گروه هنری سوبژه
گروه هنری سوبژه
خواندن ۱۹ دقیقه·۱۹ روز پیش

برگرفته‌ای از کتاب «از هم گسیخته»

از هم گسیخته Disrupted
از هم گسیخته Disrupted

داستان نویسنده‌ای که در جریان تغییر شغلی‌اش، اسیر حباب استارت‌آپ شد!

اثر دن لیونز (Dan Lyons)

پشت پرده صنعت پرزرق‌وبرق استارتاپ‌های فناوری چیست؟

سیلیکون ولی (Silicon Valley)، منطقه‌ای در حدود 70 کیلومتری جنوب شرقی سانفرانسیسکو است، که بسیاری از شرکت‌های مطرح انفورماتیک جهان در آن‌جا قرار دارند. سیلیکون ولی، مکان حضور استارتاپ‌های دارای فناوری پیشرفته است که غول‌های اینترنتی مانند Google ،Apple وFacebook در آن، آینده را شکل داده و ایده‌های نوآورانه به صورت قارچی و به سرعت در آن‌جا تولید می‌شوند. ولی پشت این ماسک عالی و اغوا ‌کننده، حقیقت پنهانی وجود دارد که برای بسیاری از افراد که از دور به آن نگاه می‌کنند، پوشیده مانده است.

در این کتاب، نویسنده تجربه شخصی خود را بازگو می‌کند. دن لیونز(Dan Lyons) در 50 سالگی در جستجوی کار بوده که از طریق شرکتHubspot، توسعه‌دهنده نرم‌افزار در حوزه بازاریابی، وارد دنیای استارتاپ می‌شود. او به هنگام اشتغال در این شرکت، شاهد برخی فعالیت‌های تجاری عجیب و شرایط کاری ضعیف بود که در همین بحبوحه به حقیقت پشت پرده فعالیت‌های استارتاپ پی ‌برد.

خبرنگاران سنتی در صنعت رسانه‌های مدرن باید برای بقای خود تلاش کنند

لیونز قبل‌ از اینکه وارد شرکت Hubspot شود، سردبیریِ بخش فناوری را در مجله Newsweek بر عهده داشت، او برای مدتی خبرنگار بود اما در سال 2012 از کارش اخراج شد. او در 50 سالگی با ناامیدی به دنبال شغل می‌گشت و در همین حین با یک بازار کار کاملا متفاوت مواجه شد.

در قرن بیست و یکم تغییراتی در زمینه های مختلف اطلاعاتی و داده ها صورت گرفت و فناوری های جدیدی در زمینه های مختلف ظهور پیداکرد.

در راستای این تغییرات، رونق فناوری اینترنت، باعث ارزیابی مجدد بسیاری از متخصصین قدیمی در صنعت رسانه شد. طی دهه اولِ 2000 میلادی شرکت‌های اینترنت‌بنیان جدیدی نظیر Google، Facebook، Zynga و Groupon رونق یافتند. در همین اوضاع، صنایع رسانه‌های سنتی مانند روزنامه‌ها و مجلات برای بقا و تطبیق یافتن با شرایط تلاش می‌کردند. این شرکت‌های تازه‌ تاسیس با ارائه محصولات و خدمات جدید، سعی در تغییر روند زندگی روزمره افراد داشتند. به عنوان مثال خرید اینترنتی را جایگزین خرید حضوری کردند یا خوانندگان می‌توانستند به جای اتکا به روزنامه‌ها و مجلات، با یک کلیک ساده تمام اطلاعات مورد نیازشان را به دست آورند. همچنین به لطف اینترنت، افراد می‌توانستند در کسری از زمان به حجم بالایی از اطلاعات دست پیدا کنند.

با آغاز مهاجرت بازاریاب‌ها به پلت‌فرم‌های آنلاین و انصراف افراد از اشتراک در مجلات چاپی، این شرکت‌ها در حال سقوط بودند. در همین شرایط، لیونز مقاله‌ای تحت عنوان مرد سفیدپوست به گل نشسته (The Beached White Male) در مجله Newsweek که در آن مشغول به کار بود، چاپ کرد.

این مقاله در مورد متخصصین مجرب و قدیمی‌ بود که به دلیل تغییر شرایط کاری شرکت‌ها و نیاز به تعدیل نیرو، شغل خود را از دست داده بودند. او در این مقاله سعی داشت از این قشر طرفداری کند که همین امر سبب اخراج خودش از دفتر مجله شد.

لیونز برای حل این بحران تصمیم گرفت خودش را با شرایط جدید وفق دهد؛ زیرا او متاهل و دارای دو فرزند و تنها نان‌آور خانواده بود. تمام این موارد وجود یک شغل باثبات و بیمه درمانی مناسب را برایش ضروری می‌ساخت. تلاش لیونز در این تحول، او را به دنیای جدید استارتاپ‌ها هدایت کرد.

نخستین شغل جدیدش، خبرنگاری برای یک وب‌سایت خبری در سان‌فرانسیسکو به نام ReadWrite بود. این شغل نتوانست لیونز را کاملا راضی کند؛ زیرا برای این کار مجبور بود از خانواده‌اش که در بوستون زندگی می‌کردند، دور شود. اما او این فرصت را غنیمت شمرده و نگاه تازه‌ای به رونق کسب‌وکارهای استارتاپی در سیلیکون ولی پیدا کرد.

این موضوع به تدریج او را به تفکر وا داشت، اینکه آیا او می‌توانست با کشف استعدادهایش در بخش بازاریابی یک استارتاپ فعالیت کند؟

تجربه لیونز از ورود به دنیای استارتاپ!

لیونز به واسطه نویسندگی در بخش فناوری مجله Newsweek با شرکت‌هایی مانند Twitter و Facebook آشنا شده بود. او با بسیاری از مدیران عامل این کسب‌و‌کارها مصاحبه کرده بود. همچنین لیونز به خوبی می‌دانست افرادی که در زمان شروع فعالیت این شرکت‌ها در آن‌جا حضور داشتند، از پاداش‌های مالی هنگفتی بهره‌مند شده بودند.

اما علی‌رغم آشنایی لیونز با محصولات این شرکت‌ها، فعالیت‌های تجاری استارتاپ‌ها او را غافلگیر کرد.

لیونز پس از پاسخ به پستی در لینکدین (LinkedIn)، از سوی شرکت هاب‌اسپات (Hubspot) به یک مصاحبه کاری دعوت شد. مصاحبه به خوبی پیش رفت ولی سِمَتی که به او پیشنهاد شد مبهم بود و به سختی یک عنوان شغلی محسوب می‌شد؛ آن سمت این بود: Marketing Fellow، یعنی همراه بازاریاب!

لیونز با بنیان گذاران Hubspot در مورد کاری که آنها از لیونز انتظار داشتند صحبتی طولانی کرد ولی نقش دقیق لیونز در Hubspot هرگز مشخص نشد

لیونز با تفکر بیشتر در مورد این مسئله، متوجه شد که آن‌ها با استخدامش به عنوان یک خبرنگار قصد داشتند تا به کمک او، ایده تبدیل شدن هاب‌اسپات به «رهبر تفکر» یا همان Thought Leader را در دنیای بازاریابی عملی کنند. اما لیونز هرگز هیچ نشانه‌ای از جانب آن‌ها در راستای تحقق بخشیدن به این هدف مشاهده نکرد!

با گذشت زمان، بنیان‌گذاران ماموریت‌هایی را برای لیونز در نظر گرفتند، در حقیقت این گونه به نظر رسید که آن‌ها می‌خواستند لیونز، وبلاگ آن‌ها را جهت افزایش آگاهی از برندشان ارتقا دهد.

در حالی که جلسات ابتدایی برای لیونز گیج‌کننده بودند، اما او برای تطبیق یافتن با شرایط جدید آماده بود و تلاش کرد پذیرای روش‌های جدید انجام کارها باشد.

حقوق این کار نسبتا کم بود اما به تدریج گزینه‌های ارائه سهام شرکت به او پیشنهاد شد و او می‌دانست که در صورت موفقیت شرکت، این مورد بسیار ارزشمند خواهد بود.

هاب‌اسپات از زبان عجیب و ناشناخته‌ای برای ارتباط استفاده می‌کرد

لیونز در آوریل 2013 به صورت رسمی به استخدام شرکت Hubspot درآمد، و در همین زمان بود که با فعالیت‌های عجیب و غریب شرکت‌ها، دنیای جدید ماموریت‌ها و کدهای فرهنگی و رهبران معنوی از این دست موارد آشنا شد.

او کم کم متوجه شد که این شرکت تنها به دنبال کسب درآمد نیست؛ بلکه سعی در تغییر جهان از طریق یک نرم افزار منحصر به فرد بازاریابیدارد.

او همچنین آموخت که کارکنان و مشتریان شرکت، دارمش شاه(Dharmesh Shah)، یکی از بنیان‌گذاران هاب‌اسپات را رهبر معنوی خطاب می‌کنند.

طی روزهای نخست فعالیت لیونز در این شرکت، بیانیه‌ای از طریق ایمیل برای او فرستاده شد که حاوی 128 اسلاید پاورپوینت بود؛ عنوان این ایمیل در نوع خود برای او جالب توجه بود: «کدِ فرهنگی هاب‌اسپات؛ ایجاد شرکتی که آن را دوست داریم». هاب‌اسپات در این فایل، به عنوان یک جامعه ایده‌آل‌گرا معرفی شده بود که در آن اهداف تیمی مهم‌تر از افراد تلقی می‌شدند و افراد برای تعادل بین کار و زندگی اهمیتی قائل نبودند و معتقد بودند که کار برابر است با زندگی!

ممکن است در نگاه اول، بخش اعظم این شرایط عجیب به نظر برسد اما کاملا ناشناخته نیست. کارکنان این شرکت از زبان و پوششی عجیب برای الهام‌بخشی استفاده می‌کردند و در این مسیر تشویق هم می‌شدند.

کارمندان این شرکت از عبارت رمزی HEART برای موفقیت در تمام اعمال خود بهره می‌بردند. این عبارت سرواژه کلمات Humble به معنیِ فروتن، Effective به معنای مؤثر، Adaptable یا تطبیق‌پذیر، Remarkable یا قابل توجه و Transparent به معنیِ شفاف بود.

اکثر کارکنان زیرمجموعه این شرکت به صورت منظم لباس نارنجی رنگ می‌پوشند و از جمعه‌های بدون هراس (Fearless Fridays) تبعیت می‌کنند. آ‌ن‌ها در هر جمعه سعی می‌کردند با یکی از ترس‌های خود روبرو شوند؛ یعنی کاری را انجام دهند که از آن واهمه دارند و البته ربطی به شغل‌شان هم ندارد.

در هر شرکتی اصطلاحاتی مختص آن‌جا وجود دارد که فقط کارمندان همان شرکت با آن‌ها آشنایی دارند. اما زبان مورد استفاده در هاب‌اسپات به قدری گیج‌کننده است که شرکت صفحه‌ای را در ویکی‌پدیا جهت رمزگشایی اصطلاحات آن ایجاد کرده است!

شاید با این سوال مواجه شوید که منظور از زبان رمزی چیست؟

اگر در جلسات این شرکت حضور داشته باشید، احتمالا بشنوید که افراد در مورد SFTC، دستیابی به SLA یا درخواست KPL صحبت می‌کنند. هر کدام از این عبارات مخفف و کوتاه‌شده چندین واژه هستند.

به عنوان مثال منظور از عبارت SFTC، حل مساله برای مشتری(SOLVING FOR THE CUSTOMER)، عبارت SLA به معنای موافقت‌نامه‌های سطح خدمت (SERVICE-LEVEL AGREEMENTS) و عبارت KPL به معنای نشانه کلیدی عملکرد (KEY PERFORMANCE INDICATOR) هستند. همچین منظور از حالت GSD که مختصر شده عبارت GET SHIT DONE است برای کارکنان، یعنی مشغول به کار در هاب‌اسپات هستند و کارکنانی که در حالت GSD نیستند، اصطلاحا لفظ فارغ‌التحصیل به آن‌ها اطلاق می‌شود؛ یعنی آن‌ها شرکت هاب‌اسپات را ترک کرده‌اند؛ خواه استعفا داده و یا اخراج شده باشند.

