ویرگول
ورودثبت نام
Star
Star
خواندن ۸ دقیقه·۱ سال پیش

تغییر مسیر

+
+

سلام، الهی که حال جسم و دل تون خوب باشه.

قبل از شروع باید بگم که هر داستانی یا ساخته ذهن نویسنده است یا واقعیت داره یا اینکه هم حاصل خلاقیته و هم حاصل واقعیت، مثل داستان من.

چهارشنبه بود. خسته از شنیدن نظریه های منحصر به فردی که استاد از بعضی روانشناس ها گفته بود از یه کلاس ۴۰ نفری برمی گشتم. توی سرم هزار جور غوغا به پا بود. به مامان گفتم فردا حتما بریم یه جایی که یه ذره هوا به کله ام بخوره. گفتم من نمیدونم که فردا کی مرخصی داره یا نداره و چه جوری باید بریم که روزه مون درست باشه فقط میدونم که دلم یه تغییر کوچیک آب و هوایی میخواد. یه جا که بشه آسمون و دید؛ بدون دود، بدون این ساختمون های بلند.

بالاخره هر جوری بود اون شب صبح شد. صبح دیدم همه خانواده عزم شون رو جزم کردن که به من کمک کنن و در حال آماده کردن وسایل سفر هستن. سعی کردم صدای اول صبحیم رو یه کم صاف کنم و خیلی جدی گفتم فقط میشه گوشی هامون و نبریم؟ بنده با احترام حوصله ندارم توی همین نصفه روز مسافرتی که بابا میگه از بعدازظهر میخواهیم بریم به مباحث تخصصی کاری شما با همکاران تون گوش بدم. نمیگم روی حالت پرواز بذارید چون اگه گوشی تون و بیارید میدونم وسوسه میشید و میگید شاید کسی کار مهمی داشته باشه و پیام هاتون رو چک میکنید. بعد از این حرف احساس کردم یه اتفاق غیر طبیعی در حال رخ دادنه و متوجه شدم که خب خداروشکر نمردیم و دیدیم که برای اولین بار پسر بابا به پیشنهاد بنده اعتراضی وارد نکرد!

آخرش قرار شد موبایل مامان و موبایل خودم که اندک شارژی داشت رو همراه مون ببریم، اون هم فقط برای تماس ضروری. مامان که خودی بود و با گوشیش کاری نداشت منم که اصلا حوصله حرف زدن با کسی نداشتم و طبق معمول گوشیم روی سایلنت بود با حداقل نور ممکن توی کوله ام که گذاشته بودمش کف ماشین. یعنی نه تنها هیچ راهی برای شنیدن زنگ و پیام وجود نداشت بلکه هیچ راهی برای پیداکردنش نذاشته بودم. حالا مثلا قرار بود موبایل خودم دست بابا باشه که اگه لازم شد باهاش بهمون زنگ بزنه.(: مامان نظرش این بود بریم روستای خانوم گلی (روستای مامان بزرگ مامانم) ماهم موافقت کردیم.

در طول راه برادر محترم انقدر از شرق و غرب و شمال و جنوب عالَم حرف زد که آخر مسیر روستا رو رد کردیم. مثلا قرار بود از مسیر جدیدی که چند هفته پیش خودش رفته بود روستا بهمون آدرس بده. جلوتر که رفتیم چشمم خورد به یه تابلویی که نو بود و روش نوشته بود:"روستای جوون آباد" (؛ فقط همین کلمه مونده بود با آباد ترکیب بشه و بذارنش اسم روستا. خیلی دلم میخواست ببینم روستاشون چه مدلیه که یهو ماشین به ریپ زدن افتاد. حالا همین و کم داشتیم. نمیخوام خیلی سریع ومستقیم بگم که تقصیر با برادرمه ولی واقعیت اینطور نشون میده که تقصیر با برادرمه! چک کردن وضعیت ماشین رو ایشون برعهده گرفته بودن/: برای همین خودش سریع گفت که اتفاقا توی همین روستای "جوون آباد" یه رستوران میشناسه که غذاهاش از نظر بهداشت و ایمنی خوبه و ما فعلا بریم اونجا استراحت کنیم و اگه کار ماشین طول کشید همونجا افطار کنیم (البته با در نظر نگرفتن عدم موفقیت در راهنمایی ها و مسوولیت پذیری های قبلیش و امید با خدا سعی کردیم بنا رو بر اعتماد به کیفیت غذاهای اون رستوران بگذاریم.) خودش و بابا هم بالاسر ماشین بودن تا ببینن چه باید کرد.

با مامان داشتیم میرفتیم به سمت رستوران که یه دست لرزونی روی شونه ام احساس کردم. برگشتم دیدم یه مامان بزرگ گوگولی و ریزه میزه که چادر به کمرش بسته بود با عینک ته استکانیش رو به روم ایستاده. سلام کردم و ایشون هم با لبخند جواب سلامم رو داد. نمیدونم چروک های روی لپش بیشتر بود یا خط های روی پیشونیش، اما وقتی دقت کردم دیدم خط خنده اش خیلی عمیق تر از خط اخمشه! با صدای ضعیفش بهم گفت: «جوون میشه بیای ببینی تلویزیونم چِش شده؟» هنوز داشتم نگاهش میکردم. با اینکه ریزه میزه بود ولی لپ های چروکش عجیب نمک داشت. (انقدر که توی دلم میخواستم لپش و بکشم.) با صدای مامانم به خودم اومدم که گفت: «سلام مادرجان، خب شما خونه تون کجاست؟» و ایشون هم یه خونه ای که درش باز بود و ازقضا نزدیک رستوران هم میشد رو نشون داد. مامان گفت پس بذار به بابا بگم. دقیقا همون لحظه یادم افتاد که چه تمهیداتی برای گوشیم دیده بودم و سکوت عمیقی اختیار کردم. از اونجایی که جیکم در نمی اومد و مامان از سابقه این جور کارهام خبر داشت آروم بهم گفت: «صدای گوشیت و که بازکردی ان شاءالله؟» منم گفتم ان شاءالله که... خیره ^_^ و مامان دیگه تا آخرش و خوند و کلی حرص خورد از دستم. یه خورده معطل شدیم و هوا داشت حالت های غروب و به خودش میگرفت. زمستونه و روزای کوتاهش. البته توی روستاها هم به خاطر نبود نور آپارتمان ها و ساختمون ها زودتر تاریکی آسمون نمود میکنه. هنوز خانم پیرزن منتظر مون بود و بنده خدا چندبار تعارف مون کرد بریم خونه شون دور همدیگه افطار یه چی بخوریم. به مدد الهی بابا و برادرم خودشون با ماشین برگشتن و به خاطر دل خانم پیرزن قرار شد بریم ببینیم میشه تلویزیون شون رو درست کنیم یا نه.

دیگه اونجا که رفتیم اذون بود. بعدازخوندن نماز و یه افطار مختصر و خودمونی، برادر ارجمند تقبل کرد بره بالا و آنتن رو بررسی کنه. حاج خانوم هم رفت برامون چای خوش عطر آورد با یه قندون سفیدِ گل صورتی. منم جلوی تلویزیون داشتم از وضعیت تصویر خبر میدادم. تلویزیون شون اولش همش برفکی بود بعد که بهتر شد دیدم حاج خانوم زده از اون کانال ها که دعا می خونن. به طور معمول که این دعاها رو گوش نمیدادم چون فکر میکردم برای خاله حاج خانوم هاست(--: ولی این بار مجبور بودم جلوی تلویزیون وایسم و از نزدیک کیفیتش رو بررسی کنم، در نتیجه توفیق اجباری بود هم دعا رو گوش بدم و هم ناخودآگاه متنش و بخونم. آخیش وصل شد. دقیقا لحظه ای که آقای مداح گفت: «آسید علی قاضی رحمت الله علیه، پسرش میگه نصف شبی بیدارم کرد، گفت عزیزدلم پاشو بریم حرم امیرالمومنین.

بابا نصف شبی؟

گفت: آره پاشو بریم.

میگه خواب آلود دستم و گرفت اومدیم تو کوچه ها،کوچه ها رو دونه دونه رد کردیم تا نزدیکی حرم یه فقیری نصف شبی نشسته بود، تا بابام خواست رد بشه دستش و آورد عبای بابا رو گرفت. گفت سید تو رو به جدت امیرالمومنین یه ذره به من کمک کن. میگه بابا کمکش کرد. یه ذره رد شد یه نگاه به من کرد،

گفت: پسرم.

گفتم :جانم بابا.

گفت: پسرم فهمیدی چرا بهت گفتم نصف شبی بلندشو بیا حرم؟

چطور بابا؟

گفت: عزیزدلم، فکر می کنی این فقیر چرا نصف شبی اومده اینجا نشسته؟ این اگه خیلی محتاج نبود میرفت شب یه جایی پیدا میکرد می خوابید، روز میومد گدایی. اگه میبینی شب اومده اینجا تو گذر نشسته معلومه کارد به استخونش رسیده. پسرم هرکی بیشتر کار داره شبونه میاد در این خونه

چشمام پُرِ اشک شد. انگار منم کارد به استخونم رسیده بود. بعدش دعا رو ادامه داد: «اَللّهُمَّ وَ اَسْئَلُكَ سُؤالَ مَنِ اشْتَدَّتْ فاقَتُهُ وَ اَنْزَلَ بِكَ عِنْدَ الشَّدائِدِ حاجَتَهُ وَ عَظُمَ فيما عِنْدَكَ رَغْبَتُهُ

خدايا! از تو درخواست مى‌كنم درخواست كسى‌كه سخت تهيدست‌ شده و بار نيازش را به هنگام گرفتاري ها به آستان تو فرود آورده و ميلش به آنچه نزد توست فزونى يافته»



چقدر من بودم، چقدر احساس و نیازهای من در این دعا بود. دعایی که فقط همین یک فرازش را شنیدم وخوندم. راستی اسم این دعا چیه؟ خانم پیرزن گفت: «دعای کمیل عزیز جون.» بعد از اینکه ایشون جوابم رو داد فهمیدم که بلندبلند فکر کردم و همین طور که داشتم اسم دعا رو توی دلم میپرسیدم بلند گفتم.

حاج خانم با کلی ذوق خدا رو شکر کرد و چقدر از ما تقدیر و تشکر کرد که تلویزیونش رو درست کردیم. منم با لبخند بهشون میگفتم کاری نکردیم و هنوز توی چشمام حلقه اشک بود. چقدر شیرین بود این دعا. یه کم که گذشت متوجه شدم حاج خانوم هم داره گریه میکنه. گفتم چی شد؟ گفت: «من سواد درست و حسابی ندارم چشمام هم که خوب نمی بینه، دعای کمیل رو شب های جمعه با تلویزیون و این مداحا میخونم. حالا امروز از صبح تلویزیونم برفکی شده بود غصه میخوردم که امشب چه جوری دعا رو بخونم؟ من با این دعا زندگی میکنم. قربونش برم آقام امیرالمومنین این دعا رو فرموده. منم که دلداده حضرت علی(ع) ام. من که پا ندارم برم نجف حرمش، سرمایه و توانی هم ندارم که بتونم به زائراش و شیعه هاش خدمت کنم. همه عشق من همین دعای کمیله که انگاری با آقا دارم میخونم. دیشب بهشون گفتم آقاجون من از دوست داشتنت خیلی دلم میخواد به کسایی که تو رو دوست دارن یه خدمتی بکنم خودت یه جوری برام درستش کن. ببین عزیزجون، جوون جون حالا امشب شما اومدین صفا آوردین به خونه ام. الهی که خیر ببینین.»

از حاج خانوم تشکر کردیم. بهشون گفتم راستی اسم روستا داستان خاصی داره؟ خندید و یواشکی گفت: «مادر بین خودمون باشه من از همه آدم های این روستا بزرگترم. میخواستن اسم جدید روی روستامون بذارن منم بهشون گفتم شماها همه از من جوون ترید بذارید جوون آباد تا همیشه جوون باشید و روستامون هم جوون باشه.» (: همگی با لبخند بلندشدیم وخداحافظی کردیم. حاج خانوم توی کیف دستی من و مشت برادرم نخودچی کشمش هاش رو ریخت و گفت بذارجیبت جوون.

توی راه به سفرمون فکر میکردم. خوب شد که داداش مسیر روستای گلی خانوم رو یادش رفت بهمون بگه، خوب شد که ماشین جلوی روستای جوون آباد خراب شد، خوب شد که معطل شدیم تا بابا اینا بیان و بریم خونه حاج خانوم و به خاطر همین وقتی دعای کمیل شروع شد اونجا بودیم و اون داستان قشنگ رو هم شنیدیم. شاید سفرمون تفریحی نبود ولی حال من خوب شده بود. انگار تصور من هم از خدا و دعا و امام ها مثل همون تلویزیون برفکی بود و نیاز به بررسی داشت. کاری که از ترس سخت و خشک بودنش اصلا شروعش نمیکردم. ولی من میخوام از این به بعد کیفیت شناختم از خدا و امام ها FULL HD باشه نه برفکی!

حاج خانومدعانصف شبی
همیشه یه دلیل برای لبخند زدن وجود داره پیداش کن...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید