اخر های سال نهم بود ...

هیچ چیز برام لذت نداشت همه چیز عادی و روزمره شده بود مثل ربات بودم یه چیزی میخوردم و میخوابیدم و مدرسه میرفتم با هیچ کس هم صحبت نمیکردم کلا ادم درونگرایی ام و صحبت نمیکنم برای بقیه چیز جدیدی نبود نزدیک اخر های سال بود باید یه رشته ای انتخاب میکردی که دبیرستان بخونی چندتا تست بیخود ازمون گرفتن که دکتر و مهندس و...میشد که یعنی یا باید بری انسانی یا تجربی یا ریاضی حالت دیگه ای وجود نداره مسئول پایه ام یه روز یه پاور پوینت اورد که اره اینده رشته پزشکی چقدر خوبه و مهندس ها چقدر ادم های سخت کوش و شریفین و...و من بچه هام تجربی همه خوندن و غیر این اصلا اجازه نمیدم و ایناو فقط یکنفر تو کلاس بود که جدی میخواست بره هنر و من هم که از بچگی همه از نقاشی هام تعریف میکردن بدون هیچ حسی گفتم منم میرم هنر بعد گفتن این حرف تک تک آدم های اون مدرسه رو مخ من بودن که نرم هنر و تمام تلاششون میکردن از تخریب کردنم تا بد جلوه دادن هنر مادر و پدرم کشوندن مدرسه جلسه باهاشون گذاشتن ولی مامان و بابام حرفشون این بود که فرزندم یکبار زندگی میکنه و ما راهنماییش میکنم ولی این انتخابش رفتیم مصاحبه ورودی هنرستان کارنامه ام تعریفی نداشت و خیلی داغون بود نمره هام نمرهایی بودن که فقط پاس بشم و یکسال درس نخونده بودم و این بود مدیر هنرستان بعد دیدن کارنامه ام گفت اینجا خیلی سخت و فکر نکنم از پسش بربیای ناراحت شدم ....اون سالی که رفتم هنرستان یه شهریه خیلی سنگین گرفتن یادم پدرم گفت اصلا مهم نیست مهم این دخترم به یه جایی برسه که دوست داره انگار متوجه افسردگی سنگینی که روم بود شده بودن و داشتن اخرین کارهایی که میشد برام میکردن یادم روزی که رفتم هنرستان برام جدید بود و یک هفته اول هرشب گریه میکردم و میگفتم نمیخوام برم و میترسم برام جدید بود و حس میکردم اشتباه کردم کم کم خودم غرق کار کردم و نمیفهمیدم شب و روز هام چجوری میگذره ترم اول تموم شد وقت دادن کارنامه ها بود خونه بودم مشغول کار مامانم زنگ زد و گفت کارنامه هارو دادن رتبه یک شدی باورم نمیشد و برام یه نور امیدی شده بود افسردگی جاش داده بود به درگیری های روزمره و فکر میکردم فراموش شده سال دهم تموم شد و جشن پایان سال بود وقتی رتبه یک امسال اسم من گفتن باورم نمیشد رفتم کنار مدیر و باهاش عکس گرفتم و یاد حرفش تو مصاحبه افتادم اره من از پسش براومدم سال یازدهم هم همینجور گذشت رفتم سال دوازدهم کارها جاشون به درس خوندن داده بودن و منی که تا صبح بیدار بودم الا باید درس میخوندم افسردگی که انگار با این اتفاق تازه بهش میدون داده بودن شروع کرد به نشون دادن دوباره اش و سنگین تر از قبل کل سال دوازدهم تلاش کردم به درس خوندن ولی نشد از حال های بد یهویی ام تا اسیب هایی که به خودم رسوندم و جاش برام مونده دستم خودم نبود نمیدونم چیکار کنم الا که فقط یه روز به تموم شدن کنکور مونده تازه دارم متوجه میشم چه بلاهایی امسال سرم اومد ولی قوی تر از قبل با افسردگی میجنگم اما دیگه قسمتی ازم من شده ولی من قوی ترم شروع کردم به نوشتن میدونم متن هام شاید چرت و پرت باشه اما باعث میشه لحظاتی از این حال خرابم بیرون بیام
یک روز مونده به کنکور....