عمه ناهید، عمهی من نبود. عمهی پدرم بود؛ ولی همهی فک و فامیل از کوچک تا بزرگ او را عمه ناهید صدا میزدند، حتی بقالِ سر کوچهشان. عمه ناهید توی همه مهمانیها حضور داشت و مسافرت دسته جمعیای نبود که او و شوهرش آقا رضا آویزانِ ماشینِ یکی از ما نشوند. از حق نگذریم که اخلاقِ خوشِ عمه و دست و دلبازیِ آقا رضا هم یکی از آن دلایلی بود که مانع میشد یواشکی و بدونِ اطلاع آنها، برنامهی سفر بریزیم. عمه ناهید فقط یک اخلاقِ غیر قابل تحمل داشت؛ آن هم اینکه چلوکباب دوست نداشت. شاید برای عده ای سوال پیش بیاید که دوست داشتن یا نداشتن یک غذا، امری کاملا شخصی و سلیقهای است و راوی دارد از آن حسِ منفی بافیاش نسبت به عمه استفاده میکند. اما این موضوع اصلا حقیقت ندارد. من عمه ناهید را فارغ از اسم و رسمش، به خاطر مهربانی بی حد و حصری که نسبت به بچهها داشت، خیلی دوست داشتم. اما به یاد دارم که هیچکداممان در زمانِ حضورِ عمه، حق نداشت حتی اسم چلوکباب را بیاورد. عمه همیشه از وسواس رنج میبرد و گاهی اوقات اگر رویش میشد دلش میخواست ناخن های بغل دستیاش را هم قبل از غذا خوردن چک کند تا مبادا بلندتر از حد معمول یا محل تجمع میکروبها باشد، اما این اندازه تنفر اش از چلوکباب توی ذوق میزد و حتی با تکیه بر وسواسِ شدید عمه هم، قابل توجیه نبود. از زمانی که بچه بودم و سرم گرم شیطنت های بچهگانهام بود تا همین الان که در حال سپری کردن دهه ی چهارم زندگی ام هستم و تازه دو ماهی است که عمه خانم را از دست دادهایم، همیشه دلم میخواست از راز سر به مهرِعمه ناهید رمزگشایی کنم. خوب به خاطر دارم هروقت قرار بود با خانوادهی عمه ناهید برای سیر و سفر یا گردش های هفتگی بیرون برویم، همه میدانستند که برای سرو غذا به هیچ وجه نباید اسمی از چلو کباب بیاورند و خدا میدانست اگر عمه جان چشمش به چلوکباب میفتاد ،چه قیامتی که به راه نمی انداخت! در یک چشم به هم زدن، رنگ و رویش به مانند سیب زرد پلاسیده ای می شد که اگر کسی نمیدانست فکر میکرد زن پنجاه ساله سرِ پیری، بار شیشه با خود دارد و از ویارش است که اینچنین رمق از جانش میرود! آقا رضا هم هر بار مقداری سرخ و سفید می شد و تلاش می کرد هرچه سریع تر عمه را از مهلکه دور کند. باید بودید و میدیدید چطور از زیر سنگ هم که شده قندان و قند را پیدا می کرد و برای عمه ناهید آب قند درست می کرد و قلپ قلپ به خوردش می داد. بابا تعریف میکرد که یکبار در مراسم عروسی یکی از اقوام دور، همین که عمه خانم سرِ سفره ی شام با چلوکباب روبرو می شود، بدون خداحافظی از میزبان و با اخم و تَخم مجلس را ترک میکند و تا یکماه به همهی فامیل بد و بیراه می گفته است از اینکه از ماجرای شام خبر داشته اند و او را در جریان نگذاشتهاند. بعد از آن، عمه ناهید به ندرت در عروسی و مهمانی های غریبهها شرکت میکرد و معاشرتهایش محدود میشد به افرادی که او را خوب میشناختند. آن روزها، من و بچه های فامیل هروقت شیطنت مان گل میکرد و دل مان میخواست سر به سر عمه بگذاریم، کافی بود جلوی رویش حرفی از چلوکباب به میان آوریم تا هیاهویی به پا کنیم و ریز ریز به هول شدن آقا رضا و غربتی بازی های عمه بخندیم. البته همیشهی خدا هم بعد از واقعه، کتک مفصلی از دستِ پدر یا گهگاهی مادر، میخوردیم که نوش جان مان باشد.
***
در مراسم خاکسپاری عمه، من بیشتر از همه شیون و زاری می کردم؛ چرا که هم سهم بیشتری در اذیت کردن عمه داشتم و مهتر از آن اینکه برای پاسخ به آدمِ فضولِ درونم، هیچ راهی پیدا نکرده بودم. حالا عمه مرده بود و رازِ سر به مهرِ چندین و چند ساله اش را هم با خودش به گور برده بود. عمه خانم بچه نداشت و متاسفانه آقا رضا، شوهر عمه ام، چند سال قبل از عمه جان به رحمت خدا رفته بود و دیگر هیچ شاهد عینی و نزدیک به عمه وجود نداشت که دلم خوش باشد. هی به خودم تشر می زدم که دیدی آخر عمه ناهید مُرد و تو نتوانستی علت این همه تنفرِ او نسبت به یک غذای خوشمزه را بفهمی! حالا هر چقدر هم که بشینی بالای سر قبرش و بگویی چلوکباب، چلوکباب… دیگر هیچوقت عمه جوابت را نمی دهد. فوقِ فوق اش حوالی نیمه شب بیاید به خوابت و با آن چشم های ورقلمیده اش که وقتی عصبانی می شد، بیشتر از حدقه بیرون می زد، چند تا فحش بارَت کند و و از اینکه تنش را در گور لرزانده ای، بار گناهت سنگین تر شود. حتی تصورش هم خنده دار نیست.
***
مراسم خاکسپاری برگزار شد و وصیت عجیب غریب عمه جان، فکر همه را درگیر خود کرده بود. این بزرگوار حتی در طی وصیت نامه ی بلند بالایشان هم پرده از علت رفتار نفرت انگیزشان راجع به چلوکباب، برنداشته بودند اما تاکید موکد کرده بودند که از دادن چلوکباب برای خیرات و پذیرایی مهمانان هم اکیدا خودداری شود و الا مدیونِ عمه خواهند شد و بخششی در کار نیست! چهل روز از فوت عمه گذشته بود و من همچنان داغدارِ غمِ از دست دادنِ عمه ناهید و دلتنگ سر به سر گذاشتن های دوران کودکی و خاطراتش بودم. پس از پایان مراسم شبِ چهلم، با اجازه ی پدر بزرگوارم که برادرزاده ی بزرگِ عمه بود و بنا به وصیت عمه جان، مسئولیتِ تقسیم ارث و میراث به عهده ی او گذاشته شده بود؛ سراغ صندوقچه ی قدیمی اش رفتم تا شش تا النگوی طلا و پانصد و هفتاد و هفت هزار تومان پولِ نقد و قرآنِ سر جهازی اش را از صندوقچه بیرون بیاورم و به بابا تحویل بدهم. کلید را توی قفل صندوقچه چرخاندم. با کنجکاوی خاصی مشغول گشتن خرت و پرت های توی صندوقچه شدم و سرم گرمِ ورق زدنِ آلبوم قدیمیِ عمه ناهید خدابیامرز شد که به یکباره چشمم به یک دفتر قدیمی با برگه های کاهی افتاد که در گوشه ی صندوقچه ی خاکخورده ی عمه، جا خوش کرده بود. از اینکه فضولی های همیشگی ام اینبار منجر شده بود که خاطرات عمه و شوهر خدابیامرزش رضا را در آن دفتر بخوانم،حس رضایتمندی ام کاملا ارضاء شده بود… ساعاتی غرق در مرور خاطرات عمه جان شدم و صفحات را تند تند ورق می زدم. فکرِ چلوکباب و راز کشف نشده دوباره داشت توی سرم وول می خورد. با این فرض که عمه جان حداقل خطی یا جمله ای راجع به چلوکباب در دفتر خاطراتش نوشته باشد، دفتر را از اول تا آخر ورق زدم. اما هر چه بیشتر می خواندم، بیشتر ناامید می شدم. عمه ناهید تمامِ صفحات دفترچه اش را پر کرده بود و خطی جا نینداخته بود ولی هیچ حرفی از چلوکباب نزده بود. میان تمام برگ های پر شده با خط خرچنگ قورباغه عمه، تنها یک برگ از دفتر خاطرات خالی مانده بود. یک ورق زردِ کاهی که تنها یک تاریخ بالای آن یادداشت شده بود و دیگر هیچ… کم کم باید با این قضیه کنار می آمدم که حالا که عمه ناهید عزیزم را از دست داده ایم، دیگر چه اهمیتی دارد که او از چلوکباب متنفر بود و هیچوقت هم علتش را بازگو نکرد. شاید آن کاغذِ کاهیِ جامانده بینِ کوهِ خاطرات عمه، همان رازِ سر به مهری بود که برای همیشه بینِ عمه ناهید و آقا رضا باقی میماند و باید با رفتنِ آن ها به خاک سپرده میشد.