صدرا
صدرا
خواندن ۲ دقیقه·۸ ماه پیش

یادداشتی بر کتابِ بانوی میزبان


شب هنگام، پیرمرد و کاترینای جوان در اتاق عزیزشان که تنها با یک نور شمع روشن مانده بود:

پیرمرد و کاترینا
پیرمرد و کاترینا

جامه را پر کن کاترینا؛ بگذار امشب همان شبی باشد که سال‌ها انتظارش را می‌کشیدی، بگذار با رفتنم پَر بگیری و پرواز کنی. جامه را باز پر کن و مرا در این شب، با شراب نفرتَت از من خفه کن و مرا زیر تمام سکوت و خشمی که از من در سینه داری دفن کن. نمی‌خواهم صبح فردا را ببینم کاترینا، مادامی که من را هیچوقت دوست نداشته‌ای و نداری. چه سال‌هایی که فکر می‌کردم این عمارت بوی زندگی می‌دهد و تو...

جامه را پر کن کاترینا؛ مرگ از آن من است؛ کبوتر مَکار من، این پیرمرد افسون‌گر را تا فرصت هست با تن رنج‌دیده‌ات جان بگیر، مرا بکش کاترینا. چقدر برایت قصه خواندم تا خوی تو را آرام کنم، چقدر از تو و آواز‌های شبانه‌ات نوشتم، چقدر از زیبایی و فریبندگی تو شعر سرودم و حال تو...

جامه را لبریز کن کاترینا؛ این پیرمرد در جوانی با تو عهدی گذاشت و هنوز به پای عهد با تو مانده است، کبوتر پاک و سفید من، مثلِ هر بار دیگر می‌دانم این بار هم اگر به خواب بروم و جام مرگ را سربکشم، باز تو پرستار من می‌شوی و من را از دیدن صبح محروم نمی‌کنی. کاترینا جانت را بردار و برو...

آن پایین جوانی به انتظار توست، شاید خوشبختی از نِگون‌بختی دیگری نشات می‌گیرد؛ شاید باید قلب یکی شکسته شود تا دیگری ترمیم یابد؛ شاید آنکه جوان است باید به آنکه پیر است،‌ ترجیح داده شود. همه مرا ملامت می‌کنند و مرا جادوگر خطاب می‌کنند اما، مگر تا زمانی که تو مرا دوست می‌داشتی این سخن‌ها بر من اثر داشت؟! شاید هیچوقت، هیچ دوست داشتنی در کار نبوده است.

پیرمرد مست و خمار بر زمین افتاد و کاترینا لحظه‌ای مکث کرد و شمع را فوت کرد.

من این نسخه را مطالعه کنم.
من این نسخه را مطالعه کنم.

این یادداشت تماما برگرفته از خودم پس از خواندن این کتاب بود و نگران اسپویل نباشید.

از همه دوستانی که من را در مسیر کتابخوانی دوباره‌ام همراهی می‌کنند، سپاس‌گزارم و آرزویم قلبا این است که بخوانم و بنویسم.

در پناه خدایی که می‌پرستید.

صدرا :)

بانوی میزبانداستایوفسکیکتابخواندنمعرفی کتاب
شریان یک رگ _ زیر کالبد مجسمه _ زنده نگه می‌دارد _ مرا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید