علاجی برای کشورهای بحران زده
اثر جرد دایموند (Jared Diamond)
چگونه از بزرگترین بحرانهای تاریخ، درسهایی عبرتآموز برای زندگی خود بگیرید؟
همه ما دردها و ناکامیهایی را در زندگیمان تجربه کردهایم که برای رهایی از آن، دستورالعملهایی را بهکار بستهایم. خواه به این موضوع باور داشته باشید یا نه، رهایی از مشکلات نیازمند همان دستورالعملها و همان انضباطی است که برای نجات یک کشور از بحران ضروری است؛ در هر دو مورد، نیاز به تشخیص درست مشکل و اعمال تغییرات در جهت بهبود شرایط حس میشود. بنابراین اگر در میانه عمرتان درگیر بحرانی شدهاید و یا هنوز نمیدانید چه شغلی برایتان مناسب است و یا حتی در کشوری زندگی میکنید که به تازگی توسط یک کودتا دگرگون شده، راه حل یکسان است. نجات یک کشور یا نجات یک انسان، هر دو به کشف بهترین راه حل و دستورالعمل نیاز دارد و به همین دلیل میتوان آنها را به یکدیگر تشبیه کرد.
جارد دایموند (Jared Diamond)، دانشمند و نویسنده آمریکایی، خصوصیات 7 کشور و چالشهایی که در دوران مدرنتیه با آن روبهرو شدهاند را بهخوبی در این کتاب به رشته قلم در آورده است. مردم این کشورها، ابتدا چالشهایی که با آن مواجه شدند را پذیرفته و با احساس مسئولیت در برابر مشکلات توانستند محدودیتها را تبدیل به فرصتهایی تازه کنند. با مطالعه این خلاصه کتاب، شما نیز میتوانید همانند این کشورها، چالشهای شخصی زندگی خود را کنار زده و افقهای جدیدی را به روی زندگیتان باز کنید.
بحرانهای ملی و شخصی، نیازمند بررسی 12 عامل برای رسیدن به راهحل است
وقتی وارد سن مشخصی میشوید، روبهروشدن با چالشها یک پدیده کاملا طبیعی است. این چالشها میتواند برای هر فرد، با توجه به سن و شرایطی که در آن قرار دارد، متفاوت باشد. برای مثال گذار از دوره نوجوانی به بزرگسالی، وارد شدن به سنین میانسالی، سالخوردگی و یا مرگ عزیزان در هر سنی و با توجه به شرایط مختلف، میتواند چالشی بزرگ باشد.
بحران های زندگی گاه به صورت ناگهانی بروز میکند مانند از دست دادن یکرابطه عاطفی و يا تجربه یک بیماری سخت و جان فرسا
بحرانها و چالشهای زندگی را میتوان به مثابه نشانهای مهم تعبیر کرد؛ اینکه شرایط کنونی شما نیاز به تغییراتی اساسی داشته و باید سبک و سیاق خود را در رابطه با چالش بهوجود آمده تغییر دهید. اگر همچنان همان روال سابق را در پیش بگیرید، درگیر درد و رنجی تدریجی خواهید شد که پایان تلخی را برایتان به دنبال دارد.
این موضوع، یعنی اقدام برای تغییر، فقط در مورد افراد صدق نمیکند بلکه میتوان آن را به وضعیت کلی یک کشور نیز تعمیم داد. برای مثال در عرصه تکنولوژی، هر 12 سال، نسل بشر تغییرات بزرگی را تجربه میکند. در این راستا ماندن در گذشته و چنگ انداختن به ابزارها و تکنولوژیهای کهنه نه تنها باعث درجا زدن افراد خواهد شد بلکه آنها را از سیر صعودی رشد و تکامل باز نگاه میدارد.
بنابراین برای منزوی نشدن، لازم است که همگام با تغییرات روز دنیا جلو رفت و تغییرات را پذیرفت، چراکه در هنگامهی تغییر سبک زندگی اجتماع، نمیتوان همچنان به روشهای مرسوم و مهجور برای بقاء و رشد متوسل شد.
در هر صورت بحرانها و چالشها، چه یک کشور را درگیر خود کند و چه یک شخص خاص را، در هر دو مورد اصولی وجود دارد که به کمک آن میتوان راه حلی مناسب برای رفع بحران اتخاذ کرد.
نویسنده کتاب، 12 عامل را برای تشخیص درست بحران و رفع آن، فهرست کرده که عبارتاند از:
1. مشکل را تشخیص داده و آن را بپذیرید؛ مادامی که بحران به وجود آمده را نپذیرید و آن را انکار کنید، قادر به حل و فصل آن نخواهید بود؛
2. در مقابل چالشی که برایتان بهوجود آمده احساس مسئولیت کرده و مسئولیت صددرصدی حل آن را برعهده گیرید؛
3. برای حل مشکل ابتدا بررسی کنید که به چه تغییری نیاز دارید؛ اما مراقب تغییراتی که ممکن است هویت و شخصیت کلی شما را دچار آسیب کند نیز باشید. تشخیص درست برای انتخاب تغییراتی که مناسب شرایطتان باشد، تغییر انتخابی (Selective Change) نام دارد.
4. از منابع بیرونی جهت حل مشکلتان کمک بگیرید؛ این منابع میتواند روند حل مشکلتان را آسانتر کند؛
5. از تجربیات دیگران بهره بگیرید. قطعا افرادی وجود دارند که شرایطی شبیه به شما را پشت سر گذاشته و با موفقیت از آن عبور کردهاند. شنیدن تجربیات دیگران و استفاده از راهکارهای آنها، میتواند شما را از احساس تنهایی و درماندگی رها سازد؛
6. هویت شخصی و ملی خود را بشناسید. اگر بحران از جنسِ شخصی باشد، ابتدا باید هویت شخصی خود را بهخوبی بشناسید. هویت شخصی مجموعهای از نگرشها، باورها و ویژگیهایی است که فرد را از دیگران متمایز میکند؛ شناخت دقیق این موارد، میتواند راه حلی مناسب با روحیاتتان در اختیارتان بگذارد. همچنین در مواردی که چالش ایجاد شده یک کشور را درگیر خود میکند، افراد باید هویت ملی خود را بهخوبی تعریف کنند. هویت ملی، احساس تعلق فرد به یک سرزمین یا یک ملت است. هویت ملی در شکل مثبت خود باعث پدیدار شدن احساساتی همچون غرور ملی و داشتن احساسات مثبت به کشور خود میشود؛
7. به صورت صادقانه خود را ارزیابی کرده و نقاط قوت و ضعف خود را بررسی کنید؛
8. به عقب برگردید و نگاهی به تجربیات گذشتهتان بیندازید. قطعا مواردی در زندگیتان وجود دارد که توانستهاید با موفقیت از یک بحران عبور کنید. بررسی مجدد این موفقیتها انگیزه و امید بیشتری برای مقابله با مشکلتان به شما خواهد داد؛
9. در رویایی با چالش ایجاد شده، صبور باشید و اصلا عجله نکنید؛
10. در مسیر حل بحران، انعطافپذیر باشید تا بتوانید بهخوبی از موانع عبور کنید؛
11. ارزشهای اصلی خود را شناسایی کرده و بر اساس آن راهحلی مناسب بیابید؛
12. برای تغییرات انتخابی در جهت حل مشکلتان، لازم است که محدودیتهای خود را شناسایی کرده و آنها را مدنظر قرار دهید.
تمامی این 12 مورد، اصولی هستند که هم در زمینه شخصی و هم در سطح ملی میتوان از آنها برای حل بحرانها سود جست. این عوامل در تاریخ کشورهایی مانند فنلاند، ژاپن، شیلی، اندونزی، آلمان، استرالیا و ایالات متحده آمریکا، نقشی اساسی در حل بحرانهای بهوجود آمده داشته است. در ادامه در مورد اینکه چگونه فنلاند با سود جستن از این موارد توانست خود را از یک چالش بزرگ برهاند، صحبت خواهیم کرد.
بحران فنلاند با روسیه آغاز شد و در طول جنگ جهانی دوم، شکل پیچیدهتری به خود گرفت!
در دهه 30 تا 40 میلادی، فنلاند درگیر بحرانی شد که ارتباط زیادی با موقعیت جغرافیاییاش داشت؛ دلیل عمده این چالش، گذرگاه مرزی بزرگی بود که با همسایهاش روسیه به اشتراک گذاشته شده بود.
در بیشتر تاریخ این کشور، فنلاند همواره آرزوی استقلال داشت. این کشور از قرن سیزدهم تا سال 1809 بخشی از سوئد قلمداد میشد و پس از آن هم بهعنوان یک حکومت خودمختار، در زیر لوای امپراطوری روسیه قرار گرفته بود.
در سال 1894، واپسین تزار روسیه یعنی نیکلای دوم (Nicolas II)، ریاست حکومت سرکوبگری را برعهده گرفت که بعدها باعث استقلال فنلاند در خلال انقلاب 1917 روسیه شد. بعد از یک جنگ داخلی در فنلاند، این کشور توانست استقلال خود را بهدست آورده و دموکراسی لیبرالیسم سرمایهداری را در جای جای کشور به اجرا بگذارد. اما در عینحال با همسایه کمونیست خود یعنی روسیه (که آن زمان جزئی از اتحاد جماهیر شوروی بود) رابطه چندان دوستانهای نداشت. اما بحران فنلاند، در سال 1939 همچنانکه جنگ جهانی دوم در حال روی دادن بود به صورت بسیار جدی خود را نمایان ساخت!
با تهدید روزافزون گسترش آلمان، جوزف استالین، رهبر اتحاد جماهیر شوروی، خواستار ایجاد پایگاههای نظامی و خطوط حملونقل اتحاد جماهیر شوروی از طریق چهار کشوری شد که بین آلمان و روسیه قرار داشتند؛ این کشورها شامل لتونی، استونی، لیتوانی و فنلاند بودند.
استالین به فنلاندیها پیشنهاد داد که از مرزهای جنوبی خود در باریکه کارلی (Karli) عقب نشسته و به ازای آن سرزمینهایی شمالیتر را دریافت کنند. همچنین او درخواست ایجاد یک پایگاه دریایی در هانکو (Hanko) در جنوب این کشور را به آنها داد.
حکومت فنلاند حاضر بود در مورد مبادله زمین مذاکره کند اما حاضر به فدا کردن حاکمیتش با واگذاری یک پایگاه نظامی به شوروی نبود!
فنلاند احساس کرد که با این اقدام، احتمال پیوستن مجدد کشورش به روسیه، بسیار زیاد است و از این رو با استالین مخالفت کرد. از میان 4 کشور یاد شده، فنلاند تنها کشوری بود که این تصمیم را گرفت. و درنتیجهی این امتناع، روسیه در 30 نوامبر 1939 دستور حمله به فنلاند را صادر کرد؛ اقدامی که سببساز جنگی به نام جنگ زمستان (Winter War) شد. این جنگ 3 ماه بعد از آغاز جنگ جهانی دوم اتفاق افتاد.
جنگ فنلاند و روسیه جنگ عادلانهای نبود. نیروهای فنلاند، هیچکدام از تانکها و هواپیماهایی که ارتش روسیه به آنها مجهز بود را نداشتند! فنلاند وارد جنگ نابرابری شده بود که امکان پیروزی در آن تقریباً محال بود! بااینحال فنلاند تمام تلاش خود را بهکار گرفت. فنلاندیها، اسلحههای بسیاری داشتند و درعینحال در این جنگ، از سلاح کوکتل مولوتوف بهرهی بسیاری بردند. از طرف دیگر خط مانِرهایم (Mannerheim Line)، نقطه قوت فنلاند محسوب میشد.
خط مانرهایم، نوعی دیوار دفاعی بود که پس از پایان جنگ جهانی اول، در مرز فنلاند با اتحاد جماهیر شوروی، ساخته شد.
این دیوار سهم بزرگی در ناکام گذاشتن حمله ارتش سرخ روسیه به خاک همسایه کوچک شمالی یعنی فنلاند ایفا کرد.
فنلاند تجهیزات روسیه را نداشت اما با کمک مسلسل، تفنگ و کوکتل مولوتوفهای دستساز خود، توانست باعث از دست رفتن حداقلی قلمرو خود شود.
بااینحال، جنگ زمستان برای روسیه، هزینه زیادی را به دنبال داشت. آمار تلفات نیروهای روسی 8 به 1 بود؛ یعنی در ازای مرگ هر فنلاندی، 8 سرباز روسی کشته شدند! ارتش روسیه برای جنگ در هوای زمستانی و سخت، بههیچ وجه آماده نبود و این موضوع، باعث ایجاد ضعف و ناتوانی در سربازانش شد.
درنهایت، ارتش روسیه در این جنگ متحمل تلفات بسیار سنگینی شد و تنها توانست بخش شرقی فنلاند را تصرف کند!
در ادامه خواهید دید که چگونه فنلاند با استفاده از تکنیک تغییر انتخابی، توانست چالش ایجاد شده در وضعیت کشورش را سامان بخشیده و از آن به نفع خود استفاده کند.
بحران ملی فنلاند در رابطه با روسیه نیازمند تغییرات انتخابی بود
بعد از اتمام جنگ جهانی دوم، فنلاند میبایست 300 میلیون دلار بهعنوان غرامت جنگی، به روسیه پرداخت میکرد. این غرامت فنلاند را مجبور ساخت تا به راههایی برای صنعتی شدن و کسب درآمد بیندیشد تا بتواند غرامت را بپردازد.
جنگ جهانی دوم و به دنبال آن جنگ زمستانی فنلاند، باعث وارد آمدن آسیب زیادی به ساختارهای مختلف کشور شده بود. علاوه بر این، جنگ باعث تلفات 100 هزار نفر فنلاندی شده بود؛ این تعداد کشته، آمار کمی نبود!
بااینوجود اطاعت از درخواست روسیه برای پرداخت غرامت و تلاش فنلاند برای رفع ضرر و زیانهای جنگی که اتفاق افتاده بود، نکته مثبتی به همراه داشت! برخلاف بسیاری از کشورهای اروپای شرقی که توان و امید مقاومت و بازگشت به روزهای اوج خود را نداشتند، دولتمردان فنلاند بهگونهای دیگر میاندیشیدند. به لطف شهروندانی که حاضر بودند جانشان را برای میهنشان فدا کنند، فنلاند پس از جنگ و آسیبهایش هم توانست نسبت به شرایط موجود کمابیش رشد کند.
وینستون چرچیل زمانی جمله زیبایی گفت. این جمله این بود هرگز اجازه نده که یک بحران خوب به راحتی از دست برود.
بهعبارتی دیگر، تمامی چالشها، دارای فرصتهایی پنهانی هستند که میبایست با آگاهی و تشخیص درست از آن سود جست. هر چالش همانند بستری است که با تغییراتی بنیادی همراه است؛ تغییراتی که تنها در قالب یک بحران به ما شناسانده میشود. فنلاند فرصت پیشرویش را در قالب چالشی که روسیه برایش به وجود آورده بود، تشخیص داد.
بنابراین دولتمردان، تصمیم گرفتند که با تغییرات انتخابی، بستری را برای رشد و توسعه بیشتر بهوجود بیاورند. تمام اینها باعث شد که فنلاند به استقلالی که خواهانش بود و البته لیاقتش را داشت، برسد.
فنلاند ابتدا به ارزیابی صادقانه وضعیتی که برای سرزمینش روی داده بود پرداخت، محدودیتهای موجود را سنجید و درنهایت به بررسی تغییراتی که باید انجام میشد و همچنین مواردی که میبایست بدون تغییر باقی میماند، پرداخت.
آنچه که فنلاند قادر به تغییر آن نبود، موقعیت جغرافیاییاش بود. اما یکی از تغییرات انتخابی که فنلاند باید آن را در پیش میگرفت، ایجاد روابط دیپلماسی جدید با همسایهاش روسیه بود.
زمانی که فنلاند توانست روابطی شفاف و صادقانه با روسیه ایجاد کند، متوجه شد که بیشترین نگرانی کشور همسایهاش، در مورد امنیت است. فنلاند به این نتیجه رسید که اگر روسیه بتواند به فنلاند اعتماد کرده و احساس امنیت کند، ممکن است یک رابطه مفید دو طرفه ایجاد شود؛ رابطهای که به نفع هر دو بود.
فنلاند نه تنها توانست غرامت سنگین خود به روسیه را پرداخت کند، بلکه سرمایه خود را از طریق فرایند صنعتی شدن و تجارت افزایش داد. فنلاند در قراردادهای تجاری که بین غرب و روسیه انجام میشد، نقش یک مذاکرهکننده مورد اعتماد را بازی میکرد و این آغاز یک شروع دوباره بود!
در مدت زمان کوتاهی فنلاند تبدیل به یکی از شرکای تجاری اصلی روسیه شد. از آنجا که بسیاری از تولیدکنندگان غربی، حاضر به معامله با کشورهای کمونیستی چون روسیه نبودند، فنلاند توانست نقش یک واسطه خوب را در این بین ایفا کند.
اما بهایی که فنلاند در ازای رابطه خوبش با روسیه پرداخت کرد، خودسانسوری بود! فنلاند باید مانع هرگونه انتقاد علیه روسیه در رسانهها میشد. اما این توافق به این معنا هم بود که فنلاند میتوانست به کشوری ثروتمند و مستقل تبدیل شود؛ کشوری که بعد از فراز و نشیبهای طولانی، میتوانست روند سرمایهگذاری را در جمعیت کوچک اما وفادار خود شروع کند.
جهان مدرنیته، منجر به ظهور یک بحران در ژاپن و آغاز دوره میِجی شد
در سال 1853 ایالات متحده در میانه توسعهیافتگی خود بود که به سواحل کالیفرنیا رسید؛ جایی که در آن مقادیر زیادی طلا کشف شد. درنتیجه، بنادر جدیدی در امتداد سواحل غربی ایجاد شدند که آنجا را به مکانهای شلوغ تجاری بدل ساخت. در این شرایط، قایقهای تجاری ایالات متحده، نیاز به بنادر امنی داشتند تا برای سوختگیری مجدد در طول مسیرهای تجاری اقیانوس آرام از آن استفاده کنند.
ژاپن دست به تغییرات انتخابی زد اما هویت ملی خود را هرگز فراموش نکرد.
در 8 جولای 1853، متیو.سی.پری به نمایندگی از رئیس جمهور وقت آمریکا، میلارد فیلمور (Millard Fillmore) حامل پیام مهمی به ژاپن بود. پیام او شامل درخواست دسترسی ایالات متحده به بنادر ژاپن بود. اما این تنها یک درخواست رسمی و محترمانه نبود چرا که ژاپن تنها 2 گزینه برای انتخاب داشت. ژاپن یا باید درخواست آمریکا را میپذیرفت یا درغیر این صورت تبعات ناخوشایندی در انتظارش بود!
ژاپن 1 سال فرصت داشت تا به این پیشنهاد فکر کند. این اقدام آمریکا برای ژاپن، به هیچوجه قابل قبول نبود و آن را درخواستی غیرمحترمانه میدانست. از سوی دیگر ژاپن سابقه تاریخی بلندی در انزوا و محدود کردن تماسها و ارتباطاتِ خارج از مرزهای خود داشت. اگر ژاپن در برابر این اقدام واکنشی سریع و عجولانه نشان میداد، این شرایط را تبدیل به یک بحران بزرگ میکرد. درعوض ژاپن از تکنیک تغییر انتخابی استفاده کرد.
درست 1 سال بعد، مجددا متیو.سی.پری به ژاپن بازگشت اما اینبار با 9 ناو جنگی و قراردادی برای افتتاح 2 بندر آمریکایی!
دیدگاههای رهبران ژاپنی در رابطه با چالش بهوجود آمده، با یکدیگر همخوانی نداشت. از یک طرف عدهای بر این باور بودند که این قرارداد نوعی بیاحترامی به ژاپن است و از طرفی دیگر، عدهای دیگر عقیده داشتند که منزوی ماندن ژاپن در دنیای مدرن، غیرمنطقی است. عدهای دیگر بیم این را داشتند که بعد از قرارداد بین ایالات متحده و ژاپن، دندان طمع را برای بریتانیا، روسیه و هلند نیز تیز خواهند کرد. قطعا این کشورها نیز خواستار بنادری برای خود در ژاپن میشدند که برای رهبران ژاپنی قابل قبول نبود.
ژاپن به این نیاز داشت که این قرارداد غیرمحترمانه که با اجبار و زور منعقد شده بود را به نفع خود تغییر دهد. چاره کار، مدرنیزه شدن ژاپن بود تا به همه جهان بفهماند که شایسته و سزاوار احترام است.
پس از اینکه ژاپن شاهد ناوهای جنگی آمریکا در سواحل خود شد، بهخوبی فهمید که با داشتن قدرت نظامی، میتوان حس احترام و توجه جهانی را به سمت خود معطوف کرد. در سال 1866، رهبری جدید در ژاپن به قدرت رسید و اصلاحاتی را در زمینه مدرنیزه شدن ژاپن در دست اجرا گذاشت. بااینحال هنوز هم کسانی بودند که نیروهای خارجی را همانند دشمن فرض کرده و نسبت به همکاری و کار کردن با آنها حس انزجار داشتند. تمامی این درگیریها باعث کودتای 1868 و به دنبال آن وقوع جنگ داخلی در کشور شد.
این دو رویداد باعث انتصاب امپراطوری جدید و آغاز دورهای در تاریخ ژاپن شد که به دوران میِجی (Meiji era) شناخته میشود. در ادامه بیشتر در این مورد توضیح خواهیم داد.
ژاپن با تغییرات انتخابی، موقعیت قابل احترامی در سراسر دنیا کسب کرد
بعد از کودتای 1868، در ژاپن اتفاق جالبی افتاد که به دوران میِجی شهرت یافت. رهبران جدید ژاپنی، بهخوبی تشخیص دادند که رهبران پیشین، در مورد لزوم ارتباطات جهانی، بر حق بودند. کشوری مانند ژاپن که مجمعالجزیرهای در اقیانوس آرام بود، برای بقاء و رشد بیشتر ناگزیر به ایجاد ارتباطات و تعاملات جهانی بود.
برای اینکه ژاپن بتواند در صحنه جهانی نقش یک بازیگر قابل احترام را ایفا کند، نیاز به تجارت جهانی و ارتباط با کشورهای دیگر جزو اولویتها بود. به محض اینکه رهبران جدید این نیاز فوری را تشخیص دادند، تصمیم گرفتند که از چالش بهوجود آمده به نفع خود استفاده کنند.
در این راستا، ژاپن 2 قدم مهم و اساسی برداشت؛ اول از همه آنها واقعیت موجود و چالشی که با آن روبهرو شده بودند را پذیرفته و سپس به ارزیابی صادقانه شرایط پرداختند. آنها تشخیص دادند که تمام دنیا، ژاپن را بهعنوان یک کشور متروک و منزوی و درعینحال فاقد قدرت و تأثیر نظامی میپندارد.
ژاپن به دنبال راهی بود که این تصور ناخوشایند در مورد سرزمینش را با دیدگاهی نو و تأثیرگذار جایگزین کند. بنابراین با اعمال تغییرات انتخابی، خود را به سویی سوق داد که باعث کسب احترام جهانی در میان دیگر کشورها شد.
علاوهبراین، ژاپن برای رفع چالش بهوجود آمده، از فاکتورهای دیگری نیز استفاده کرد. برای مثال از منابع بیرونی برای کسب تجربه و دریافت اطلاعات بیشتر استفاده کرد. یکی از این منابع کمککننده اشتغال به تحصیل در دانشگاهها و مدارس غرب بود.
در خلال آموزش، آنها آموختند که چگونه بریتانیا، کشتیهای نظامی خود را میسازد و یا آلمان چگونه پیشنویس قانون اساسی خود را تهیه میکند. ژاپن، با الگو گرفتن از آلمان قصد داشت که جامعهاش را به سمت یک حکومت قانونمدار سوق دهد. همچنین بررسی شرایط نظامی بریتانیا، آموزهای مفیدی در زمینه نحوه مدیریت نیروی دریایی بریتانیا در اختیار این کشور قرار میداد.
درنهایت، وقتی زمان انتصاب سِمَتهای شغلی جدید به افراد جویای کار رسید، موقعیتها از آن کسانی شد که تحصیلات و آموزشهای خود را در غرب گذرانده بودند. این کار به ژاپن کمک کرد تا یکبار برای همیشه، خود را از روند سلسله مراتبی و موروثی انتصاب موقعیتهای سیاسی و اجتماعی خارج کند. در شرایط جدیدی که ایجاد شده بود دیگر روابط خانوادگی نمیتوانست باعث اخذ موقعیتهای شغلی مهم شود و داشتن تحصیلات و شایستگی، اولویت اول بود.
اما همانطور که توضیح دادیم، در فرایند تغییر انتخابی، حفظ هویت فردی و ملی بسیار اهمیت دارد.
ژاپن دست به تغییرات انتخابی زد اما هویت ملی خود را هرگز فراموش نکرد.
فرهنگ مردم ژاپن، با سنتها و آموزههایی عجین شده بود که ارتباط مستقیمی با هویت آنها داشت؛ این همان چیزی بود که در جریان تغییرات انتخابی، دستنخورده باقی ماند.
دانش و آموزههای جدید بر روی پوشش، تحصیلات و قوانین کشور ژاپن، تأثیر قابل توجهی برجای گذاشت؛ بااینحال ژاپن، این تغییرات را آگاهانه انتخاب کرد و آن را هنرمندانه با سنت و فرهنگ خود درآمیخت.
ژاپن از تمام تکنیکهایی که برای حل چالش استفاده میشود، استادانه بهره گرفت. ملت ژاپن نیز با صبوری، با تغییرات بهوجود آمده انس گرفتند و آن را بخشی از فرایند رشد کشور انگاشتند.
ژاپن بهخوبی آگاه بود که فرایند مدرنیزه شدن، یکشبه اتفاق نمیافتد و پیشرفت در زمینه نظامی، نیاز به گذشت زمان و صبر و حوصله فراوان دارد.
آنها در سالهای 1904 و 1905 بهتدریج و آرام آرام روند رشد و توسعه نظامی خود را طی کردند.
پس از آن، ژاپن در نبردی بهنام سوشیما (Tsushima Strait) روسیه را شکست داد که باعث حیرت جهان شد. این اولین جنگ نظامی ژاپن در برابر یک نیروی قدرتمند غربی بود؛ این پیروزی به منزله این بود که همه کشورها، میبایست بیش از گذشته، روی ژاپن بهعنوان یک نیروی قدرتمند جهانی حساب کنند.
بحران شیلی، منجر به یک کودتای خشونتآمیز شد!
بهنظر شما چگونه ممکن است که یک کشور باثبات و دارای دموکراسی، ناگهان تبدیل به یک حکومت دیکتاتوری شود؟! این اتفاق ممکن است بعید بهنظر برسد اما دقیقا اتفاقی بود که در سال 1973 برای شیلی افتاد!
بحرانی که در شیلی روی داد بهخاطر قطبی شدن سیاست بود. از سال 1925 به بعد، سیستم رأیگیری شیلی بهگونهای بود که اجازه برتری هیچگونه احزابی را در این کشور نمی داد. شیلی دارای 3 حزب راستگرا، چپگرا و میانهرو بود و اعتدال میان آنها، همواره برقرار بود؛ اما در سال 1970 همهچیز بهیکباره تغییر کرد!
در سال 1970 یک کاندیدای میانهرو بهنام سالوادور آلِنده (Salvador Allende) با اختلاف جزئی، انتخابات را به نفع خود تمام کرد و توانست 36 درصد آرا را از آنِ خود کند. در این بین چپگراها و راستگراها از پیروزی او چندان خرسند نبودند.
اما اتفاقی که باعث برهم خوردن تعادل موجود در کشور شد اقدام آلِنده بود. او تصمیم گرفت سیاست مارکسیسم را در کشور به اجرا بگذارد و در این راستا اقدام به ملی کردن معادن مس کشور کرد.
این کار، باعث کوتاه شدن دست سرمایهگذاران آمریکایی از معادن مس شیلی شد. با این اتفاق سرمایهگذاران آمریکایی حتی نتوانستند غرامت 49 درصدیِ سهم خود از منابع استخراج معادن را بهدست آورند. طبیعی بود که ایالات متحده از این اقدام آلِنده بههیچ وجه راضی نباشد. حتی مردم شیلی هم از این اتفاق چندان خشنود نبودند؛ زیرا اقدام آلِنده باعث حذف کمک خارجیها شده بود. این فقدان، تبعاتی چون اعتصاب کارگران، کمبود غذا و تورم را برای کشور بههمراه داشت!
آلنده همیشه با محافظان خود دیده میشد و این موضوع، چندان به مذاق مردم شیلی خوش نمیآمد. زمانی که فیدل کاسترو با آلِنده ملاقات کرد، بهعنوان هدیه یک اسلحهی طلا به او هدیه داد؛ اسلحهای که پیوند نزدیکی با آنچه که در آینده برایش روی میداد، داشت.
همچنانکه نیروهای آلنده خود را با اسلحه بیشتری مجهز میکردند، اعتراضات بیشتری توسط راستگراها ایجاد میشد؛ در این شرایط احتمال یک کودتای خشونتآمیز بسیار بالا بود! عدهای بر این باور بودند که وقوع یک کودتا حتمی است اما عده کمی هم برخلاف این موضوع فکر میکردند.
در 11 سپتامبر 1973، خونتا (Junta)، کنترل کشور را بهدست گرفت. خونتا واژهای اسپانیایی و به معنای شورای حکومتی است. خونتا در پارهای موارد، به شورایی از نظامیان اطلاق میشود که به دنبال کودتا، قدرت را قبضه کردهاند.
در 11 سپتامبر 1973 خونتا با کنترلِ ارتش شیلی، سالوادور آلنده را برکنار کرد. در این کودتا، نزدیک به 3000 نفر از همراهان آلنده کشته شدند و آگوستو پینوشه (Augusto Pinochet) قدرت را در دست گرفت. درنهایت آلنده با همان اسلحهای که از فیدل کاسترو هدیه گرفته بود، اقدام به خودکشی کرد. همچنین نیروهای مسلح، هزاران حامی چپگرا را دستگیر کردند.
در میان آنها خواننده معروفی به نام ویکتور خارا ) Victor Jara ) که چهره ایمردمی و محبوب داشت، نیز حضور داشت.
تمامی افرادی که دستگیر شدند، قبل از مرگ، بهطرز وحشیانهای مورد شکنجه قرار گرفتند. وقتی بعدها جسد ویکتور خارا در کانال آب پیدا شد، با چهره له شده و انگشتان بریده او روبهرو شدند؛ درنهایت مشخص شد که خارا، با اصابت 44 گلوله کشته شده است!
چالشها، شیلی را به سمت پیشرفت اقتصادی سوق داد!
قبل از اینکه آگوستو پینوشه بر سر کار بیاید، تصورات پیرامون شخصیت و منش او بسیار متفاوت با واقعیت درون او بود! همگان تصور میکردند که او رفتاری دوستانه و توأم با حس احترام نسبت به مردم و دولتمردان دارد. درواقع بهخاطر همین گمانهزنیهای باطل بود که مقدمات انتخاب او بهعنوان رهبر جدید شیلی فراهم شد. اما وقتی پردهها کنار رفت، شخصیت واقعی پینوشه بهخوبی نمایان شد!
خشونت و قتلعامی که پینوشه در شیلی به راه انداخت، سببساز رویدادی شد که به کاروان مرگ شهرت یافت. کاروان مرگِ پینوشه، متشکل از گروهی بود که شهر به شهر برای دستگیری معترضان و کشتن آنها دست از پا نمیشناختند!
کاروان مرگ به سرکردگی پینوشه هر فعالیت سیاسی مخالف را در نطفه خفه میکرد.
پینوشه کمپهایی را برای بازجویی و شکنجه معترضان راهاندازی کرده بود که هر ثانیه مرگ را در مقابل چشمان زندانیان به تصویر میکشید. در آن سال تاریک، هزاران شهروند شیلیایی، بدون هیچ نشانه و ردپایی ناپدید شدند؛ گویی کاروان مرگ، آنها را بیصدا به درون خود میبلعید!
با وجود رعب و وحشتی که در کشور سایه افکنده بود، راستگراها و میانهروها و جمعیتی از طبقه متوسط کشور، به آن روی دیگر سکه چشم دوختند.
باوجود وخامت اوضاع، شیلی در حال تجربه کردن شرایطی بود که تأثیر مثبتی بر روی وضعیت اقتصادیاش داشت؛ جالبتر از همه این بود که این تغییر و تحول بهواسطه اقدام پینوشه ایجاد شده بود!
در سال 1975، پینوشه، زمام اقتصاد کشور را به دست گروهی از اقتصاددانان انداخت که به پسران شیکاگو (Chicago Boys) معروف شدند. آنها فارغالتحصیل دانشگاه شیکاگو بودند و دانش زیادی در زمینه معاملات و تجارت آزاد داشتند؛ دانش آنها درست در زمانی که اوضاع اقتصادی شیلی رو به افول بود، توانست کشور را از همپاشیدگی نجات دهد.
پیام اصلی آنها «اقتصاد بازار آزاد» بود؛ با اینکه این پیام توسط پینوشه و با زور اسلحه بر جامعه تحمیل شد، اما تبعات مثبتی بههمراه داشت. برادران شیکاگو مجددا معادن مس را به بخش خصوصی واگذار کرده و درهای شیلی را به سوی سرمایه گذاران خارجی باز گذاشتند. با تغییرات ایجاد شده، شیلی در هر سال، شاهد 10 درصد رشد اقتصادی شد و نرخ تورم از 600 به تنها 9 درصد رسید!
البته این اتفاق، نتایج منفی و ناخوشایندی مانند توزیع نابرابر ثروت را نیز بهدنبال داشت؛ در این نابرابری، ثروتمندان هر روز ثروتمندتر و فقرا، فقیرتر میشدند.
درنهایت در سال 1989، ائتلاف چند گروه سیاسی بهنام «نَه» (NO) باعث برکناری پینوشه گردید و پرونده او برای همیشه مختومه اعلام شد. اما سایه هولناکی که پینوشه در زمان رهبریاش بر شیلی انداخته بود، به این آسانی ناپدید نمیشد. پینوشه قبل از برکناریاش قوانینی را وضع کرده بود که به موجب آن، نیروی نظامی و جناح راست به اندازه کافی قدرتمند شده بودند.
بااینحال پس از خروج پینوشه، اقتصاد شیلی همچنان سیر صعودی خود را درپیش گرفت و توافقات بیشتری بر مبنای تجارت آزاد بین شیلی و ایالات متحده و بریتانیا انجام گرفت. بهدنبال آن، تعرفه واردات به میانگین 3 درصد رسید؛ این عدد در سال 2007 پائینترین نرخ تعرفه در جهان بود!
بعد از برکناری پینوشه، جمعیت فقرا بسیار کاهش یافت و تعداد کسانی که در زیر خط فقر زندگی میکردند، از 24 درصد به تنها 5 درصد رسید!
شیلی نمونه بارزی از تأثیر قطبیت سیاسی و امتناع برای سازش در یک کشور است. با بررسی وضعیت شیلی در آن سالهای شوم، بهخوبی خواهید فهمید که چگونه این 2 عامل باعث تغییر یک حکومت باثبات به یک نظام استبدادی میشود.
بااین وجود حتی یک حکومت استبدادی نیز با تغییرات انتخابی میتواند نتایج مثبتی در وضعیت خود ایجاد کند. برای مثال الگوبرداری از مدلهای اقتصادی خارجی همانند کاری که برادران شیکاگو انجام دادند، میتواند یک کشور مخروبه را از نو آباد کند.
بحران اندونزی، آن را از هویت ملی، به یک جمعیت متنوع تغییر داد
اندونزی، بزرگترین مجمع الجزایر جهان است که بین دو خشکی، یعنی جنوب شرق آسیا و استرالیا واقع شده است. گستردگی اندونزی یکی از دلایلی است که این کشور نسبت به سایر کشورها، تنوع جمعیت بیشتری دارد. جالبتر از همه این است که در این کشور، بیش از 700 زبان مختلف گویش میشود! قسمت اعظم جمعیت اندونزی را مسلمانان و بخش قابل توجهی را بوداییها، هندوها و مسیحیان تشکیل میدهند.
همانند فنلاند، اندونزی نیز نسبتاً بهتازگی توانست استقلال خود را بهدست بیاورد. در حدود سال 1910، یک جنبش استقلال در سراسر جهان بر علیه قدرتهای استعماری نظیر پرتقال، بریتانیا و هلند شکل گرفت. این جنبش در اندونزی به اوج خود رسید و درنهایت در سال 1945 اندونزی رسما استقلال خود را اعلام کرد.
چیزی که بعد از استقلال اندونزی روی داد، چیزی جز یک تغییر نسبتاً آرام به سمت دموکراسی نبود. رهبر این کشور تازه استقلال یافته، کسی نبود جز احمد سوکارنو (Ahmed Sukarno). او فرضیه دموکراسی هدایت شده (Guided Democracy) را مطرح کرد.
بر اساس این فرضیه، او اعتقادی به نظریه اکثریت مطلق نداشت. توضیح آنکه اکثریت مطلق به معنی داشتن نصف به اضافه یک از مجموع کل آرا است. به عقیده او ارزش نمایندگان و درجه مردمخواهی و وطندوستی آنها، با یکدیگر متفاوت بوده و مساوی نیستند. سوکارنو اعتقادی به دموکراسی غرب نداشت چراکه معتقد بود اینگونه دموکراسیها، تنها در شهرهای کوچک که سرشار از صداقت باشد پرفایده است نه در جهان امروز! او در یکی از سخنرانیهایش گفته بود که مردم، به آن درجه از آگاهی نرسیدهاند که بتوانند انتخابی درست داشته باشند و نمایندگان هم تنها برای رسیدن به پول، وارد پارلمان میشوند.
سوکارنو چاره را در ایجاد هیأتی از سران ناسیونالیست، مذهبیون و کمونیستهای اندونزی و به قول خودش افراد دلسوز دانست. او با دموکراسی هدایت شده، این پیام را به مردم داد که هنوز به بلوغ سیاسی برای انتخاب درست نرسیدهاند!
سوکارنو خودش را رئیس جمهور مادام العمر اندونزی خطاب کرد و درهای کشور را به روی نفوذ خارجی ها بست.
از همه بدتر، سوکارنو جایگاه خود را در رأس ارتش قرار داد و منجر به بحرانی شد که در 30 سپتامبر 1965 اتفاق افتاد!
در سحرگاه 30 سپتامبر، گروهی از افسران گارد ریاست جمهوری، 6 نفر از ژنرالهای ارشد ارتش را به قتل رساندند و این آغاز کودتایی بود که بعدها به «جنبش 30 سپتامبر» موسوم شد. این افسران، خود را کمونیست و حامی سوکارنو معرفی کردند و گفتند که هدفشان، خنثی کردن کودتایی بوده که گروهی دیگر از نظامیان در تدارکش بودند. این کودتا در روز بعد، توسط یکی دیگر از ژنرالهای ارتش پایان یافت اما جایگاه سوکارنو در صحنه سیاسی اندونزی را به شدت تضعیف کرد.
سوکارنو رئیس جمهوری چپگرا بود که اندونزی را از سازمان ملل و منافعی که از سمت غرب عایدش میشد، جدا ساخته بود. بدتر از همه این بود که بهواسطه سیاستهای اشتباه او، ارزش پول اندونزی 90 درصد کاهش یافت!
در سال 1968، سوکارنو بهصورت رسمی برکنار شد و سوهارتو (Suharto)، رئیس جمهور جدید اندونزی شد. او اندونزی را به سامان ملل بازگرداند و به سرمایهگذاران خارجی، علاقه نشان داد.
همانند پینوشه که گروه برادران شیکاگو را در کنار خود داشت، سوهارتو هم گروه اقتصادی خودش را داشت؛ گروهی که به مافیای بِرکلی (Berkeley Mafia) شناخته میشدند. آنها از آمریکا فارغالتحصیل شده بودند و در زمینه امور مالی و اقتصاد، اطلاعات زیادی داشتند.
با وجود فساد گسترده رژیم سوهارتو، مافیای برکلی توانست بودجه کشور را متوازن کرده و بدهی دولت و تورم را کاهش دهد. آنها اینکار را از طریق باز گذاشتن منابع معدنی و نفتی کشور بهروی سرمایهگذاران خارجی انجام دادند.
با بررسی تاریخ اندونزی، میتوان متوجه شد که بحران اندونزی، بهخاطر عدم سازش سیاسی روی داد. بااینحال اندونزی، با الگوبرداری از مدلهای موفق جهان که توسط مافیای برکلی ایجاد شد، توانست خود را از بحران نجات دهد؛ این، همان تغییر انتخابی اندونزی بود که پایان خوشی را برایش رقم زد.
آلمان برای حل چالش خود، از فاکتور انعطافپذیری، صبر و کمک از منابع بیرونی استفاده کرد
در سال 1945 چیزی که از آلمانِ پس از جنگ جهانی دوم باقی مانده بود، تنها یک ویرانه بود! تأسفبارتر از همه، این بود که کشور رسماً به دو قسمت تقسیم شده بود. جنگ، تبعات زیادی برای آلمان داشت؛ مردمان زیادی کشته شده و عده زیادی مجروح و بیخانمان در کشور سرگردان بودند.
چند سال بعد، در سال 1949، حکومتی با عنوان «جمهوری دموکراتیک آلمان» در آلمان شرقی تأسیس شد. اما این نام، تنها دروغی بیش نبود چراکه بیشتر شهروندان اعتقاد داشتند که این حکومت بیشتر شبیه جمهوری دموکراتیک خلق است؛ چیزی که امروزه در کره شاهد آن هستیم. درنتیجه بسیاری از شهروندان قسمت شرق آلمان به قسمت غرب آلمان گریختند و این بنای ساخت دیواری حفاظی بهنام دیوار برلین شد.
در سال 1961، نیروهای نظامی آلمان شرقی، کارگران را به ساخت دیواری مرزی گماشتند. با ساخت این دیوار ارتباط بین بخشهای شرقی و غربی شهر کاملاً قطع شد! گفته میشود که برخی از خانوادهها که در مناطق مختلف شهر زندگی میکردند، بهواسطه این دیوار تا سالهای طولانی جدا از هم زندگی کردند. متاسفانه گروهی از آنها، آنقدر زنده نماندند که فروریختن دیوار برلین را شاهد باشند و به دیدار مجدد خانوادههای خود را دست نیافتند.
یکی از دلایل مهمی که باعث تقسیم شدن آلمان شد، بیم این بود که ملت آلمان همگام با صنعتی شدن و رشد بیشتر، ممکن است باعث بروز جنگ دیگری شود. اما تا دهه 50 میلادی، دیگر برای غرب روشن شده بود که تهدید بزرگ، از جانب آلمان نبوده و بیشتر از همه باید از روسیهی شوروی هراس داشت. درنتیجه اروپا به آلمان قدرتمندی نیاز داشت تا با حضور پررنگ خود، تهدید روسیه شوروی را به تعادل برساند. درنهایت آلمان نیز در فهرست طرح مارشال (Marshall Plan) برای آبادانی و اصلاح قرارگرفت.
طرح مارشال موفقیتآمیزترین پروژه سیاست خارجی ایالات متحده آمریکا پس از جنگ جهانی دوم بود. این طرح که توسط جرج مارشال (George Marshall)، یکی از رهبران نظامی آمریکا طراحی شد، به بسیاری از کشورهای اروپای غربی کمک کرد تا اقتصاد خود را پس از جنگ بازسازی کنند.
در نتیجه ی این اقدام آلمان غربی نیز واحد پولی جدید به نام مارک آلمان ایجاد کرد و به بازار آزاد پیوست.
در سال 1969، تغییرات انتخابی بیشتری در شرف وقوع بود. در آن سال، ویلی برانت (Willy Brandt) اولین صدراعظم چپگرای آلمان شد.
در زمان او اصلاحات زیادی از جمله دفاع از حقوق زنان انجام گرفت و در این بین، آلمان غربی نیز از شرایط استبدادی خارج شد. از مهمترینِ این تغییرات تشکیل کمپین ارتباطات خارجی بود که برانت در آن از لهستان و بلوک شرقی بهخاطر آسیبهایی که بهواسطه جنگ بر آنها وارد آمده بود، عذرخواهی کرد. اینکار درعینحال که درست و عقلانی به نظر میرسید، بیسابقه هم بود!
