“خاطرات ویکتور فرانکل، عصبشناسی که از اردوگاه کار اجباری آلمان نازی نجات یافت”
اثر ویکتور فرانکل (Viktor Frankl)
انسان در جستجوی معنا
چگونه تجربه دلخراش یک زندانی در اردوگاه کار اجباری، او را به سمت معنای زندگیاش سوق داد
هرکسی که چند برگی از تاریخ سیطره آلمان نازی را خوانده باشد، بیشک با واژهای به نام اردوگاه کار اجباری آشناست؛ ماتمکده و شکنجهگاهی که برای اقلیتهایی چون یهودیان، کولیها، مخالفان داخلی رژیم نازی و کمونیستها طراحی شده بود. اما در بیرون اردوگاهها هم وضعیت خوبی حاکم نبود. بیایید یکی از تاثیربرانگیزترین سکانسهای فیلم «پیانیست» (The Pianist)، به کارگردانی رومن پولانسکی را با یکدیگر مرور کنیم.
در بخشی از این سکانس، سربازهای آلمانی به داخل خانه یکی از شهروندان یهودی میروند و از همه آنها که دور میز شام نشستهاند، میخواهند که از جای خود بلند شوند. در میان افراد خانواده، پیرمردی را میبینیم که روی صندلی چرخدار خود نشسته است و توان بلند شدن ندارد. افسر نازی با صدای بلند از او میخواهد که بلند شود؛ اما پیرمرد قادر به انجام این کار نیست. در همین حین ماموران در میان چشمان بُهتزده پیرمرد و اعضای خانوادهاش، او را با صندلی چرخدارش، از تراس خانه به بیرون پرت میکنند.
اما زندانیان اردوگاهها هم هر روز با چنین صحنههای دلخراشی روبهرو میشدند. در میان شرایط سخت و جانفرسایی که زندانیان این اردوگاههای مخوف تجربه میکردند، یافتن واژهای به نام معنا و امید همچون قطرهای آب در صحرایی سوزان، نایاب بود. اما معنا و مفهوم هستی همچون گیاه پیچکی که بیمحابا خود را بالا میکشد، در نهایت راه خود را از میان سیل آدمیان مییابد، همچون جرقهای تابناک در ذهن بشر میدرخشد و به غایت خود میرسد.
این جرقه کوچک از مفهوم هستی بنا بود آرام آرام در گوشهای «ویکتور فرانکل» (Viktor Frankl) نجوا کند؛ نجوایی که او و بقیه زندانیان را به جای وسوسه خودکشی، به جستجوی معنای زندگی بکشاند.
دکتر فرانکل، روان پزشک و نویسندهای بود که واژه لوگوتراپی را برای اولین بار ابداع کرد. خلاصه این کتاب داستان فراز و نشیب دکتر فرانکل در جستجوی معنای زندگیست؛ فراز و نشیبی که او را به تئوری جدیدی رهنمون کرد؛ مفهومی به نام لوگوتراپی (Logotherapy) یا معنا درمانی که در میان خیل عظیم درد و رنج، او را به معنای زندگی رهنمون ساخت.
هسته مرکزی لوگوتراپی را میتوان در این جمله خلاصه کرد: «اگر زندگی کردن رنج بردن است، ناگزیر برای زنده ماندن نیز باید معنایی در رنج بردن یافت».
با مطالعه این کتاب درخواهید یافت که در پس هر رنجی، معنا و مفهومی ارزشمند نهفته است؛ مفهومی که به شما ثابت میکند هیچ رنجی بیهوده نیست؛ حتی اگر به قیمت قربانی شدن صدها هزار نفر و تولد یک مفهوم جدید برای بشریت باشد.
اولین واکنش زندانیان در اردوگاه کار اجباری چیزی جز شوک نبود!
کمتر کسی را میشود یافت که نسبت به جنایات و اقدامات غیرانسانی که در اردوگاههای کار اجباری آلمان نازی انجام میشد، بیاطلاع باشد. هرکس حداقل شرح آن روایت هولناک را یکبار در جایی خوانده و یا از کسی شنیده است. شاید همذاتپنداری با زندانیان کار سختی باشد اما تصور میکنید اولین واکنش زندانیان در هنگام ورود به اردوگاهها چه بود؟ فکر میکنید اگر با این ذهنیت وارد مکانی شوید که مطمئن هستید جز یک سرنوشت تلخ، پایان دیگری در انتظارتان نخواهد بود، چه حس و حالی خواهید داشت؟
واکنش اولیه زندانیان نسبت به ورود به این اردوگاهها یا بهتر بگوییم قبرستانها، به سه مرحله تقسیم میشد. این سه مرحله همچون حقیقتی تلخ، گویی روی پیشانی همه زندانیان داغ میشد؛ حتی اگر کسی نسبت به این مراحل بیاطلاع هم بود، تماشای کسانی که این حال و احوال را در وضعیتشان داشتند، بیشک این باور خفته را در همهشان بیدار میساخت؛ اینکه هیچکس از این قبرستان زنده بیرون نمیرود!
مرحله اول خیلی زود گریبانگیر زندانیانی میشد که به تازگی وارد اردوگاه شده بودند و یا در حال انتقال به قسمت دیگری بودند. این همان مرحلهای بود که نویسنده کتاب نام آن را مرحله «شوک» نامیده است؛ مرحلهای که زندانیان در نهایت ترس و وحشتی که در دل داشتند، همچنان امیدوار بودند که سرنوشت بهتری در انتظارشان است.
اغلب زندانیان داستانهای تلخی که در اردوگاههای کار اجباری در جریان بود را شنیده بودند، با اینهمه آن سوسوی کمرنگ امید همچنان در ذهنشان روشن بود؛ سوسویی که آنها را امیدوار به داشتن سرنوشتی متفاوت از بقیه میکرد.
زندانیانی که به اردوگاه آشویتس (Auschwitz) منتقل شده بودند، هنگام پیاده شدن از قطار در دو صف راست و چپ تقسیمبندی میشدند. هر یک از این دو صف آینده متفاوتی را برایشان رقم میزد؛ آیندهای که هیچ کدام از زندانیان اطلاعی از آن نداشتند!
عدهای از زندانیان بعد از پیاده شدن از قطار، برای اعدام به جای دیگر اعزام میشدند و عدهای دیگر به اردوگاههای کار اجباری فرستاده میشدند.
صف راست و چپ چون حاکمی غدّار با سرنوشت آنها بازی میکرد؛ تنها اشارهای به چپ یا شاید راست باعث میشد که آخرین نفسهای عمرشان را تجربه کنند. با این حال هر کدام از زندانیانی که در هر کدام از این صفها جای داده میشدند، تصور میکردند شاید تمایز آنها با صف کناری، امیدی باشد که بتوانند به آن چنگ بزنند.
در مرحله شوک، زندانیان دچار توهم مهلت (Delusion of Reprieve) میشدند؛ آنها تصور میکردند که این تقسیمبندی میتواند همانند یک مهلت باشد؛ مهلتی برای به تاخیر انداختن مجازات و شاید هم مرگ!
در مرحله اول، زندانیانی که هنوز به مصائب و عذابهای اردوگاهها عادت نداشتند، از هر اتفاقی که برایشان رخ میداد، بر خود میلرزیدند. زندانیان تازه وارد، تاب تماشای ظلم و رنجی که بقیه زندانیان متحمل میشدند را نداشتند؛ قَلَیان احساسات باعث میشد که هم از رنج خود و هم تماشای درد و رنج دیگر زندانیان، بیتاب شوند. مواجهه با چنین خشونت عجیب و غریب و درعین حال نامتصور در ذهن، باعث شد که همان امید اولیه که در قلبشان جای داده بودند، به سرعت جای خود را به ناامیدی و ترس دهد.
در این آشفتگی و هرج و مرج، خودکشی از طریق چنگ انداختن به حصارهای برقی اردوگاه، تنها درمان و چارهای بود که بر ذهن زندانیان میگذشت؛ درمانی که خیلیها در نهایت آن را انتخاب کردند!
فراتر از درد جسمی، رنج بیعدالتی بود که در سراسر اردوگاهها سایه افکنده بود
دکتر فرانکل در کتاب خود نقل میکند که از همان روزهای اول به خودش قول بزرگی داد؛ اینکه هرگز به سمت آن حصارهای برقی نرود. او تا پایان اسارتش در اردوگاه بر سر قولش ماند.
ظلم و ستم در اردوگاهها بیداد میکرد. هر اشتباه کوچکی باعث میشد که زندانیان زیر آماج ضربات مشت و لگد زندانبانها قرار بگیرند. دکتر فرانکل در این مورد خاطرهای در کتابش تعریف میکند که خواندنش قلب هر کسی را به درد میآورد:
«کوچکترین لغزشی توسط زندانیان، باعث شعلهور شدن شعله خشم زندانبانها میشد. یادم میآید برای جیرهبندی نان روزانه در صف ایستاده بودیم. من نمیدانستم در پشت من چه چیزی اتفاق افتاده اما از قرار معلوم کسی که پشت من در صف ایستاده بود، کمی از صف جابهجا شد و این برهمخوردگی تقارن و نظم صف، به مذاق یکی از زندانبانها خوش نیامد. من آن لحظه نفهمیدم که چرا یکی آنطور سخت در حال کتک زدن من است چون از هیچ چیزی خبر نداشتم. اما چیزی که قلب من را به درد آورد، شدت ضربات و ناسزاهای آن زندانبان نبود؛ چیزی که با همه وجود از تحمل آن رنج میکشیدم، بیعدالتی بود. بیشتر ما بابت چیزی مجازات و یا تنبیه میشدیم که کوچکترین دخالتی در به وجود آمدن آن وضعیت نداشتیم.»
این وقایع برای عصب شناسی که کارش درمان مردم بود و تمام عمر با شرافت زندگی کرده بود، بسیار سخت و ناگوار بود.
با اینحال دکتر فرانکل تا آخرین روزهای اسارت در اردوگاه هرگز به خودکشی فکر نکرد و همچنان در جستن معنا برای خلاصی از این عذابهای جسمی و روحی بود.
اگر نگاهی کوتاه به کتاب انسان در جستجوی معنا بیندازید از این دست خاطرات بسیار میبینید. یکی دیگر از خاطرات تلخی که دکتر فرانکل تعریف میکند، در مورد برخورد ظالمانه یکی از افسرهای آلمانی با او بود. فرانکل از لحاظ قدرت جسمی، چندان قوی نبود و این موضوع باعث میشد نتواند به تر و فرزی بقیه کار کند.
در یکی از روزهای فصل زمستان، دمای هوا به ۲ درجه زیر صفر رسیده بود و او تنها با لباسی مندرس و بدون هیچ پوشش گرمی مشغول کندن زمین شد. افسری که او را در این وضع مشاهده کرد ناگهان به او لبخند زد. دکتر فرانکل در کتابش نقل میکند که در آن لحظه متوجه معنای تلخ لبخند این افسر نشد و با خودش فکر کرد شاید هنوز هم کسی را میشود یافت که قدری به حال این زندانیان دل بسوزاند.
اما افسر با حالتی خشمگین نزدیک او شد و گفت که از نحوه کار کردن فرانکل به خوبی میشود فهمید که او در عمرش از این نوع کارها انجام نداده است. افسر وقتی متوجه شد که فرانکل عصبشناس بوده، رو کرد به او و با عصبانیت گفت: حتما تابهحال پول زیادی از مردم به جیب زدهای و دوباره او را زیر مشت و لگد خود گرفت.
دکتر فرانکل میگوید: «در این اتفاق بیشتر از این ناراحت بودم که چرا کسی که هیچ شناختی از من ندارد راجع به کل زندگی من قضاوت میکند.»
زندانیان آموختند که با بیتفاوتی بر مصائبشان، به زنده ماندن فکر کنند
این ویژگی انسان است؛ بعد از طی کردن دورهای درد و رنج نسبت به تلخیها سازگاری پیدا میکند و کمی بعد، آنقدر غرق روزمرگی میشود که آرمان و هدفش را هم از یاد میبرد. تنها افراد معدودی هستند که رنج و درد را پلی به سوی کشف حقیقت میدانند.
زندانیانی که وارد اردوگاههای نازی میشدند هم از این قاعده مستثنی نبودند.
بعد از طی کردن مرحله اول که همراه با شوک و ناامیدی بود، زندانیان وارد مرحله جدیدی میشدند؛ مرحلهای توام با حس رکود و بیتفاوتی نسبت به آنچه که بر دیگران و یا بر خود آنها میگذشت.
آن احساسات لطیف دیگرخواهی و ترحم نسبت به رنج بقیه زندانیان که در مرحله اول بر آنها رخنه کرده بود، در این مرحله دیگر وجود نداشتند. زندانیان در مرحله دوم تبدیل به افرادی شده بودند که تنها برای بقاء خود تلاش میکردند.
مفاهیمی چون عشق و آرزو دیگر حتی به مخیله زندانیان هم خطور نمیکرد، تنها موضوع مهم و قابل بحث، نیازهای ضروری و اولیهای چون غذا بود که کانون توجه زندانیان شده بود. تمامی خواستهها و اهداف والایی که یک انسان میتواند داشته باشد به یکباره جای خود را به میل برای بقاء داد. در فرهنگ لغت زندانیان مفاهیمی چون عشق، آرمانخواهی و انساندوستی دیگر وجود نداشت؛ تنها چیزی که اهمیت داشت زنده ماندن بود.
در مرحله دوم، آن رنج و وحشت اولیه در هنگام ورود به اردوگاهها، دیگر رخت بسته بود، به ناگاه پنهان شده بود، در قعر نیستی جای گرفته بود و در لباس هویتی جدید، بر تن زندانیان پوشانیده شده بود.
زندانیان فقط میخواستند زنده بمانند و از هر فرصتی که شانس زنده بودنشان را بیشتر میکرد، حریصانه استقبال میکردند.
یک نمونه این تلاش بیحد و حصر، در طاعونی که در اردوگاه شیوع پیدا کرد، به خوبی خود را نشان داد. تماشای جسدهای افرادی که در اثر طاعون جان خود را از دست داده بودند، برای زندانیان چندان رقتبرنگیز نبود و حتی تاسفی هم به دنبال نداشت. هرچه بود چشمان بیروح و قلبهای سنگ زندانیان بود که تنها به یک چیز فکر میکردند؛ آن یک چیز غذاها، لباسها و دیگر چیزهایی که بود که از سر لطف آن مردگان، نصیب آنها میشد.
شاید با خواندن این جملات به انسانیت از دسترفته زندانیان فکر کنید و بر حالشان تاسف نیز بخورید؛ اما فراموش نکنید که این افراد، همان کسانی بودند که در مرحله اول تحمل عذاب و رنج کسی را نداشتند. این مصیبتی تاملبرانگیز بود که هر زندانی تازه وارد به اردوگاه، خواه ناخواه دچارش میشد و راه فراری از آن وجود نداشت.