محیط کاری در هاب‌اسپات برای لیونز یک شوک فرهنگی بود

در حالی که فعالیت‌های این شرکت، ظاهرا عجیب و غریب بودند ولی هدف کل مجموعه الهام‌بخشی و انگیزه دادن برای کار تیمی و اتحاد بود. به عنوان مثال به جای‌ آنکه هرکس یک اتاق کار شخصی داشته باشد، میزهای طویلی در راهروها قرار داده بودند که هرکس در قسمتی از آن به کار خود مشغول بود. این شرایط، لیونز را یاد کارگاه‌های بنگلادشی می‌انداخت با این تفاوت که به جای کار با چرخ ‌خیاطی، کارمندان مشغول کار با لپ‌تاپ بودند.

لیونز به آسانی نمی‌توانست با این شرایط سازگار شود. از طرفی او هرگز در شرکتی کار نکرده بود که تا این حد بر تحمیل تفریح به کارکنان تاکید کند اما هاب‌اسپات محل‌های متعددی تعبیه کرده بود که شبیه به زمین‌های بازی بود.

از جمله شرایط تفریحی که این شرکت برای کارکنانش فراهم کرده بود می‌توان به اتاقی مجهز به آلات موسیقی برای برگزاری جلسات بداهه‌نوازی اشاره کرد. همچنین اتاق کنفرانسی دارای میز پینگ‌پنگ، فوتبال دستی، میزهای بیلیارد و بازی‌های ویدئویی وجود داشت که به عنوان اتاق بازی نیز کاربرد داشت.

اتفاقی که باعث دلزدگی لیونز شده بود، افتخار Hubspot به دیوارآبنباتی خود بود. یک دیوار در کافه تریای شرکت وجود داشت که با انواع آبنبات ها و تنقلات پوشیده شده بود.

اما موردی که باعث شد نارضایتی لیونز از این مجموعه به حداکثر برسد، این بود که مدیران شرکت از کارکنان خود می‌خواستند که در جلسات با خرس عروسکی صحبت کنند! آن‌ها این عروسک‌ها را نمایندگان مشتریان خود به حساب می‌آوردند تا بتوانند خدمات بهتری را به مشتریان خود ارائه کنند. قسمت جالب قضیه جایی بود که رئیس شرکت از این اقدام به عنوان اکتشاف مدیریتی نوآورانه یاد می‌کرد!

هضم و کنار آمدن با این شرایط برای لیونز سخت و دشوار بود؛ چرا که رئیس سابقش جان میکم (Jon Meacham) در عرصه خود بسیار توانمند به شمار می‌رفت و توانسته بود جایزه پولیتزر (Pulitzer Award)، معتبرترین جایزه روزنامه‌نگاری آمریکا، را از آن خود کند. اما اکنون او برای مردی کار می‌کرد که صحبت کردن با یک خرس عروسکی را کاری نوآورانه به شمار می‌آورد.

پیشنهاد تغییرات برای پیشرفت توسط لیونز!

لیونز پس از گذشت 3 ماه از آغاز کار خود دقیقا نمی‌دانست که به عنوان یک همراه بازاریاب باید چه کاری انجام دهد. حتی زمانی که تلاش کرد ایده‌هایی جدید ارائه کند، عدم تمایل و همکاری شرکت موجب ناامیدی او شد.

لیونز بر این باور بود که جهت ارتقای بلاگ هاب‌اسپات استخدام شده است. بنابراین پست‌هایی در بلاگ می‌نوشت که برای سرمایه‌داران، مدیران و افرادی که احتمالا مایل به سرمایه‌گذاری در هاب‌اسپات بودند، جذاب باشد.

یکی از مسائلی که باعث ناامیدی بیش از پیش لیونز شد، این بود که پس از مدت کوتاهی دریافت افرادی که پست‌های بلاگ او برایشان جذاب بود، تنها افرادی معمولی با نام‌های مستعار و ناشناخته بودند!