لهستان در جنگ جهانی دوم، بالاترین آمار تلفات انسانی را در سطح جهانی داشت. در سال 1939 بیش از 7 میلیون نفر با اشغال لهستان توسط آلمان نازی، جان خود را از دست داده بودند.
برانت در سال 1970 برای سخنرانی در میدان مرکزی ورشو در لهستان حاضر شد. او قرار بود در کنار مجسمهای که بهعنوان یادبود کشتهشدگان جنگ جهانی دوم قرار داده شده بود، سخنرانی کند. او بهجای سخنرانی، تنها در مقابل مجسمه زانو زد. این حرکت برانت باعث شد که در سال 1971 برنده جایزه صلح نوبل شود.
شرایط آلمان بعد از جنگ جهانی دوم و اقداماتی که در زمینه حل چالشهای ایجاد شده انجام داد، نشان از مهارت این کشور در تغییرات انتخابی بود. آلمان ارزیابی درستی از مشکلات داشت و درعینحال مسئولیت حل آن چالشها را نیز برعهده گرفت. آلمان هرگز نقش یک قربانی را بازی نکرد. به موجب اجرای سیاستهایی که در دهه 1960 تا 70 روی داد، این کشور توانست در سال 1989 مجددا به اتحاد کل سرزمینش دست یابد؛ و در همان سال دیوار برلین فروریخت.
بحران پس از جنگ، هویت ملی جدیدی را برای استرالیا به ارمغان آورد!
پس از جنگ جهانی دوم، استرالیا درگیر چالشی شد که در نوع خود منحصربهفرد بود. قبل از سال 1945 استرالیا پیوند تنگاتنگی با بریتانیای کبیر داشت؛ کشوری که از قرن هجدهم استرالیا را بهعنوان بخشی از مستعمرات خود قرار داده بود. رابطهای که بین استرالیا و بریتانیای کبیر وجود داشت را میشود عشق همراه با تنفر توصیف کرد! بریتانیا درعینحال که استرالیا را تحت استعمار خود داشت، همزمان نقش مادری را ایفا میکرد که استرالیا را همانند یکی از فرزندانش پذیرفته بود.
در سال 1950، بریتانیا حضور نیروی نظامی خود در استرالیا را کاهش داد؛ بدتر از همه، روابط تجاریاش با استرالیا را به نفع تجارت با دیگر کشورهای واقع در اروپا قطع کرد. این اقدام برای استرالیا بسیار ناخوشایند بود چراکه به معنای قطع حمایت نظامی و مالی بریتانیا محسوب میشد. استرالیا در آستانه تجربه یک بحران بزرگ بود!
این اتفاق آنقدر برای استرالیاییها سخت و گران آمد که هنوز بعد از گذشتها سالهای متمادی، عدهای نسبت به این اقدام بریتانیا، کدورت در دل دارند. برخلاف دیگر کشورهایی که استرالیا هرگز به صورت جدی به دنبال استقلال نبود!
استرالیا نه تنها برای استقلالش تلاش نمیکرد بلکه خود به وابستگی و مستعمره بودنش قوت می بخشید.
بعد از اقدام بریتانیا، برای اولینبار دولتمردان استرالیا به فکر فرو رفتند. آنها به این اندیشیدند که با توجه به شرایط ایجاد شده چگونه باید هویت ملی خود را تعریف کرده و بدون رابطه استعماری، بقاء کشور را حفظ کنند.
ایده تعریف هویت ملی، نقطه شروع خوبی نداشت. آرتور کالوِل (Arthur Calwell) اولین وزیر مهاجرت استرالیا پس از جنگ جهانی بود که متأسفانه عقاید نژادپرستانهای داشت. او تنها مهاجران سفیدپوست را به داخل خاک کشور میپذیرفت. این دیدگاه تا مدتها در سیاست و فرهنگ استرالیا سایه انداخته بود تا اینکه در سال 1972 همه چیز تغییر کرد.
در سال 1972، حزب کارگری پس از چند دهه، مجددا قدرت خود را بهدست آورد و با قدرت گرفتن آنها، زمان اجرای تغییرات انتخابی رسید.
گو ویتلَم (Gough Whitlam) نخستوزیر جدید استرالیا، طرح جامعی را به تصویب رساند که بر اساس آن روابط تجاری با همسایگانی چون پاپوا، گینه نو و چین قوت گرفت. علاوهبراین، سیاست پذیرفتن مهاجران سفیدپوست نیز با روی کار آمدن ویتلم به حاشیه کشانده شد. از دیگر اقدامات مهم او، برابری درآمد زنان با مردان بود که باعث محبوبیت بیشتر او شد.
اقداماتی که ویتلم انجام داد به گفته خودش به رسمیت شناختن سیاستهای قبلی اما بهروشی جدید و نو بود. او بهخوبی وضعیت موجود در کشور را بررسی کرد و با پذیرفتن چالشهای موجود، در مقابل حل بحران احساس مسئولیت کرد.
مثال بسیار خوب دیگر از تغییرات انتخابی، اتفاقی بود که در سال 1999 افتاد. در آن سال دادگاه عالی استرالیا، بریتانیا را یک کشور خارجی اعلام کرد و به آنها هشدار داد که ملکه انگلستان را تنها بهعنوان یک سمبل از هویت ملی این کشور خواهند پذیرفت. در همان سال استرالیا شروع به توسعه غذاهایی خاص و بینالمللی کرد تا هویت منحصربهفرد خود را در این حوزه به نمایش بگذارد. استرالیا اقدام به تولید شرابهایی کرد که در حال حاضر یکی از بهترینهای شرابهای جهان محسوب میشود.
هرچند استرالیا حمایت نظامی بریتانیا را از دست داد، اما شریک جدیدی در ایالات متحده پیدا کرد. آمریکا به استرالیا کمک کرد تا دیگربار احترام و قدرت خود در میان دیگر کشورها را بهدست آورد.
دولت آمریکا ویژگیهایی دارد که برخلاف دموکراسی است
پیدا کردن شباهت بین کشورهایی که در توضیح های قبل در موردشان توضیح دادیم با ایالات متحده آمریکا، کمی دشوار است. در آنچه که بر سر شیلی آمد، بهخوبی فهمیدیم که چگونه امتناع از سازش سیاسی، باعث تشکیل یک حکومت مستبد میشود. اما بااینحال از میان آن شرایط استبدادی، شیلی توانست به ثبات اقتصادی برسد. هرچند شیلی و آمریکا تفاوتهای زیادی با یکدیگر دارند، اما نمیتوان به قطعیت گفت که دموکراسی موجود در آمریکا برای همیشه پایدار خواهد ماند.
برای مثال یکی از اصول دموکراسی حق رأی دادن است که آمریکا پیشینه تاریخی طویلی در برهم زدن این اصل داشته است.
برای مثال در سال 1920، زنان از حق رأی دادن برخوردار شدند. آمریکا در سال 1960 قوانین جدیدتری به سیستم رأیگیری اضافه کرد که یکی از آنها لغو تبعیض نژادی در فرایند رأی دادن بود. بااینحال این دموکراسی هنوز هم در برخی ایالتهای آمریکا انجام نمیشود! برخی از ایالتها قوانینی برای رأی دادن وضع کردهاند که بهموجب آن، دادن رأی برای افراد محروم و بیخانمان تبدیل به امری دشوار میشود!
