دو رویکرد در تدوین استراتژی وجود داره:
حال به راستی کدام یک از این دو رویکرد مناسب است؟
جواب سوال بالا اینست: هیچکدام!.
من بارها این مثال را زده و میزنم که به یک انسانی که سردرد دارد نمیتوان بدون در نظر گرفتن علایمش یک استومینوفن داد و انتظار بهبود داشتن داشت. این موضوع نیز در علوم انسانی بسیار رایج است و نباید این اشتباه را مرتکب شویم و با دیدن یک سری علایم یکسان از دو شرکت دو تجویز یکسان انجام دهیم!.
یک ارگان نظامی را در نظر بگیرید برای مثال نیروی زمینی این سازمان حتی نمیتواند به رویکرد دوم فکر کند!
این ارگان باید به صورت کاملا دیکتاتوری استراتژی خود را بنویسد و استفاده از نظرات زیردستان برای تدوین استراتژی در این سازمان اصلا موضوعیت ندارد.
ولی یک سازمان خصوصی و اقتصادی را در نظر بگیرید در این سازمان رویکرد دوم بهتر از اول عمل میکند که در ادامه به دلایل این موضوع به تفصیل خواهیم پرداخت:
بارها شده به سازمان یا پاساژی میرویم و زیر تابلوی سیگار ممنوع در این مکان نیروهای امنیتی پاساژ به همراه کسبه یا مشتریان در حال کشیدن سیگار هستند! مگر نباید نیروی امنیتی خود از کشیدن سیگار جلوگیری کند پس دلیل این مشکل چیست؟! جواب را میتوان در کتاب تیوری سازمانهای دکتر رحمان سرشت به صورت کامل یافت! ولی به صورت خلاصه مشکل اینست برای این سازمان افرادی خارج از سازمان تصمیم گیری میکنند افرادی که مشروعیت و مقبولیت در نزد این نیروهای اجرایی ندارد و نتیجه آن میشود همین که میبینیم به راحتی قوانین را دور میزنند و میشکنند.
این از یک دیدگاه بود از طرف دیگر استراتژیی که به وسیله خود افراد سازمان تدوین نشود یا حداقل آنها دلیل اجرای برخی کارها را ندانند میتواند باعث سوبرداشت شود و از انجام برخی کارها سرباز زنند. برای مثال(این یک مثال واقعی از یک کارخانه واقعی است):
کارخانهای وجود داشت که کارگران آن به خوبی کارمیکردند و روابط بسیار خوبی در کارخانه جاری بود حتی این کارگران حزبها و اتحادیهی کارگری که قبلا در کارخانه ایجاد شده بود را حذف کرده بودند و در تلاش برای پیشرفت شرکت بودند و عموما مخالفتی با تصمیم ها نداشتند. در یک بازهی زمانی شرکت با بحران مالی روبهرو شد و برای آن که بتواند رشد و حفظ نیروهای کنونی را تضمین کند مجبور به استخدام یک شرکت مشاوره برای افزایش بهرهوری شد. در این بازه مدیر کارخانه اکثرا به جلساتی خارج از کارخانه و محل اصلی شرکت میرفت و همچنین نیروهای رسمی شرکت مشاوره با کراوات و کت شلوار بالای سر کارگران میآمدند و مشغول به اندازه گیری اطلاعاتی بودند که بتوانند به کمک آنها بهره بری کارگران را حساب و راهکارهایی برای افزایش آن ارایه دهند. این نیروها برای جلوگیری از حواس پرتی و تمرکز کارگران با آنها صحبت نمیکردند و عموما درحال پچ پچ کردن با یکدیگر بودند. نفس کار زیبا بود و باعث میشد کارخانه بتواند تمام نیروهای خود را حفظ کند ولی تمام کارگران با آن به مخالفت پرداختند و این نیروها را بیرون کردند و دست به آشوب زدند و دوباره اتحادیه خود را ایجاد کردند و مسایل و مشکلات بسیار زیادی برای کارخانه به وجود آوردند.(چرا؟)
جواب ساده و عجیب است! زیرا این کارگران این مسایل رو به گونهای اشتباه تفسیر کردند آنها وقتی این نیروها را در حال پچ پچ و یادداشت از خودشان دیدند گمان کردند این ها قصد اخراجشان را دارند => موقعیتشان را در خطر دیدند و شروع به شورش کردند. حال آن که اگر نفس کار را میدانستند و این ایده از سمت خودشان به وجود میآمد هرگز این اتفاق رخ نمیداد.
مثال از این دست بسیار است ولی تنها به این مثال اکتفا میکنیم و درصورتی که تمایل داشتید مثالهای بیشتری بزنیم لطفا در نظرات بفرمایید.
و میخواهیم از جنبهای دیگر نیز به موضوع نگاه کنیم!.
وقتی شما از یک شخص بخواهید یک کار را برایتان انجام دهد و روش انجام آن را عینا به او بگویید در بهترین حالت آن شخص در همان حد برای شما کار میکند و نمیتوانید انتظار کار کردن بیش از آن را از او داشته باشید و به عبارت دیگر شحص فقط همان وظیفه را تقریبا به درستی انجام میدهد ولی اگر به یک شخص فضا بدهید و صرفا به او تیتروار بگویید چه میخواهید اکثر مواقع او احساس مسولیت بیشتری خواهد کرد و همچنین بیش از توان و وظیفهاش کار خواهد کرد و ازین که حرفهای او شنیده میشود و به نظراتش احترام گذاشته میشود صرف نظر از پست و مقامی که دارد بسیار خوشحال میشود و بازدهی کار او بیشتر میشود و بهتر کارمیکند => سازمان در کل به هدف های خود بهتر میرسد.