فرانکل در بخشی از کتابش این خاطره را نقل میکند:
«روزی یک زندانی که آهنگساز نسبتا معروفی بود، مرا در گوشهای یافت و آرام به من گفت: میدانی دکتر، من دیشب خواب عجیبی دیدم؛ صدایی به من گفت که هر سوالی داشته باشم را جواب خواهد داد. من گفتم خب تو چه چیزی پرسیدی؟ مرد جواب داد: راستش تنها چیزی که برایم اهمیت دارد این است که این جنگ لعنتی کی تمام میشود. پرسیدم: خب صدا چه جوابی به سوالت داد؟ مرد خیلی آهسته در گوشم گفت: آن صدا گفت که 13 مارس جنگ تمام میشود و همه ما آزاد میشویم.
ما هرچه بیشتر به 13 مارس نزدیک میشدیم گویی اوضاع بدتر میشد؛ با خود میگفتم چطور ممکن است ناگهان معجزهای در 13 مارس اتفاق بیفتد؟ یک روز قبل از روز موعود، آن آهنگساز به طاعون مبتلا شد و در ۱۳ مارس مرد؛ درست در روزی که به او وعده آزادی داده شده بود. آزادی و رهایی که آن صدا در خواب به او قولش را داده بود، تنها در دنیایی دیگر به حقیقت پیوست!»
زندگی در اردوگاههای آلمان نازی قابل پیشبینی نبود، تنها چیزی که میشد پیشبینی کرد حضور نگاهبانانی بود که هر لحظه ممکن بود با اشارهای زندانیان را به کام مرگ بکشانند؛ طبیعی است که زیستن در چنین محیطی مفهومی به نام معنا را از زندگی حذف میکند.
همه ما با وجود سختیهای زندگی چشم به آینده داریم، برنامههایی برای آیندهمان طراحی کردهایم و از اینکه میتوانیم خواستههایمان را بیپروا آشکار کنیم، هیجان زدهایم. اما زندانیان اردوگاههای کار اجباری چنین دیدگاهی نداشتند و یا اگر هم داشتند به تدریج آن را فراموش کرده بودند.
بیشتر زندانیان فکر میکردند که زندگیشان رو به پایان است. آنها فقط وجود داشتند، همچون مردههایی متحرک فقط حضور داشتند و بس! آنها خیلی قبلترها مرده بودند. حق هم داشتند، زندگی بدون امید رهایی و حتی بدون امید به زندگی نامش زندگی نیست؛ سایهای از مرگ است که به تدریج جان هر کسی را خواهد گرفت.
آزادی از اردوگاه، پایان کار نبود
هرچند آزادی و بقا، تنها خواسته زندانیان در اردوگاههای کار اجباری بود، اما وضعیت زندانیان خوششانسی که از اردوگاهها نجات پیدا میکردند هم چندان جالب نبود، زیرا چالش بزرگتری انتظارشان را میکشید. اغلب زندانیان برای مدتها در جایی زندگی کرده بودند که حداقلهای یک زندگی نرمال از آنها سلب شده بود.
برای کسی که مدتها در یاس و ناامیدی زندگی کند و آزادی یک آرزوی محال برایش تلقی شود، طبیعی است که به یکباره نمیتواند مفهوم لذت و آزادی را مجددا در زندگیاش تجربه کند.
آن حالت رکود و بیتفاوتی که زندانیان در مرحله دوم دچار آن شده بودند، همچنان با آنها همراه بود. زندانیانی که تا مدتها آزادی را اکسیری نایافتنی فرض میکردند، وقتی به آن دست پیدا کردند، گویی دیگر ارزشی برایشان نداشت، شادمانشان نمیکرد و چون هویتی درکناشدنی فقط وجود داشت.
تنفر و خشمی که به واسطه خشونتها و جنایات حزب نازی در دلشان داشتند، فکر انتقام را برایشان پررنگ کرد.
عطش انتقام، تبدیل به انگیزهای شده بود که نجات یافتگان را سرپا نگه میداشت.
علاوه بر این واکنش بقیه مردم هم رضایتبخش نبود. نجاتیافتگان اردوگاهها انتظار استقبالی گرم از مردم داشتند که آن هم نصیبشان نشد. بیشتر افراد خانواده زندانیان کشته شده بودند و شهر متروکه و ویران به نظر میرسید. همه اینها در کنار استقبال نه چندان گرم شهروندان، آتش خشم را در آنها شعلهور میکرد.
مردم هم دلایل خودشان را داشتند
از نظر آنها جیرهبندی غذا و بمبارانهایی که به چشم دیده بودند، به اندازه مصائبی که زندانیان اردوگاهها متحمل شده بودند، سخت و جانفرسا بود. اما شنیدن این جملات و ناامید شدن از ابراز همدردی شهروندان، تداعیگر مجدد اردوگاهها برایشان شد؛ گویی همه چیز بعد از زندانی شدن آنها تغییر کرده بود؛ هیچ کس قدرت درک آنچه که بر آنها گذشته بود را نداشت.
بنابراین بازگشت به زندگی عادی برای نجاتیافتگان کار چندان سادهای نبود. با این همه بعد از مدتی آنها توانستند شادی و آرامش را به زندگیشان برگردانند و از اینکه از هولوکاست جان سالم به در برده بودند، خوشحال باشند.
مرحله سوم، تمرکز بر درون و چشم پوشیدن از واقعیت تلخ بیرون
در بوکلایتهای قبل در مورد مرحله اول و مرحله دوم نحوه واکنش زندانیان نسبت به شرایط اردوگاههای کار اجباری صحبت کردیم. حال این سوال پیش میآید که چگونه تحت چنین شرایطی زندانیان میتوانند به معنا و مفهومی عمیقتر از زنده ماندن و رفع نیازهای اولیه برسند؟ در واقع چگونه میشود آنها بعد از طی کردن مراحل اول و دوم، به قعر نیستی سقوط نکنند و همچنان به دنبال معنا و امید در زندگیشان باشند؟
رسیدن به این معنا و مفهوم برای همه زندانیان شبیه به هم نبود. چیزی که انگیزه و امید شما برای زنده ماندن و آزادی باشد با افراد دیگر کاملا متفاوت است. همانطور که برای یک زندانی، گریز زدن به خاطرات گذشته و تصور معشوق یا معشوقهاش میتواند انگیزه و امید تلقی شود، برای زندانی دیگر این معنا کاملا در مفهوم دیگری خلاصه میشود.
با وجود رنج و شکنجههایی که در اردوگاههای کار اجباری حکمفرما بود، زندانیان موشکافانه از پس هر چیزی به دنبال معنا بودند؛ معنایی که به آنها تحمل شرایط موجود را بدهد و آنها را تا روز آزادی پابرجا نگاه دارد.
کار سخت و طاقتفرسا در روزهای سرد سال آنهم با یک تکه لباس مندرس و کهنه، در توان هر کسی نیست؛ همانطور که خیلیها با خودکشی خود را از این رنج جانفرسا نجات دادند. اما تصور کردن لحظات خوش گذشته با آینده، حتی اگر جرقه کوچکی از شادی در آن لحظات هویدا بود، چونان سپری محکم زندانیان را در مقابل ظلم و ستم زندانبانها، مصون میساخت.
زندانبانها آزادیشان را گرفته بودند، زندانیان را از عزیزان و خانوادههایشان جدا ساخته بودند، اما چیزی که قادر به تسلط بر آن نبودند، تفکر و تصویر خوشایند زندانیان از خاطرات خوش گذشته و امید به آینده و آزادی بود؛ اینها آزادی ژرف و نابی بودند که زندانیان اردوگاههای اجباری آن را در ذهنشان و در درونشان داشتند و هیچکس را یارای غصب کردن آن نبود.
در سیاهی ناامیدیها و سختیهای زندگی در اردوگاههای کار اجباری تنها بارقههایی از یک خاطره خوش، یک تصویرسازی از آینده و یا حتی طلوع دلچسب خورشید و آواز پرندهای زیبا کافی بود که نور امید را دیگر بار در قلب زندانیان بیفروزاند.
دکتر فرانکل در کتابش تعریف میکند که در میان زندانیان، پزشکی وجود داشت که همسرش را دو سال قبل از دست داده بود. این حادثه آنقدر او را تحتتاثیر قرار داده بود که هیچ معنا و هدفی برای ادامه زندگیاش متصور نمیشد. اما فرانکل با پرسیدن یک سوال حال آن پزشک را دگرگون کرد. او به آن پزشک گفت: «هیچ میدانستی اگر تو به جای همسرت میمردی، او چه درد و رنجی را در فقدان تو متحمل میشد؟» تنها طرح چنین پرسشی توسط فرانکل باعث شد که آن پزشک زندگی را به گونهای متفاوت تفسیر کند.
عدهای دیگر از زندانیان حتی در لحظات سخت و دشوار توانستند روحیه طنز خود را نیز حفظ کنند.
آنها آینده را تصور میکردند که چطور وقایع و مصائب زندگی در اردوگاهها را برای خانوادهشان تعریف میکنند؛ لحظهای که بنا بر عادت زندگی در اردوگاه، از مادر و یا همسرشان میخواستند که محتویات کف قابلمه سوپ را برایشان بریزد و همه با شنیدن این جمله بخندند و آنها هم تعریف کنند که چطور در اردوگاه برای چند حبه نخود فرنگی که در ته قابلمه سوپ بود، به تقلا میافتادند.
عدهای از زندانیان تصمیم گرفتند حتی در اردوگاه، حاکم بر سرنوشتشان باشند
قدرت تصمیمگیری و انتخاب آزادانه، نعمت بزرگی است که در اختیار داریم. تصمیمهای سادهای مثل انتخاب لباس، انتخاب اینکه به کدام رستوران برویم و یا به کدام خیریه چه کمکی کنیم، در ظاهر ممکن است پیشِ پا افتاده باشند؛ اما همین تصمیمات ساده که برای بسیاری از مردم عادی بیاهمیت تلقی میشود، برای زندانیان تقریبا ناممکن بود. آنها حتی حق چنین تصمیمات و انتخابهای سادهای را هم نداشتند؛ تنها قدرت انتخابی که برای زندانیان وجود داشت، انتخاب بین مرگ و زندگی بود.
برخی اوقات دستوراتی صادر میشد که بر اساس آن عدهای از زندانیان به اردوگاه دیگری منتقل میشدند. نگاهبانان به زندانیان میگفتند که قرار است به اردوگاه استراحت (Rest Camp) منتقل شوند و اغلب، بیماران و کسانی که توان جسمی نداشتند جزو این فهرست بودند. اما فقط خدا میدانست که چه سرنوشتی در انتظارشان است. آینده تاریک و غیرقابل پیشبینی بود. بسیاری از زندانیان، دیگر متوجه شده بودند که اردوگاه استراحت چیزی جز اتاقهای گاز و درنهایت مرگ نیست؛ استراحتی که چشمهایشان را تا ابد بر روی دنیا میبست.
نگاهبانان در اردوگاههایی که مجهز به گاز سیکلون ب بود، (نوعی گاز که از سیانور گرفته میشود) منتظر زندانیان جدید بودند. نگاهبانان زندانیان را به بهانه اینکه باید حمام کنند، برهنه وارد اتاقها میکردند و کمی بعد از مرگشان، جسد آنها را به کورههای آدمسوزی منتقل میکردند.
در این میان زندانیانی که بالاخره متوجه شده بودند هیچ اردوگاه استراحتی در کار نیست، دست به کار شدند تا بتوانند با تلاش خود سرنوشت خود را تغییر دهند.
زندانیان به این فکر کردند که شاید اگر بیشتر از حد معمول کار کنند و شیفت کاریشان را بیشتر کنند، میتوانند از منتقل شدن به آن ناکجاآباد نجات پیدا کنند و همین کار را هم کردند.
درحالیکه عده کثیری از زندانیان در مقابل سرنوشت سر خم کردند و دست از تلاش برداشتند، عدهای دیگر خود را از این انتخابهای کوچک محروم نکردند؛ انتخابی که با کار بیشتر شاید می توانست آنها را از سرنوشتی شومی که در انتظارشان بود، نجات دهد. همین آزادیهای کوچک در انتخاب کار بیشتر، به آنها این قدرت را میداد که از کوچکترین فرصتها برای تغییر سرنوشتشان استفاده کنند.
هرچند انجام مراسم مذهبی در اردوگاهها ممنوع شده بود، اما این باعث از بین رفتن اعتقادات زندانیان نشد. زندانیانی وجود داشتند که همچنان به شئونات اخلاقی و مذهبی پایبند بودند، افرادی که انسانیت خود را ثابت کرده بودند؛ افرادی که گاه از سهم نان روزانه خود میگذشتند و آن را به کسی که بیشتر از آنها نیاز داشت، میبخشیدند.
بر اساس لوگوتراپی، تنها چیزی که ما را به حرکت وا میدارد، معنای زندگیمان است
نویسنده کتاب، صحنههای بسیار فجیع و دلخراشی را در مدت اسارتش در اردوگاههای کار اجباری به چشم دید و تجربه کرد. در همان دوران بود که فرانکل به این حقیقت دست یافت که انسان برای پیش رانده شدن به سمت جلو، نیازمند معنا و هدفی در زندگیاش است.
او دریافت که زندانیانی که خود را با هدف و معنایی مجهز کرده بودند، نسبت به دیگر همبندان خود روحیه مقاومتر و انعطافپذیرتری داشتند. این مشاهدات باعث شکلگیری تئوری و مفهومی به نام لوگوتراپی یا معنا درمانی در فرانکل شد.
او متوجه شد جستجوی معنا در زندگی بیش از هر عامل دیگری، سبب انگیزهبخشی هر انسانی خواهد شد. مطالعات دیگری که بعدها در این زمینه انجام شد، صحت گفتههای فرانکل را اثبات کرد. در دانشگاه جان هاپکینز (Johns Hopkins) مطالعهای بر روی دانشجویان انجام شد؛ از دانشجویان پرسیده شد که مهمترین و اصلیترین عاملی که باعث ادامه زندگیشان میشود را نام ببرند. 75 درصد از دانشجویان ابراز کردند که یافتن هدف و معنا در زندگی مهمترین چیزی است که به آن اهمیت می دهند و برایش دغدغه دارند.
در واقع اگر ما نتوانیم در زندگی هدف و معنایی بیابیم و تنها به رفاه مالی خود توجه کنیم، دچار خلاء وجودی (Existential Vacuum) میشویم؛ چیزی که پیروان مکتب اگزیستانسیالیسم بر آن تاکید میکنند و یافتن معنا برای زندگی را حتی از نان شب هم واجبتر میدانند.
انسانهایی که بر اساس ارزشها و باورهای وجودیشان عمل نمیکنند و در زندگی معنایی نمییابند این خلاء وجودی را به شدت احساس میکنند.
حتما شما هم با عبارت «عصر دلگیر جمعه» آشنا هستید؛ این اپیدمی عصر روز جمعه یا عصر روز یکشنبه در تمام دنیا وجود دارد. هرچند بعد از یک هفته سخت کاری همه ما منتظر روز تعطیل هستیم، اما اغلب ما در روز تعطیل چنین حس خوبی را تجربه نمیکنیم. از یک طرف استرس روز کاری بعد و از طرفی لیست کارهای انجامنشدهای که به روز تعطیلمان موکول کردهایم، ما را به شدت غمگین و مضطرب میکند. این شرایطی است که دچار خلاء وجودی میشویم. در حالیکه اگر برای زندگیمان معنا و هدفی داشته باشیم هرگز دچار سردرگمی نمیشویم و همه روزها برایمان معنادار و لذتبخش خواهد بود.
معنا و مفهوم زندگی هر شخصی متمایز و منحصر به فرد است
حال که به اهمیت یافتن معنا در زندگی آشنا شدیم، شاید به تکاپو بیافتید که چگونه معنای زندگیتان را بیابید و آن را همانند یک مهر شخصی به نام خودتان بزنید. بسیاری از مردم تصور میکنند برای داشتن انتخابهای درست، باید ابتدا به دنبال هدف زندگیشان باشند تا بر آن اساس سر و سامانی به انتخابهایشان دهند. درحالیکه لوگوتراپی یا معنادرمانی خلاف این طرز تفکر است.
در لوگوتراپی فقط کافی است که نسبت به انتخابهایی که پیش رو دارید، احساس مسئولیت کنید و همین حس مسئولیت هدف و معنای زندگیتان را آشکار کرده و به آن سمت و سویی بامعنا خواهد داد.
برای مثال زندانیان اردوگاههای کار اجباری متوجه این حقیقت شدند که بر پایه انتخابهای هرچند محدودی که داشتند، میتوانستند هدفی در زندگیشان بیایند و آن را حفظ کنند؛ انتخابهایی مثل آشکار ساختن خوی زیبای انسانیت و کمک کردن به دیگر همبندان خود! درواقع این انتخاب ارزشمند و انسانی برای کمک به دیگران، باعث پدیدار شدن روح زندگی و معنایی بس عظیم در آنها شد. زندانیان پی بردند که برای رنج و سختی آفریده نشدهاند و با وجود مصائبی که بر آنها میگذشت، هنوز قدرت انتخاب و جستن معنا در زندگی، از آنها سلب نشده بود.
معنا و مفهوم زندگی برای همه ما یکسان نیست و هرکس در نهانخانه ذهن خود امید و آرزوهایی دارد که با تحقق آن میتواند به معنای زندگیاش جامه عمل بپوشاند. هر فردی در جستجوی معنایی است که تنها برای خود او بااهمیت تلقی میشود.
اگر از یک شطرنجباز حرفهای بپرسید که بهترین حرکت در شطرنج چیست، به شما خواهد گفت که هیچ حرکتی! در واقع هر حرکت با توجه به شرایطی که هر شطرنج باز در بازی آن را تجربه میکند، بهترین نام میگیرد. هیچ معنای کلی و مشترکی از زندگی وجود ندارد که بخواهیم آن را برای کسی تجویز کنیم. معنای زندگی هر کدام از ما انسانها با توجه به شرایط متفاوت و انتخابهای متعددی که داریم، با یکدیگر تفاوت دارد.
لوگوتراپی به انسانها کمک میکند تا معناهایی که زندگی با توجه به شرایط مختلف برایشان خلق میکند را درک کنند و بر اساس تصمیماتی که مختص به خودشان است، معنای زندگیشان را کشف کنند.
معنای زندگی هیچ محدودیتی ندارد، تعریف شده نیست و با صفاتی چون خوب و بد هم توصیف نمیشود. شاید معنای زندگی شما راهاندازی مجدد کسبوکار نوپایی باشد که آن را فراموش کردهاید یا شاید معنای زندگی شخصی دیگر، فراتر از نیازهای شخصیاش باشد و در کمک و دیگرخواهی تعریف شده است.
معنای زندگی هرچه که باشد مهم نیست؛ آن چیزی که اهمییت دارد، یافتن مفهومی است که شما را در هر شرایطی، مصمم و باانگیزه نگه میدارد.
تحقیقاتی که بعدها دکتر فرانکل در مورد اقشار مختلف انجام داد، اهمیت معنا در زندگی را بیش از همیشه، روشن ساخت. برای مثال او فهمید که 95 درصد از کسانی که به مصرف الکل اعتیاد دارند، فاقد معنا در زندگیشان هستند.
در تحقیقی دیگر او بر روی دلیل افسردگی افراد بیکار متمرکز شد.
او فهمید افرادی که بیکار هستند خود را فردی بیهوده و بیمصرف تلقی میکنند و به همین دلیل دچار افسردگی میشوند.
با پیشنهاد دکتر فرانکل این افراد بدون حقوق در مکانهای مختلف استخدام شدند؛ بعد از این اتفاق با اینکه مشکلات مالی این افراد هیچ تغییری نکرد اما به واسطه انجام کاری بامعنا از افسردگی نجات پیدا کردند. بنابراین اهمیت معنا در زندگی بیش از چیزی است که تصورش را میکنید.
کنترل ترس، فقط کافیست که با آن روبهرو شوید
هرچند هدف نهایی لوگوتراپی کمک به بیماران برای یافتن معنا در زندگی و پایان دادن به رنجشان است؛ اما هدف این شیوه رواندرمانی به همین جا ختم نمیشود. لوگوتراپی شامل تکنیکهای زیادی است که برای بیمارانی که اختلالات روحی و روانی دارند و یا دچار خلاء وجودی هستند، به درمان قطعی منتهی میشود.
یافتن معنای زندگی، شکافهای خالی و پوچی که در زندگی این افراد ایجاد شده است را به خوبی میپوشاند، دردها را جلا میدهد و آنها را در نهایت، مخمور واژهای به نام زندگی میکند. این است معجزه معنادرمانی!
لوگوتراپی به دنبال آسیبهایی که از محیط بیرون بر شخص وارد میشود نیست؛ این مفهوم به دنبال یافتن مقصر و عاملان خارجی که زندگی شما را تحت کنترل دارند هم نیست، بلکه لوگوتراپی درمان را از درون شروع میکند و به شما این نوید را میدهد که همه چیز تحت کنترل شماست. درست مانند زندانیان اردوگاههای کار اجباری که از حداقلهای خود برای کنترل بر سرنوشتشان بهره بردند.
اصولا در روان درمانی، حالات روحی و روانی بیمار مورد بررسی و تجزیه و تحلیل قرار گرفته و درمانگر بیشتر بر روی ترسهایی که به واسطه محیط یا وقایع بیرونی در بیمار ایجاد شده است، متمرکز میشود. چنین رویکردی در درمان، تمام هم و غمش شرایطی است که در کنترل بیمار نیست.
اما لوگوتراپی، مفهوم نوینی را در رواندرمانی ارائه میدهد؛ مفهومی که انسان را حاکم بر سرنوشت خود میداند و او را وادار میکند که بر مبنای انتخابهای مستقل و آزادانهای که اختیار میکند، سرنوشت خویش را در دست گیرد. در لوگوتراپی، عوامل بیرونی هرچقدر هم که سخت و جانکاه باشند، رنگی ندارند و این فقط فرد است که باید از میان همهمه و بیداد رنج و سختی، راهی برای یافتن معنا بیاید.
جستجوی معنا در ورای سختیها به ما میآموزد که ترسها و استرسهایمان را کنترل کنیم و به نتایج بلندمدت و رضایت بخشی برسیم.
شاید با خودتان بگویید حرف زدن در این مورد ممکن است بسیار راحت باشد و در عمل سخت است. اما بیایید واضحتر صحبت کنیم؛ اگر با چیزی که از آن میترسید، روبهرو شوید چه اتفاقی میفتد؟ قطعا دیگر ترس و اضطراب اولیه را نخواهید داشت.
شخصی را تصور کنید که به شدت خجالتی است و از قرار گرفتن در میان جمع واهمه دارد. حالا این شخص تصمیم میگیرد که بر اساس یکی از تکنیکهای لوگوتراپی با ترس زندگیاش مواجهه شود و آن را کنترل کند. هرچقدر هم که این فرد از قرار گرفتن در بین انسانها وحشت داشته باشد اهمیتی ندارد؛ مهم این است که خود را عمدا در موقعیتهایی قرار دهد که از آن وحشت دارد. بعد از مدتی این شخص از قرار گرفتن در جمع دیگر هراسی ندارد.
این عمل در لوگوتراپی با عنوان نیت متناقض (Paradoxical Intention) تعریف میشود؛ به این معنا که از فرد خواسته میشود همان کاری که از آن میترسد را انجام دهد، یعنی کاری که متناقص با خواسته قلبی اوست و حتی از آن وحشت دارد.
به همین ترتیب میتوانید حتی بر روی ترسهای زندگیتان هم کنترل داشته باشید و اجازه ندهید که افسار زندگیتان را بر دست بگیرند. غایت نهایی لوگوتراپی رسیدن به چنین مرحلهای است.
موفقیت ما و حتی گاهی اوقات شانس بقا و زندهماندنمان در گرو این است که معنای زندگیمان را کشف کنیم. معنای زندگی مفهومی بزرگ و پیچیده نیست بلکه هرکدام از ما باتوجه به شرایط مختلفی که در آن قرار میگیریم و انتخابهای بزرگ و کوچکی که در اختیار داریم، معنای زندگیمان را کشف میکنیم.
اتفاقات سخت، موانع، ناملایمتیهای زندگی و حتی خشونت افراد هم نمیتواند معنای زندگی شما را کمرنگ کند؛ در واقع معنای زندگی دارایی و گنجی است که هیچ کسی توان تصاحب آن را ندارد. زندانبانهای اردوگاههای آلمان نازی، شاید توانایی محدودیت زندانیان را داشتند، شاید توانستند آنها را از دلمشغولیهای روزانهشان جدا کنند و یا با لباسی کهنه، رنج سرما را روی بدنشان فرش کنند، اما قادر به تصاحب معنای زندگی آنها نشدند. چه آزادی ازین بزرگتر میتواند وجود داشته باشد که هرکدام از ما در ذهن و قلب خود مفهومی عظیم را حمل میکنیم؛ مفهومی به نام معنای زندگی که همیشه بوده و هست و در هنگام مرگمان چون ارثیهای قیمتی، به گوش همگان خواهد رسید و منقلبشان خواهد کرد؛ حتی آنهایی که آزارمان دادهاند.
#سوبژه
#کتابخوان
#کتاب
#خلاصه_کتاب
#انسان