در حقیقت این اشخاص صاحب کسب‌وکارهای کوچکی بودند که به دنبال نکات مفید بازاریابی مانند «15 عکسی که می‌توانید رایگان از آن‌ها استفاده کنید» و یا «نحوه ایجاد یک صفحه برند در فیسبوک» می‌گشتند. وب‌سایت شرکت از این افراد می‌خواست روی لینکی در پایان پست‌ها کلیک کنند و اطلاعات شخصی‌شان را در اختیار هاب‌اسپات قرار دهند.رئیسِ لیونز از او خواست که سطح بلاگ را پایین بیاورد. او که از ایده نوشتن عمدی یک بلاگ سطح پایین کلافه بود، ایده آغاز یک بلاگ مجزا حاوی محتوای پیشرفته را پیشنهاد داد. مناقشات زمانی آغاز شدند که لیونز پس از رد شدن ایده‌اش توسط مدیران داخلی، ایده‌اش را نزد بنیان‌گذاران شرکت برد.

بنیان گذاران شیفته ایده او شدند اما در Hubspot‏ تائید مدیر عامل به معنای انجام قطعی کار نیست و رضایت و تایید مدیران داخلی هم شرط است.

متاسفانه لیونز این تایید را نداشت. اما او تسلیم نشد و به مبارزه ادامه داد. در نهایت تصمیم بر این شد که او زیر-بلاگ (sub-blog) کوچکی را راه‌اندازی کند تا امکان نگارش مقاله‌هایی که کمی پیچیده‌تر بودند، برایش فراهم شود.

استارتاپ‌ها می‌توانند عملکرد متوسط و شرایط کاری ضعیف را تقویت کنند

مشکلات لیونز بهتر نشده بودند؛ زیرا او هنوز هم مجبور بود در یک اتاق شلوغ که بازاریابی تلفنی هم در آن‌جا انجام می‌شد، کار خود را ادامه دهد.

در نهایت این موضوع برای لیونز آشکار شد که مدیریت مناسب در هیچ بخشی از هاب‌اسپات وجود ندارد. او دریافت که مشکلات مدیریتی در استارتاپ‌ها اغلب نتیجه پدیده‌ای به نام انفجار نادانی یا (The Bozo Explosion) هستند.

استیو جابز نخستین بار عبارت انفجار نادانی را برای توضیح این موضوع به کار برد. او اعتقاد داشت که کارکنان اولیه در استارتاپ‌ها احتمالا بهترین افراد استخدام‌شده نیستند اما به مرور تجربه کسب کرده و به واسطه همین تجربه، در شغل خود ارتقا پیدا خواهند کرد. استیو جابز کارکنان اولیه را اصطلاحا افراد کم‌مهارت می‌نامید.

این افراد کم‌مهارت مسئولیت استخدام سایر افراد را بر عهده دارند و چون آن‌ها تمایل دارند که افراد تازه استخدام شده را تحت کنترل خود داشته باشند، به همین دلیل ترجیح می‌دهند فردی با سطح هوشی کمتر را استخدام کنند. همین روند مخرب باعث می‌شود شرکت‌ها با مدیریت و پرسنل ضعیف روبه‌رور شوند!

در چنین محیط ضعیفی زمانی که به عملکرد متوسط کارکنان پاداشیتعلق میگیرد، موجب افت عملکرد کل مجموعه میشود.

در چنین محیطی افراد برای بهبود کارهای‌شان اقدامی انجام نمی‌دهند، چرا که آن‌ها در هر شرایطی پاداش دریافت خواهند کرد.

مسئله بعدی که لیونز با آن مواجه شد، به هنگام کار در اتاق بازاریابی تلفنی رخ داد. او پی برد که بسیاری از دانشجویان تازه فارغ‌التحصیل شده کالج‌ها با نام مستعار میمون‌های عنکبوتی به شکل سنتی و کاملا بی‌انگیزه با مشتریان احتمالی تماس می‌گرفتند. آن‌ها سخت کار می‌کردند و با افراد مختلف تماس تلفنی برقرار می‌کردند؛ زیرا در صورت عدم رسیدن به تعداد مشخصی از فروش‌های موفق، از شرکت اخراج می‌شدند.