همچنین یکی دیگر از این قوانین دست و پاگیر داشتن عکس به روز و جاریبرای کارت شناسایی شخص رأی دهنده است.
عکس کارت شناسایی باید بهروز باشد و برای اینکار افراد باید به ایستگاههایی که به (DMV) شهرت دارد مراجعه کنند. در برخی ایالتها مانند تگزاس نزدیکترین مرکز DMV، صدها مایل با محل زندگی افراد فاصله دارد و تنها در ساعات اداری باز است. برای بسیاری از افراد سفر کردن به این مسافت طولانی و مرخصی گرفتن روزانه از محل کارشان، بسیار پرهزینه محسوب میشود.
علاوهبراین، شرکت در انتخابات در توان یک فرد عادی نیست چون نامزدها در این رقابت باید میلیونها دلار هزینه کمپینهای تبلیغاتی خود کنند. این هم یکی از مواردی است که اصل دموکراسی در این کشور را زیر سؤال میبرد.
مهمتر از همه آنچه که سیاست آمریکا را ناخوشایند نشان میدهد، وجود یک دیدگاه افراطی و سازشناپذیر در لایههای آن است.
برای مثال وقتی باراک اوباما در سال 2008 بر سر کار آمد، حزب جمهوریخواه هرکاری که میتوانست انجام داد تا هیچکدام از لایحههای پیشنهادی او تصویب نشود؛ برای آنها نوع و جزئیات لایحهها مهم نبود بلکه ناسازگاری با اوباما اهمیت داشت. باید گفت این نوع عدم سازش با اصل دموکراسی بسیار فاصله دارد.
اگر قرار باشد آمریکا هم همانند دیگر کشورها چالش موجود را حل کند، ابتد باید تهدید موجود که قوانین متناقض با دموکراسی است را بپذیرد؛ سپس در برابر حل مسأله احساس مسئولیت کرده و دست به تغییرات انتخابی بزند. شاید زمان اصلاحات کمپینهای مالی تبلیغاتی و قوانین رأی دادن در آمریکا رسیده باشد.
چالشهایی که جهان با آن روبهروست، نیاز به یک واکنش یکپارچه دارد
پس از اینکه کشورهای مختلف به حل چالشهایشان پرداختند، ارتباطات خود با کشورهای دیگر را از سر گرفتند. اقتصادی که امروز در جهان حکمفرماست، بیش از گذشته بر پایه تعاملات کشورهای مختلف استوار شده است. ما شاهد اقتصادی جهانی هستیم که در آن هر کشوری به نوبه خود، سهم مهمی را ایفا میکند.
همچنانکه از لحاظ اقتصادی به یکدیگر وصل شدهایم، مسائل مشترکی وجود دارد که هر کدام از کشورها باید نسبت به اصلاح آن قدم بردارند. بحرانی که سیاره ما یعنی زمین را درگیرد خود کرده فقط مربوط به منطقه جغرافیایی خاصی نیست و همه ما در رفع آن مسئول هستیم.
بزرگترین نگرانی امروز بشر تغییرات آب و هوایی کاهش منابع طبیعی توزیعنابرابر ثروت و سلاح های هسته ای است.
این موارد در فهرست چالشهایی قرارگرفته که در صورت اصلاح نشدن، آينده ناخوشایندی را برای تمام ساکنین زمین رقم خواهد زد!
تغییرات آبوهوایی، ناشی از عوامل متعددی است که مهمترین آن تولید و انتشار گازهای گلخانهای مثل دیاکسید کربن است. توضیح آنکه دی اکسید کربن یکی از انواع گازهای گلخانهای است که در جو زمین تولید میشود. گازهای گلخانهای، نور خورشید را هم به سمت سطح زمین و هم به سمت خارج از سطح زمین میتابانند. به فرایند بازتابش این نور به سمت سطح زمین که توسط جو انجام میشود، اثر گلخانهای میگویند. در طول زمان این اثر باعث گرم شدن سطح زمین و ایجاد پدیدهای با نام Global Warming میشود.
در طبیعت همیشه تعادل وجود دارد مگراینکه انسان با اقدامات خود، این تعادل را برهم زند. برای مثال فعالیت های انسانی و سوزاندن سوخت های فسیلی، منجر به تولید درصد بیشتری دی اکسید کربن و آزاد سازی آن در جو زمین می شود؛ درنتیجه این اتفاق، دمای زمین افزایش پیدا میکند. در اثر گرمایش زمین یخهای قطبی آب شده و بسیاری از حیواناتی که در این مناطق زندگی میکنند با خطر انقراض دست و پنجه نرم خواهند کرد!
آب شدن یخهای قطبی باعث انتشار گازی بهنام متان میشود. اگر تشعشعات متان، توسط اقیانوس جذب شود، باعث از بین رفتن صخرهای مرجانی خواهد شد؛ یعنی همان مرجانهایی که از حیات داخل آب، بهخوبی محافظت کرده و درعینحال مانع ایجاد سونامی هستند. در کنار تمام این مشکلات، آزاد شدن گاز متان، آسیب زیادی را به لایه اوزون خواهد زد که جبران ناشدنی است.
در کنار قطع درختان و استخراج نفت، ماهیگیری بیرویه باعث کمبود منابع پروتئینی خواهد شد. بیتوجه رد شدن از این مسائل در آیندهای نزدیک تبعات سنگینی برایمان بههمراه خواهد داشت.
برای مثال یکی از راهحلهای موجود در زمینه استخراج نفت، میتواند کاهش مصرف آن باشد. سرانه مصرف نفت در اروپای غربی، نصف آمریکاست. این درحالیاست که کیفیت و سطح رفاه زندگی در اروپا بسیار بالاتر است. بنابراین میتوان نتیجه گرفت که آمریکا نیز میتواند چنین کاهشی را در زمینه مصرف نفت در سیاست خود ایجاد کند.
چالشهایی که جهان با آن روبهروست تنها زمانی حل خواهد شد که تمامی کشورها ابتدا چالش موجود را پذیرفته و نسبت به حل آن احساس مسئولیت داشته باشند.
یکی از اقدامات خوب و قابل تأمل، پیمان پاریس (Paris Agreement) است. این پیمان توسط نمایندگان 195 کشور پیرامون تغییرات اقلیمی بسته شد و نشانه یک واکنش یکپارچه در برابر تهدیدی مشترک است.
سخن پایانی
بحرانها همیشه وجود دارند و تا پایان عمرمان همچون دوستی وفادار درکنارمان هستند. شاید با خود بگویید چگونه امکان دارد که در خلال بحرانها، همچنان بتوانیم هویت شخصی یا ملی خود را حفظ کنیم. با نگاهی به تاریخ کشورهای مختلف خواهید فهمید که گاه همین بحرانها، مقدمه تغییراتی مثبت و پایدار در یک جامعه شده است. بنابراین قدم اول، تشخیص و پذیرفتن چالش بهوجود آمده است. در حل چالش میتوان از منابع بیرونی کمک گرفت؛ همانطور که شیلی توسط برادران شیکاگو اقتصاد فروپاشیده خود را جانی تازه داد.
در کنار استفاده از تجربه و دانش دیگران، باید صبور بود و در مسیر حل بحران انعطاف پذیر باشید.
اما در سطح جهانی ما رسالت مهمتری داریم و وقت آن رسیده که با آگهی بیشتری قدم برداریم. هر کدام از ما به عنوان بخشی از یک زنجیره انسانی باید سهم خود را در اصلاح و رشد سیارهای که در آن ساکن هستیم، ادا کنیم.
#سوبژه
#کتابخوان