«حق دادنی نیست، گرفتنیست»
کلیشهای که هر روز و هر ساعت در ذهنم میپیچید، آنقدر از بزرگترها شنیدم که گاهی میخواهم فریاد بزنم، بس است! شما که اینقدر در گوش ما روضه میخوانید، خود چه کردید؟
اول این پرسشها که از خود و حق و حقوق خود داشتم، فقط ذهنم را قلقلک میداد، اما کم کم داشت به جایی میرسید که ذهنم را مشوش میکرد و آرامشم را از من میربود. کمکم به این فکر افتادم که آیا این پرسشها هستند که آزارم میدهند یا ترسی که از پاسخ دادن به آنها دارم، آرامشم را میربایند؟
«دقیقا در همانجایی که بیشترین ترس را احساس میکنید، بزرگترین فرصت برای رشد پنهان است. کارل یونگ»
ترس من از پاسخ به آنچه حق خود میدانستم اما از گرفتن آن عاجز بودم، مرا از رشد بازداشتهبود. اصلاً مگر انسان در زندگیاش چیزی جز حق و حقوقش میخواهد؟ تمام زندگی هم به دنبال این بودهام که در آن بسترهایی که دارم، آن چیز که حق و حقوقم میدانستم را از این دنیا بگیرم و بروم! در حقیقت با آن درکی که از زندگی داشتم و آن جملهٔ معروف که موفقیت ترکیبی از شانس و تلاش است، همهچیز در این بخش روند خوبی داشت؛ بالا و پایین داشت، اما در نهایت پاسخ سوالهایم بود!
اما آن بخشی که باعث ترس من از آن قدیسی که از سرنوشت برای خودم ساخته بودم، شده بود، همان جایی بود که نقشی از خود در روندهای آن نمیدیدم! آن بخشی از سیستم که حس میکردم با من یا بدون من به روندش ادامه میدهد و آنقدر کلان است که من را در خود هضم کرده، پاشنه آشیل درک من از زندگی شدهبود.
تا حدی که با خود میگفتم، اگر قرار است در نهایت یک دست بالایی وجود داشتهباشد که بین من و حق و حقوقم فاصله بیاندازد، پس آن بخشی که خود میسازم هم که ارزشی ندارد! اصلاً شاید آن چیزی هم که به دست آوردهام شانسی بوده! یا در بهترین حالت میراث نسلهای قبل من بوده! پس من چه کردم؟ فقط آمدم و در زمین آن قواعدی که از پیش برایم تعیین شده بود، بازی کردم؟ کمالگراییام هم وارد قضیه شد و پیچش داستانی این پرسشها را بدتر از پیش کرد!
«شجاعت مقاومت در برابر ترس است، تسلط بر ترس، نه عدم وجود ترس. مارک تواین»
اکنون دیگر وقت پاسخ بود، باید میفهمیدم چگونه به این تناقضات ذهنیام پاسخ دهم؛ باید نقش خود را در این سیستم بیابم وگرنه به مانند میلیاردها انسانی که پیش از من زیستند یا حتی بعد از من خواهند زیست، آن زمان که بوی مرگ به مشامم میرسد، تازه به خود میآیم که آهای! با همان مقدار عمری که برایت ارزانی داشتند چه کردی؟ مشغول خلق کردن بودی یا فقط در سیستم مخلوقات دیگران زیستی؟
پشیمان نیستی حتی از آنچه حقت بود نپرسیدی؟ آن زمان از فهمیدن نقش خودت در سیستم میترسیدی، اما حال که نقش خود را فهمیدی، دیگر توانی برای ایجاد یک تغییر نداری! تو هم به جمع آن نصحیتکنندگان اضافه شو، آنها که کمی از تو بیشتر فرصت دارند را نصیحت کن و تلاش کن وجدانت را آسوده کنی!
«عامهٔ مردم چنان از وظیفهٔ خود غفلت داشتند که نمیدانستند دیگران چرا حق حکمرانی بر آنان دارند. توماس هابز»
به یک نه بزرگ رسیدم! ممکن است آن زمان که به آغوش مرگ میروم، با پاسخهایی که روحم را رها کند، برای آخرین بار بتوانم چشمانم را ببندم، اما حالا نه! حال که زندهام باید کاری کنم تا در آن زمان به خود دروغ نگویم، حتی اگر فردا آخرین روزی باشد که جانی در تن دارم!
«مگر نه این است که میمیریم؟ پس بگذار مرگی را انتخاب کنیم که زندگیهایی را بارور کند و بهرههایی بیاورد. علی صفائی حائری»
این چرخه که هر نسل آن زمان که خیلی دیر است به حق و حقوق خود پی میبرد و تازه وظایفش را درک میکند، باید بشکند. تقدیر لوح سنگی نیست که هرچه بر آن زدند تا قیام قیامت بماند، تقدیر آن تخته سیاهیست که هر یک از ما با گچهای رنگی متفاوت، با دستخطهای متفاوت، در بخشی از آن شروع به نوشتن میکنیم تا در حد وسع خود از سیاهی تخته بکاهیم.
مگر نه این است هر نسل، نسل پیشین را مسبب بدبختیهایش میبیند؟ با این حساب خودمان هم که بیست سال بعد باید جواب نسل جدید را بدهیم! پس لازم است تغییر ایجاد کنیم! لازم است چیزی فرای آنچه نسلهای پیشین برای ما گذاشتند، برای آیندگان بگذاریم؛ شاید آنان نسبت به ما قضاوت بهتری داشته باشند و خودشان هم زنجیروار این حلقهٔ رشد انسانی را ادامه دهند!
حتی اگر آیندگان هم برایمان مهم نیستند، خودمان هم برای خودمان ارزشی قائل نیستیم؟ تا کی از آنچه حقمان است، فرار کنیم و فرار کنیم و فرار کنیم؟ حتی اگر اینطور در نظر بگیریم که خرابیها تقصیر دیگران است، اصلاح امور که وظیفهٔ ماست! مگر خرابیها بر کسی غیر از خودمان تاثیر میگذارد؟
«اولین وظیفه، گرفتن حق خود از زندگی است. آرتور شوپنهاور»
حال که از آن مرحله بنیانگذاری فکریام گذر کردم، باید میفهمیدم خب پس عمل کجای این کار است؟ از کجای این سیستم وارد شوم که بتوانم حقم را بگیرم؟ به محیط اطرافم نگاه کردم و تلاش کردم آن بسترهایی که برای گرفتن حق و حقوقم میبینم را ارزیابی کنم! به عنوان یک دانشجو، دیدم هر کس در هر بخشی برای خودش تلاش میکند حقش را بگیرد؛ اما مشکل آنجایی پدید میآمد که چالشها سطح کلانی به خود میگرفتند و یک دست هم که صدا ندارد و نمیشد این مشکلات را با فردمحوری پیش برد!
اینجاست که شورا به عنوان یک نهاد برآمده از دل دانشجویان وارد میشود! شورای صنفی یک تشکل برآمده از افرادی که در آن انتخاب شدند، نیست! شورا متشکل از تمام دانشجویان شریف است! افرادی که با رأی دانشجویان به شورای صنفی راه یافتهاند، فقط نمایندهٔ دانشجویان هستند! اما موتور محرک این شورا، تمام دانشجویان شریف را شامل میشود و شورا وقتی میتواند بهترین بازدهی را داشته باشد که دانشجویان را کنارش ببیند، همراهشان قدم بردارد و حق یک دانشگاه را طلب کند!
این یادداشت یک دعوت است! دعوت از هر یک از اعضای جامعهٔ بزرگ شریف تا در کنار شورا پیگیر حق و حقوق خود باشند! در هر بخشی که حق خود را ضایعشده میبینید یا حس میکنید کارهایی باید در شورا صورت بگیرد و نمیگیرد، شورا نه تنها پذیرای دریافت نظرات، انتقادها و ایدههای شماست، بلکه امیدوار است خود شما هم به عنوان عضوی از جامعهٔ شریف همراه شورا باشید و بخشی از کار موردعلاقهتان را به دست بگیرید و مدیریت کنید!
منتظر وجود پرمهرتان هستیم!
«این هم یک سوال است که من و تو در برابر کمبودها و نارساییها چه باید بکنیم؟
تضعیف کنیم؟ توجیه کنیم؟ یا به تکمیل برخیزیم حقیقت این است که:
تضعیف، جنایت است، توجیه، حماقت است و تکمیل، رسالت ماست. استاد علی صفایی حائری»
امیرحسین شهیدی ۰۱ کامپیوتر