سلام بر کلمات...
روز ها از آخرین حال گفتنم میگذرد، و بیهوده باز بازگشته ام، کمی مینویسم از برای شادیه قلبم، حال که غمگینم کلماتی مغزم را احاطه کرده...
البته چرا غمگین؟! بیشتر متعجبم، دانید؟! در تعجب این هیاهو و حس مالکیت بر زمین.
همه خواهان یک خانه اند، و در خانه احساس طردشدگی دارند، و فرشته ی نجاتشان را در قفس تنگ و خفت میاندازند و حس مالیکتشان را به زور به خوردش میدهند.
همیشه در تفکرم، که اشکال تفکر چیست؟ که گاهی انسان هایی حتی به آن نگاهی نمی اندازند؟!
انسان ها سکوت را دوست ندارند، و همینطور هیاهوی با معنی را، آنها در پی فریاد بی هدف اند، ولی چرا؟!.... فریاد در آخر در کوهستان به فراموشیه باد سپرده میشوند، سخن ها لااقل بر روی شن ها حک میشوند...
به کجا میرود صدای سکوت؟ و چه اشکالی دارد رنگ؟!... جهان سوم در خانه ی کدام مغزیست، که آن را دانه دانه در مغز کودکانش میکارد؟!...
باید چشم بست و گوش سپرد به نوای خموشی، شاید که خورشید در پس این شهر باشد، و باشد که شنیدن کلید تمام صلح ها...
هر رنگ، برای آغاز زیباست، بخندانیم کودکان را، و در آغوش گیریم تمام مذهب ها را...
همه زیبااند، همه تنهااند، و هیچکس بر دیگری برتر نیست، مگر به مهر....
باشد که سکوت را ببلعیم، و بوسه زنیم بر شقیقه ی خواب غفلت...
س.سارا مطلبی