این بازاریاب‌های تلفنی در آن زمان برای هاب‌اسپات بسیار مهم بودند؛ زیرا شرکت در شرف راه‌اندازی عرضه اولیه سهام خود بود که طی آن اولین سهام خود را در بورس صادر می‌کرد. همه این موارد، شرایط کار را برای کارکنان شرکت سخت‌تر می‌کرد.

برای آنکه افراد بتوانند این شرایط استرس‌زا و نامطلوب را تحمل کنند، شرکت ذخیره‌ای نامحدود از آبجو را در اختیار آن‌ها قرار داده بود!

هاب‌اسپات به شدت در پی رشد حداکثری با بیشترین سرعت ممکن بود؛ یعنی می‌خواست در کوتاه‌ترین زمان ممکن به بیشترین سود ممکن دست پیدا کند. زیرا خریداران اولیه اهمیتی برای میزان سود کسب شده شرکت قائل نیستند و صرفا به سرعت رشد شرکت توجه می‌کنند.

کارکنان هاب‌اسپات کمبود مزایا و امنیت شغلی را به دلیل حس القا شده، نادیده گرفتند

از نظر لیونز، شرکت در قبال تعداد کثیری از کارمندان خود اجحاف می‌کرد. به عنوان مثال افرادی که در قسمت بازاریابی تلفنی کار می‌کردند، دائما با این استرس روبرو بودند که سهمیه ماهانه خود را انجام دهند، در غیر این صورت کار خود را از دست می‌دادند. تعداد بسیار زیادی از افراد که این شرایط نابسامان را تحمل می‌کردند، لیونز را غافلگیر کرده بود.

برخی افراد کار در شرکت‌های بزرگی نظیر گوگل را به دلایل خدمات رفاهی بی‌نظیر افتخار بزرگی می‌دانند؛ اما جالب است بدانید که گوگل فقط با برخی از کارمندان ثابت خود این رفتار را دارد!

از زمانی که گوگل دستورالعمل برخورد شرکت‌های فناوری با کارکنان خود را بازنویسی کرد، شرکت‌هایی مانند هاب‌اسپات برای کارکنان موقت خود احساس امنیت شغلی را فراهم نکرده و با آن‌ها همانند کارکنان ثابت خود برخورد نمی‌کند. به همین دلیل بسیاری از استارتاپ‌ها قراردادهای بلندمدت، طرح‌های بازنشستگی یا اتحادیه کارکنان را ارائه نمی‌کنند و حتی وفاداری اندکی نسبت به کارکنان خود نشان می‌دهند.

یکی دیگر از حقوق پایمال شده کارکنان در این شرکت مزایا و دستمزد اندک بود.

در حالی که هاب‌اسپات مزیت تعطیلات نامحدود را به کارکنان خود پیشنهاد می‌داد، اما در واقعیت هیچ طرح تعطیلاتی وجود نداشت! اگر کارمندی به هر دلیلی عصبی می‌شد آن‌ها هیچ توجیهی برای عصبانیت او درنظر نمی‌گرفتند و به سرعت او را اخراج می‌کردند.

همه این کم‌کاری‌ها در قبال کارکنان در ابتدا برای لیونز عجیب بود و سعی داشت پاسخی درخور برای سوالاتش بیابد. به تدریج او به این موضوع پی برد که این سیاست‌ها به منظور کاهش هزینه‌ها پیش از عرضه اولیه سهام ایجاد شده بودند.

افرادی که می‌خواهند در شرکتی سهام خریداری کنند، بیشتر از سود به رشد و آینده شرکت فکر می‌کنند. به همین دلیل رشد مهم‌ترین عامل پیش از عرضه اولیه سهام است.

حقوق کم کارکنان بعد از بازنشستگی، مسئله بعدی بود که ذهن لیونز را به خود مشغول کرد. او به این موضوع پی برد که دلیل تحمل این شرایط سخت و طاقت‌فرسای کارکنان این بود که شرکت جوی را ایجاد کرده بود که حس ویژه بودن را به آن‌ها القا می‌کرد.

عدم نگرانی و سکوت کارکنان در مورد کمبود امنیت شغلی، دستمزد پایین، شرایط استرس‌زا و اینکه دائما برای آن‌ها ماموریت در نظر می‌گرفتند، باعث تعجب لیونز می‌شد. شرکت سعی می‌کرد این کمبودها و نقص‌ها را با آبجوی رایگان، آبنبات و بازی‌ها جبران کند و حواس آن‌ها را پرت کند. همچنین شرکت این احساس را در آن‌ها ایجاد می‌کرد که عضوی از یک تیم هستند و باید برای رسیدن به اهداف تلاش کنند؛ در حالی که امکان اخراج شدن هر عضو در هر زمان و بدون هیچ توضیحی وجود داشت!

شرکت‌های فناوری با ایجاد همهمه و شلوغی محصول خود را به فروش می‌رسانند

احتمالا نحوه موفقیت شرکتی مانند هاب‌اسپات با همه نواقص و ضعف مدیریتی که داشت، برای شما سؤال برانگیز است. رمز موفقیت آن‌ها ایجاد همهمه و شلوغی است، این شلوغی به قدری می‌تواند قدرتمند باشد که هم کارکنان و هم سرمایه‌گذاران را تحت تاثیر قرار دهد.

جالب است بدانید که حتی شرکت‌هایی که محصولی ضعیف تولید می‌کنند و در سوددهی شکست می‌خورند می‌توانند موفق باشند؛ این شرکت‌ها به شرطی که از همهمه و شلوغی مثبت برخوردار باشند، خواهند توانست در عرضه اولیه سهام خود موفق شوند.

کاملا مشخص است که Hubspot محصولی ضعیف به بازار عرضه میکردو از طرفی مشتریان این شرکت صاحبان کسب و کارهای کوچکی بودند.

خود شرکت از این نرم‌افزار استفاده نمی‌کرد و به بازاریابی سنتی از طریق تلفن و تکنیک‌ تماس‌های بی‌روح اتکا کرده بودند که این مطلب خود گویای ضعف محصول شرکت بود.

ولی چون آن‌ها در ایجاد همهمه و شلوغیِ هدف‌دار جهت جذب سرمایه‌گذاران موفق بودند، هیچ‌کدام از ضعف‌های شرکت چه در عرصه مدیریت و چه در عرصه محصول به چشم نمی‌آمد. یکی از روش‌های مورد استفاده، ساختن فیلم تبلیغاتی و استفاده از حربه‌های تبلیغاتی بود.

به عنوان مثال در وهله اول داستانی افسانه‌ای در مورد کسب‌وکار خود خلق می‌کنند که در مورد هاب‌اس‍‍پات، این داستان روایت تغییر بنیادینِ زندگی افراد از طریق این نرم‌افزار بود. آن‌ها یکی از بنیان‌گذاران جوان خود را به عنوان شخصیت اصلی این داستان در نقش یک مرد موفق جذاب روایت کردند که به نظر می‌رسید در حال غلبه بر موانع وسیعی است.

این تیزر تبلیغاتی اثر مثبت خود را به صورت کامل به جا گذاشت که در زمان عرضه اولیه سهام، سرمایه‌گذاران طوری صف کشیدند که گویا شب نمایش افتتاحیه یک فیلم موفق بود.

تاریخچه ضررهای شرکت به وضوح در بروشور عرضه اولیه سهام هاب‌اسپات نوشته شده بود و کاملا مشخص بود که به احتمال زیاد شرکت به این زودی سوددهی نخواهد داشت. ولی هاب‌اسپات چنان همهمه قوی و داستانی جذاب خلق کرد که عرضه اولیه سهام، یک موفقیت پر سر و صدا بود و منجر به مولتی‌میلیونر شدن بنیان‌گذارانش شد. در نتیجه حتی یک بروشور ضعیف نمی‌تواند مانع همهمه و شلوغی تاثیرگذار باشد.

موفقیت لیونز در ایجاد همهمه و شلوغی باعث پیدا کردن شغل مناسب شد

لیونز در راستای خلق سروصدا و شلوغی این شرکت به هنگام واگذاری اولیه سهام، نقش قابل توجهی ایفا کرد. به عنوان مثال بلاگ‌های فناوری او، به عنوان سردبیر پیشین بخش فناوری مجله نیوز‌ ویک، و خبر انتقالش به شرکت هاب‌اسپات باعث شد افراد بیشتری نسبت به مطالب وب‌سایت علاقه نشان داده و با اشتیاق آن را دنبال کنند. یعنی خبر انتقال لیونز از مجله نیوز ویک به شرکت جدید، به اندازه کافی همهمه ایجاد کرد!

لیونز در زمان همکاری خود با هاب‌اسپات، فعالیت خود را به عنوان نویسنده سریال تلویزیونی پرانتقاد دره سیلیکون (Silicon Valley) نیز آغاز کرد که این موضوع جذابیت داستان شرکت را افزایش داد.

همه این اتفاقات در نهایت به نفع لیونز بود؛ زیرا این همهمه مضاعف به او کمک کرد با وجود پنجاه سال سن، شغلش در هاب‌اسپات را حفظ کند. واقعیت این است که او هرگز نتوانست با همکاران کم سن‌وسال خود کاملا وفق پیدا کند و به چارچوب ذهنی آن‌ها پایبند باشد اما به دلیل نیازش به بیمه درمانی همه این شرایط را تحمل کرد.

این خصوصیت هاب‌اسپات به خوبی در مصاحبه یکی از بنیان‌گذاران شرکت با روزنامه نیویورک تایمز قابل مشاهده است. او بیان کرد که زمانی تجربه و موی سفید در دنیای فناوری، اهمیت و اعتباری بیش از حد داشت، اما حال زمان آن رسیده که باید نگاهی متفاوت به این موضوع داشت. او بیان کرد که شرکت قصد ایجاد فرهنگی را دارد که به واسطه آن به جذب نسل هزاره سوم، بپردازد.

لیونز قسمتهایی از مصاحبه ذکر شده را در صفحه فیسبوک خود باز نشر داد که این متن با سیل عظیمی از حمایت طرفدارانش روبه رو شد.

بسیاری از افراد با خواندن این مصاحبه، از تجربه‌های شخصی خود در این زمینه گفته بودند. آن‌ها نیز سن‌گرایی در دنیای فناوری را تجربه کرده‌ بودند و از اینکه لیونز توانسته بود با شرایط کنار آمده و شغل خود را حفظ کند، متعجب بودند.

موفقیت سریال سیلیکون ولی اتفاقات خوشایندی را برای لیونز رقم زد و به دنبال آن پیشنهاد نویسندگی بلاگ رسانه ولی‌وگ (Valleywag) مطرح شد. پس از این پیشنهاد لیونز از هاب‌اسپات جدا شد و شرکت به شدت تلاش کرد که خروج او را منفی جلوه دهد؛ حتی آن‌ها شایعه کردند که لیونز را از شرکت اخراج کردند!

سخن پایانی

فعالیت‌های تجاری در یک استارتاپ فناوری به اندازه‌ای‌ که شما فکر می‌کنید، شفاف نیستند. شرکت‌ها بدون توجه به سوددهی یا ارائه محصول خوب، فقط به دنبال فروش و واگذاری اولیه سهام هستند. نکته‌ دیگری که باید بدانید این است که موفقیت این شرکت‌ها صرفا به نفع سرمایه‌گذاران و بنیان‌گذاران آن خواهد بود و کارکنان متوسط شرکت با امنیت شغلی اندک و عدم تعادل بین کار و زندگی سودی از این قضیه نمی‌برند و همچنان درگیر مشکلات کاری ناشی از ضعف مدیران هستند.

#سوبژه

#کتاب

#کتابخوانی

#کتابخوان

امنیت شغلیکتابکتابخوانیمعرفی کتابکتابخانه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید