داستان فرار پرفراز و نشیب یک زن از کره شمالی
اثر هیئون سئو لی (Hyeonseo lee)
فراریهای کره شمالی چه سرنوشتی خواهند داشت؟
در فوریه سال ۲۰۱۳، زنی جوان بر صحنه سخنرانی آمد تا با صحبتهایش، جهان را از آنچه در کره شمالی میگذرد، آگاه سازد؛ زنی در اواسط سی سالگی که ۷ نام و ۷ زندگی داشت. یک نام برای قبول شدن در جامعه کره شمالی، یک نام برای فرار، نامی برای ازدواج و نامها و نامهای دیگری که بر دوش میکشید. اما چرا؟ چه اتفاقی برای این زن افتاده بود؟
در کره شمالی و جریانهای فرار پس از آن، هر اتفاقی ممکن است پیش بیاید. داشتن ۷ نام نیز چندان جای تعجب ندارد.
«هیئون سئولی» نام آخرین زنی است که میخواهد داستان ۶ نام دیگرش را تعریف کند.
او با هر نام، زندگی جدیدی داشت و در عین حال، هیچ هویت مشخصی را نمیتوانست به صورت دائمی برای خود برگزیند. هیئونسئو، سالها برای اینکه بر چنین صحنهای بایستد، بتواند صحبت کند یا هر کار دیگری را آزادانه انجام دهد، درگیر تناقضات زندگی و ایدئولوژی در کره شمالی و کشورهای دیگر بود. او همچنان عاشق کشورش است؛ چراکه هیچ کجا زادگاه آدمی نمیشود و دانستن اینکه بهای رفتن از آنجا، هرگز بازنگشتن است، غمی سنگین بر قلبش گذاشته است.
در حال حاضر، هیئونسئو از قدرتش استفاده میکند تا صدای مشقت و رنج زنانی باشد که میخواهند از کره شمالی فرار کنند. او صدای بیصدای این کشور تاریک است تا مردم و جهانیان بدانند که در آنجا چه رنجی برپاست.
او داستان کیلومترها دویدن و سالها ناامیدی و دردهای یک زن فراری کره شمالی را میگوید و از بخشی صحبت میکند که شاید کمتر کسی آن را شنیده باشد. حال، این ماجرا، داستانی است برای شنیدن و آموختنِ آگاهی.
بذر عشق در کره شمالی
در اواخر یک روز تابستانی در سال ۱۹۷۷، روی سکویی در ایستگاه قطار هیِسان، دختر جوانی پس از خداحافظی با خواهرش سوار قطاری به سمت پیونگیانگ شد تا برادرش را ببیند. قلبش از هیجان دیدن پایتخت کره شمالی، میتپید و دستانش عرق کرده بود. سفر به پیونگیانگ نصیب کمتر کسی میشد و او اکنون یکی از چند نفری بود که در قطار حضور داشتند.
سربازان جوانی که به پایتخت برمیگشتند، چند دختر دانشجو و تعدادی زن و مرد دیگر، مسافران این قطار بودند. همه پر از شور و هیجان، دوست داشتند همصحبت شوند؛ بنابراین تاسبازی و کلمهبازی شروع شد.
دختر جوان که ۲۲ سال داشت و از زیبایی میدرخشید، پس از شکست خوردن در بازی، مجبور به اجرای یک ترانه شد. او به خود جرأت داد و با صدایی گرم و رسا، موسیقی یکی از فیلمهای جدید کرهای را خواند. پس از تمام شدن اجرایش، همه او را تشویق کردند. در آن میان، افسری جوان و باجذبه، دختر را به چشم الهه زیبایی دید و این، آغاز آشناییِ مادر و پدر هیئونسئو بود. آن دو باهم تمام راه را صحبت کردند و در پایان، قرار بر این شد که افسر جوان برای او نامه بفرستد.
اکنون بذر عشقی کاشته شده بود که هیجان آن، کاری میکرد که چیزی از سفر به پیونگیانگ به یاد دختر نماند.
شش ماه بعد، یک شب که خانواده در هیِسان، دورهم جمع شده بودند، صدای چکمههای افسری نظامی به گوش رسید. برق شهر رفته بود و یکی از خواهرهایش، با شمعی به سمت در رفت و گفت که کسی با او کار دارد.
همان افسر جوانِ قطار پیونگیانگ با یونیفرم نظامی، در برابر مادر هیئونسئو تعظیم کرد و شبی عاشقانه در کره شمالی برای آن ۲ رقم خورد.
۱۲ ماه آینده پر از شور و عشق بود تا آنکه در بهار سال بعد، افسر جوان برای خواستگاری به هیِسان بازگشت.هردو خانواده، «سُنگبون» خوبی داشتند و به همین دلیل، نیازی به نگرانی بابت مراحل ازدواج نداشتند.
سُنگبون، نوعی سیستم طبقهبندی است که در کره شمالی اعمال میشود. افراد براساس میزان وفاداری و کارهایی که برای رهبر کشور انجام میدهند، به سه طبقهٔ «هسته یا وفادار»، «مردد» و «متخاصم یا دشمن» تقسیم میشوند. در زیرمجموعه این ۳ طبقه، ۵۱ درجهبندی وجود دارد که خانواده کیم در صدر جدول و زندانیان سیاسی در پایین جدول هستند.
درواقع ۴۰ درصد جامعه کره شمالی در طبقه دشمن قرار دارند و با آنها غیرانسانی رفتار میشود. معلمها و مقامات هم در طبقه مردد قرار دارند.
فقط طبقه هسته اجازه دارد در پیونگیانگ زندگی کند یا بالاتر از آن، به «حزب کارگر» ملحق شود. نورچشمیها هم حدود ۱۰ تا ۱۵ درصد از جمعیت را تشکیل میدهند که باید حسابی حواسشان را جمع کنند تا هرگز خطایی مرتکب نشوند.
در کره شمالی به کسی گفته نمیشود که چه سُنگبونی دارد و تقریباً هرکس خودش میداند جایگاهش کجاست. در این سیستم، سقوط به طبقات پایینتر به راحتی اتفاق میافتد؛ اما رفتن به طبقات بالاتر امکانپذیر نیست.
خانوادهٔ مادرِ هیئونسئو نیز از سُنگبون خوبی برخوردار بود. پدربزرگش قهرمان جنگی کره شمالی بود و مادرش نیز کمونیستی دو آتشه محسوب میشد که به عنوان نخبهٔ فکری، خودخواسته از ژاپن به کره شمالی آمده بود. حال، پس از ۱۲ ماهِ عاشقانه، درست در زمانی که باید وقت نامزدی مادر هیئونسئو تعیین میشد، مادرِ مادرش سر ناسازگاری برداشت؛ چراکه همسر بهتری برای دخترش پیدا کرده بود.
مخالفت مادربزرگِ هیئونسئو، رشته عشق میان مادر و پدر هیئونسئو را قطع کرد. در یک روز بهاری در سال ۱۹۷۹، مادر هیئونسئو با یک مقام پیونگیانگی ازدواج کرد و در ژانویه ۱۹۸۰، هیئونسئو بهدنیا آمد. آنها نام او را «کیم جی هائه» انتخاب کردند. این، اولین نام هیئونسئو بود.
مادربزرگ هیئونسئو گمان میکرد همهچیز عالی است تا اینکه مادر هیئونسئو دیگر نتوانست با همسرش زندگی کند و او را ترک کرد. این اتفاق باعث شد که دوباره ارتباط میان مادرِ هیئونسئو و عشق اولش برقرار شود.
درنهایت، دو عاشق با یک شرط عجیب به هم رسیدند. شرط این ازدواج، تغییر نام کوچک و نام خانوادگی هیئونسئو بود؛ بنابراین آنها در چهار سالگی، نام هیئونسئو را عوض کردند. این مرتبه، او «پارک مین یونگ» نام گرفت.
از هیِسان تا آنجو
از آنجایی که هیئونسئو پدری نظامی داشت، سالها در شهرهای مختلف زندگی کردند که هرکدام برایش دنیایی عجیب، وهمآور و گاهی همچون خوشبختی کوتاهی بودند.
ریانْگگانْگ، مرتفعترین استان کره شمالی است. منظره تابستانهای آن را نمیتوان با هیچچیز عوض کرد. زمستانهای سختی دارد؛ اما در خانهٔ هیئونسئو، عشقْ خانواده را گرم میکرد.
او تا به حال ندیده بود که پدر و مادرش همدیگر را بغل کنند؛ زیرا در کره شمالی انجام چنین کاری مقابل دیگران، حکم اعدام یا زندانهای سنگین را داشت.
هیسان، نام شهری که خانواده هیئون سئو در آن زندگی میکردند، شهری جذاب بر لبه جهان بود.
از یک طرف آن، کره شمالی و از سوی دیگر، رودخانه یالو (Yalu) دیده میشد.
هیِسان درواقع شهر تُجار بود؛ شهر بازارهای سیاه و قاچاق انواع و اقسام وسایل، از یک سوزن گرفته تا بستههای بزرگ هروئین با بالاترین کیفیت ممکن که یکی از منابع اصلی تأمین بودجه دولت به شمار میرفت. خانواده هیئونسئو نیز مانند دیگران یاد گرفته بودند که چطور از بازار سیاه سود ببرند.
هیئونسئو بارها و بارها اقرار میکند که این شَمِّ اقتصادی مادرش بوده است که همه را از مرگ نجات داد و درست هم میگوید. او زنی بود که میدانست چه زمانی و به چه کسی و چه مقدار رشوه بدهد تا کارهایشان انجام شود. او زنی زیبا و مقتدر بود، بینظمی را دوست نداشت و هیئونسئو را تحت تربیت سختی بزرگ کرده بود تا بتواند شانس ازدواج با مردی از سُنگبون بالا را داشته باشد.
اولین خاطره هیئونسئو از هیِسان به جریان «تصادف با یک قطار» بازمیگردد. در کمال تعجب، او زنده ماند و از زیر واگن چهارم بیرون آمد. بعد از تمام آن جریانها و زنده ماندن شگفتانگیز هیئونسئو، مادرش او را نزد فالگیری بسیار چیرهدست برد. او به هیئونسئو و مادرش گفت: «آیندهاش موسیقی است. بوی برنج خارجی میشنوم.» در آن روزها مادرش گمان میبرد صحبت فالگیر به معنای این است که هیئونسئو با یک مقام عالیرتبه پیونگیانگی ازدواج میکند و از این بابت بسیار خوشحال بود.
مادر هیئونسئو کسی بود که همیشه خانواده را اولویت خود قرار میداد و به آنها وابستگی زیادی داشت. درست به دلیل همین وابستگی، مادر هیئونسئو وقتی مجبور شد همراه همسرش به پادگان «شهر آنجو» سفر کند، دچار افسردگی شد.
در سال ۱۹۸۴، هیئونسئو به همراه پدر و مادرش و درحالیکه چهار ساله بود، به آنجو نقل مکان کردند. آنجو شهری صنعتی و دودگرفته با تابستانهای متعفن و زمستانهای خشک و سرد بود. چندین خانه و شهرک به سبک خانههای سازمانی در آنجا ساخته بودند. به دلیل رتبه بالای پدر هیئونسئو، یکی از آپارتمانهای خوب و دو عکس از رهبر بزرگ و پسرش را به آنها دادند.
عکس پدر کره شمالی (کیم ایل سونگ) و پسر آسمانی او (کیم جونگ ایل)، تنها تابلوهایی بودند که در کره شمالی میتوانستند بر دیوار خانه نصب شوند؛ دو تابلویی که گویی از هر طرف، انسان را نظاره میکنند. هیئونسئو نیز فکر میکرد زیرنظر دو رهبر عزیزشان زندگی میکند و چنین چیزی نهایت افتخار است. در هر خانهای شرایط به همین شکل بود و هیچ چیدمان اضافهای در آپارتمانها وجود نداشت.
در خانه مقامات، علاوهبر این دو پرتره، عکس همسر کیم ایل سونگ، یعنی کیم جون سوک را نیز به دیوارها میآویختند. زنی شجاع که پیشمرگ همسرش شده بود.
در آنجو، مقامات هر هفته، گاه و بیگاه وارد خانهها میشدند و با دستکش سفید و بازوبند قرمزشان همهجا را وارسی میکردند و وای بر احوال خانوادهای که تمیز کردن پرتره رهبران را فراموش کرده بود. هرچه میشد این تابلوها مهمتر از همهچیز و حتی جان انسانها بودند. تلویزیون، کسانی را قهرمان نشان میداد که مثلاً در هنگام سیل، در تلاش برای نجات تابلوهای بیشتر هستند و به رهبرشان عشق میورزند.
مادر هیئونسئو با رشوه و پول، بازهم راه خود را میان زنان پرنفوذ و افراد موفق باز کرد؛ اما کمکم جو سنگین زندگی در پادگان نظامی بر زندگی آنها سایه انداخت. در کره شمالی، تمام کشور، یک پادگان نظامی بزرگ است. همه باید نقابی درست کنند تا هنگام برخورد با دیگران بر چهره بزنند و وقتی به خانه میآیند، آن چهره بیروح را کنار بگذارند و دوباره تبدیل به خود واقعیشان شوند.
بالاخره دو سال از زندگی در آنجو گذشت و دیگر زمان مهدکودک رفتن هیئونسئو بود؛ اما تمام اهالی خانه میدانستند که با مهدکودک رفتن هیئونسئو، او را ممکن است از دست بدهند؛ زیرا فرزندشان دیگر متعلق به دولت بود.
ایدئولوژی در کره شمالی برای کودکان
در سالهای تحصیل هیئونسئو، درباره ماهیت واقعی آنچه که به آنها دیکته میشود، سؤالاتی برایش پیش آمد. او در سالهای کودکی به دلیل شرایط مالی بهتر، از مزایای بسیاری مانند بخشش معلمها، خوردن برنج یا داشتن تنقلات و عروسک، کفشهای زیبا و بسیاری موارد دیگر برخوردار بود؛ اما باقی بچهها نه.
او مانند هر کودک دیگری از اینکه فرزند کیم ایل سونگ است، احساس افتخار میکرد. او به داستانهایی که از بچههای قهرمان در زمان استعمار یا جنگ دو کره گفته میشد، با اشک و آه گوش میداد و دوست داشت واقعاً بتواند برای ملتش کاری کند.
هیئون سئو با کودکان دیگر، آهنگ روز تولد رهبر بزرگ را میخواند. روز تولد رهبر بزرگ، روز خورشید نام داشت و کره شمالی، کشور خورشیدی ابدی بود.
براساس داستانها، روز تولد کیم جونگ ایل عزیز، یک جفت رنگینکمان بر فراز کوه پِکتو پدیدار شد و پرستوها با صدای انسانها آواز خواندند. ستارهای در آسمان ظهور کرد و کیم جونگ ایل به دنیا آمد. در مدرسه، روز تولد رهبر بزرگ، ۲ روز متوالی، تعطیلی رسمی بود و بین کودکان شکلات و هدیه پخش میکردند.
متأسفانه آنقدر سن این کودکان کم بود که هر حرفی را باور میکردند. درست مانند تصوری که بسیاری بچهها درباره بابانوئل دارند. هیئونسئو نیز نمیدانست که هر حرفی را نباید باور کند و کاملاً بر این باور بود که خانوادهٔ کیم قهرمان سرزمین کره است.
این پدر در ذهن آنها آنقدر عزیز و بزرگوار بود که همواره به کمک کودکان فقیر و گرسنه کره جنوبی میرفت. در مدرسه، کره جنوبی را کشوری معرفی میکردند که زیر ظلم سربازان آمریکایی است. نقاشیهایی که از بچهها درباره کره جنوبی دیده میشد، واقعاً تأثیرگذار بود و شبها هیئونسئو را با گریه بیدار نگه میداشت.
حتی اسباببازیها هم در راستای ایدئولوژی کیم جونگ ایل بود. برای مثال، به کودکان آموزش میدادند با قطار به کره جنوبی بروند و با مأموریتهای ویژه، کودکان آنجا را نجات دهند. این معلمهای مهربان، همگی بازوهای قدرت ایدئولوژیکی بودند که مغز کودکان را شستشو میداد.
جاسوسها و چشمهای دولت نیز همهجا حضور داشتند. در پادگان آنجو، شرایط برای خانواده هیئونسئوهر لحظه سختتر میشد. حضور «بوبیو» یا همان سازمان اطلاعات در این شهر، بیش از هر جای دیگری خودش را نشان میداد. اعضای بوبیو همان همسایه، برادر و حتی گاهی همسر و کودک بودند که گزارش جرائم مختلف را به سازمان اطلاعات میدادند.
در کنار تمام این جریانات، تناقضات ذهنی هیئونسئو نیز بیشتر میشد. همهچیز برایش تقریباً عادی بود تا آنکه برای اولین بار در ۷ سالگی، در صحنه یک اعدام عمومی قرار گرفت؛ صحنهای تکاندهنده که جزئیات آن هرگز از یاد هیئونسئو نرفت. پس از آن روز، باوجود بارداری مادر هیئونسئو، خانواده درگیر مسائل و مشکلات زیادی شد. بنابراین روزی که پدرش با نامهٔ انتقالش به «هامهونگ» به خانه آمد، مادرش از همیشه شادتر بود. آنها مستقیماً به شهر مقصد نرفتند و برای زایمان، راهشان را به سمت هیِسان کج کردند. اکنون با تولد برادرِ مین یونگ (نام هیئونسئو در آن زمان)، همهچیز خوب به نظر میرسید.
در اوایل سال ۱۹۹۰، وقتی هیئونسئو ۱۰ ساله بود، بار دیگر پدرش به هیِسان خوانده شد و این گویی تمام چیزی بود که مادر هیئونسئو میخواست.
هیِسان جدید به وضوح نسبت به سالهای گذشته رونق یافته بود. خانه آنها مانند گذشته در پادگان نظامی قرار داشت. تجارت غیرقانونی به حد اعلایش رسیده بود و ظاهراً خاله زیبا و داییپولدار هیئونسئو تبدیل به افراد پرنفوذ و ثروتمند منطقه شده بودند. مادرش نیز با همکاری برادر و خواهرش، با چند تاجر برای واردات کالاهای مختلف، همکاری کرد. آن سالها را میتوان بهترین سالهای خانواده دانست.
قلب بزرگ از تپیدن افتاد
همهچیز خوب بود تا اینکه روزی مادربزرگ هیئونسئو بدون هیچ مقدمهای به او گفت: «میدانی پدرت، پدر واقعی تو نیست؟»
همین خبر، جرقه آتش بزرگی شد. مادربزرگ خیلی رُک به او گفت که فامیلیاش «کیم» است. در یک چشم برهم زدن، دنیای هیئونسئو در هم فرو ریخت و حتی باوجود برادرش «مین هو» هم دیگر احساس خوبی نداشت. او احساس میکرد شیشهای میان خودش و مین هو است و سالها طول کشید تا دوباره بتواند با او ارتباط صمیمیِ قبل را برقرار کند. او در آن سالها، از پدرش نیز فاصله گرفت و احساس کرد به جایی تعلق ندارد.
در سپتامبر سال ۱۹۹۴، وقتی در دومین سال از مقطع راهنمایی بود، مادر و پدر هیئونسئو برای جشنی دلنشین آماده میشدند. پدر هیئونسئو ترفیع رتبه گرفته بود و اکنون به جای یونیفرم، یک دست کت و شلوار اداری داشت. آنها همچنین، پاسپورت جدیدی داشتند که اجازه سفر به خارج از کشور را میداد.
سفرهای شغلی پدر هیئونسئو به چین آغاز شد. طی آن سالها خانهشان نیز یکبار در حریق سوخت و آنها درحالیکه تابلوی دو رهبر عزیز را به دست گرفته بودند، آواره شدند.
دولت به آنها خانهای در مقابل (رود یالو) داد؛ رودی که فراریان از کره شمالی، برای رسیدن به چین، خودشان را در آن میانداختند.
این محل برای تجارت مادر هیئونسئو بسیار بهتر بود. آنها خانهای لوکس با تلویزیون رنگی توشیبا داشتند که نهایت ثروتمند بودن را نشان میداد و پرتره دو رهبر بزرگ، بازهم بر دیوار خودنمایی میکرد.
در آن سال، اتفاقات عجیبی افتاد که تمام زندگی هیئونسئو را دگرگون کرد. درست در همان سالها فهمید آنچنان هم آزاد نیست و نمیتواند با هر پوششی در ملاء عام ظاهر شود. همچنین، اگر حواسش به رفتارش نبود، سَرِ تمام خانواده را به باد میداد. پس از آن، هیئونسئو تاحدی دست از کنجکاویها و سرکشیهایش برداشت؛ اما مشکل اصلی هنوز حل نشده بود.
هیئونسئو نمیدانست روزهای آرامی که در کنار ساحل رودخانه یالو دارد، به زودی از بین میروند. رابطه خوبی با مین هو نداشت و همچنان نسبت به پدرش بیاعتنا بود و با او صحبت نمیکرد. در یکی از روزهایی که هیئونسئو بیخبر از همهجا به خانه بازگشت، مادرش به او گفت که چندین روز است پدرش به خانه نیامده است. پس از پیگیریهای فراوان مشخص شد که پدر هیئونسئو را به جرم جاسوسی دستگیر کردهاند.
پدر آنها توسط «مأموران امنیت نظامی» دستگیر شده بود. سازمان امنیت کشور از «بوبیو» جدا بود. ۱۰ روز گذشت و ناگهان یک شب، وقتی همچنان به انتظار خبر بودند، چند افسر با لباس نظامی به خانه حمله کردند، همهچیز را از بین بردند و غارت کردند.
دو هفته بعد، به مادر هیئونسئو خبر دادند که همسرش در بیمارستان هیِسان است. در آن ملاقات، مشخص شد که پدرش را به جرم رشوهگیری و سوءاستفاده از مقامش متهم کردهاند؛ اما تمام جرمها ساختگی بود. چند روز بعد، هیئونسئو پدرش را از دست داد. پدرش در بیمارستان، خودکشی کرد. اما از آنجایی که خودکشی در کره شمالی جرم بسیار بزرگی است و مجازات بدی برای اطرافیان شخص به دنبال دارد، بنابراین، مادر هیئونسئو به پزشک رشوه داد تا علت مرگ را طبیعی ذکر کند. آنها هنوز فاجعه مرگ پدر را هضم نکرده بودند که اتفاق دیگری افتاد.
«قلب بزرگ از تپیدن ایستاد!»صبح روز ۸ جولای ۱۹۹۴, کیم ایل سونگ مُرد و کره شمالی پدر خود را از دست داد. از همهجا، صدای گریه و ناله و زاری میآمد. قیامتی برپا بود که گویی هرکه بیشتر ضجه میزد بهتر بود. هیئونسئو نیز غم خود را به غم پدرِ بزرگ گره زد و تا میتوانست، شیون و زاری کرد.
یک سال نگذشت که موج اعدام و بستن بازارهای سیاه و تغییر شرایط مقامات آغاز شد. در پی آن، فقر و قحطی بزرگِ کره شمالی به هیِسان رسید و در صحنهای آخرالزمانی، گدایانْ خیابانهای هیِسان را از آن خود کردند. هیئونسئو و مین هو که از هیچچیز خبری نداشتند، از مادرشان پرسیدند که مگر ما ثروتمندترین کشور دنیا نیستیم؛ پس چرا گرسنه هستیم؟! مادرشان هیچ پاسخی برایشان نداشت. هیچکس گمان نمیکرد این قحطی چنین گسترده و وحشتناک شود.
بازی با آتش
قحطی تمامی نداشت و به خانه هیئونسئو نیز راه پیدا کرده بود. تعداد وعدههای غذاییشان کمتر شد و همهچیز بدون پدرشان سادهتر به نظر میرسید. شرایط زندگی برای همه سختتر میشد و در این میان، دلالان و قاچاقچیها بیشترین سود را میکردند. روزی نبود که کسی در رودخانه یالو کشته نشود و شبی گرسنهای به در خانه نکوبد. تحمل چنین چیزهایی برای هیئونسئو بسیار سخت بود.
هیئون سئو در ژانویه ۱۹۹۸ به ۱۸ سالگی میرسید.
فکر زندگی در آن سوی مرزها در ذهنش جرقه میزد و منتظر شعلهور شدن بود.
میدانست که اگر به ۱۸ سالگی برسد، دیگر نمیتواند کشور را ترک کند و تنها راه خروجش فرار است؛ اما قبل از ۱۸ سالگی میتوانست بنا به دلایلی، به آن سوی مرزها برود و بیاید. او که شیفته شِنْیانْگ، شهر همیشه روشن چین، در آن سوی رودخانه بود، میخواست بداند که آن سوی مرزها چه خبر است.
درنهایت، او یک شب، دلش را به دریا زد و از آنجایی که با مرزبان جوانی که شیفته او بود، رابطه داشت، بهراحتی به آن سوی مرز رفت.
آن سوی مرز، دوست قدیمی مادرش، آقای آهِن منتظرش بود. او میدانست که هیئونسئو به دنبال چیست. هیئونسئو میخواست پس از استراحتی کوتاه، به دیدار عمو و زنعمویش در چین برود و پیش از آنکه ۱۸ ساله شود، از همان رودخانه به خانه بازگردد تا در دانشگاه اقتصاد مشغول به تحصیل شود؛ اما سفر او به چین، زندگیاش را برای همیشه تغییر داد.
او از دوست مادرش، کمی پول گرفت و به دنبال عمو و زنعمویش در شنیانگ رفت. ملاقات یک روزه او تبدیل به هفتهها غرق شدن در لذت و خوشی شد. تا جایی که حتی فراموش کرد دارد ۱۸ سالگی را رد میکند.
از سویی دیگر، مادرش نیز بیخبر از او، گزارش گم شدنش را به مقامات داده بود؛ بنابراین هیئونسئو نمیتوانست به کره شمالی بازگردد. اکنون او یک مهاجر غیرقانونی در چین به شمار میرفت و از نظر هر دو دولت گناهکار بود.
هرچند که هیئونسئو اکنون در چین، آزادی بیشتری داشت، اما حضورش غیرقانونی بود. او میدانست که جاسوسهای کره شمالی همهجا حضور دارند. سرانجام، او برای حفظ جان خود، نامش را بار دیگر تغییر داد. نام سوم او، «چای میران» بود.
هیئونسئو با هر نام، یک شخصیت تازه میگرفت. پس با نام چای میران نیز باید هویت یک دختر چینی را جعل میکرد. حالا او برای زنده ماندن، باید فقط به خودش تکیه میکرد. هیئونسئو میتوانست هویتش را پنهان کند؛ اما هرگز نمیتوانست خودش را از احساس گناهِ رها کردنِ بیخبرِ مادر و برادرش آزاد کند.
اقوامش که وضعیت او را میدیدند تصمیم گرفتند که هیئونسئو را با مردی جوان آشنا کنند تا شاید حال روحی او نیز بهتر شود. این مرد، «جانگ گِئون سو» نام داشت. زن عمو و عمویش این مرد را برایش پیدا کرده بودند تا با ازدواج، علاوهبر بهتر شدن حال روحیاش، بتواند مجوز اقامت در چین را نیز دریافت کند.
اینجا بود که مادر جان گئون سو وارد داستان شد. او مدام در حال دیکته کردن کارها به هیئونسئو بود. اما هیئونسئو که از یک حکومت دیکتاتوری فرار کرده بود، میتوانست بار دیگر زیر بار ازدواج و محدودیتی این چنینی برود؟
هیئونسئو به نامزدی جان گئون سو درآمد و بار دیگر، نامش را تغییر داد. اسم چهارم او، «جانگ سون هیانگ» بود. هیئونسئو بازهم چهرهای دیگر به خود گرفت؛ اما او میدانست که این ازدواج به معنای خداحافظی همیشگی با خانوادهاش است؛ بنابراین درست یک هفته قبل از عروسی و در لحظهای که جان گئون مشغول صحبت درباره گذراندن ماه عسل بود، هیئونسئو با برداشتن گذرنامه، شناسنامه و لباسهایش، پا به فرار گذاشت.
اما خانه کجاست؟
هیئونسئو حالا فقط شناسنامه و مقداری پول و لباس داشت؛ اما کجا باید میرفت. هیئونسئوی سرگشته و فراری میدانست که به زودی نیاز به شغل پیدا میکند و باید سرپناهی داشته باشد؛ بنابراین به فردی به نام «خانمِ ما» معرفی شد. خانم ما زنی بود که آرایشگاه بزرگی را در شنیانگ میچرخاند و از زیبایی هیئونسئو خوشش آمده بود؛ بنابراین به او پیشنهاد یک کار نیمهوقت در آرایشگاهش داد.
در اولین روز کاری مشخص شد که شغل اصلی هیئونسئو چیست. او باید بهعنوان یک روسپی کار میکرد، با مردان ثروتمند، این سو و آن سو میرفت و به خانم ما هم درصدی از درآمدش را میداد. اینجا جای هیئونسئو نبود؛ پس از آرایشگاه نیز فرار کرد.
درنهایت، هیئونسئو در یک کافه مشغول به کار شد. کافهای که خوابگاهش نیز همانجا بود. این برای او نهایت آرامش و رضایت را به دنبال داشت؛ اما در یکی از روزها، پلیس به او شک کرد که شاید یک فراری باشد و هیئونسئو را مورد بازجویی گسترده قرار داد. این بازجویی خوشبختانه به زبان ماندارین بود؛ زبانی که عمو و زنعمویش مجبورش کرده بودند یاد بگیرد. هیئونسئو خوشنویسی ماندارین را نیز همان روزهای اول یاد گرفته بود و توانست از بازجویی پلیس جان سالم به در ببرد.
اما همین مسئله باعث شد که او دیگر در هیچ لحظهای احساس امنیت نکند.
هیئون سئو از سایهی خودش نیز میترسید.
در فاصله کمی پس از بازجویی، به او حمله شد و تا نزدیکی مرگ کتک خورد. او به طرز معجزهآسایی از مرگ جان سالم به در برد؛ اما اینها زنگ هشداری برای شناخته شدن او در چین بود.
۲ سال بعد، او همچنان تنها، خسته و محتاطتر از همیشه به زندگی خودش ادامه داد؛ تا جایی که به هیچکس نمیتوانست اعتماد کند. سرانجام، هیئونسئو از سَرِ دلتنگی برای خانواده، با یک دلال چینی ارتباط برقرار کرد تا خانوادهاش را برایش پیدا کند. او دو راه برای پایان دادن به این وضعیت در سر داشت:نقشه اول، ارتباط از طریق دلال بود و نقشه دوم، تماس گرفتن با خانواده دوست مادرش، آقای آهِن. همسر آقای آهن طی صحبتهایشان موافقت کرد که برادر هیئونسئو را پیدا کند و ملاقاتی را با او ترتیب دهد. کمتر از ۱ ماه بعد، خانوم آهن به هیئونسئو خبر داد که پس از سالها میتواند با برادرش ملاقات کند.
هیئونسئو در این مسیر، خودش را برای هر چیزی، حتی اعدامهای صحرایی آماده کرده بود. او در جریان این اتفاقات، چند روزی بازداشت شد؛ اما بار دیگر، به طرز معجزهآسایی و بدون هیچ آسیبی از زندان بیرون آمد و برای نجات جانش به شانگهای فرار کرد و نام پنجم خود، یعنی «چای این هی» را انتخاب کرد.
او پس از مدتی، از ترسِ تجربههایی که داشت، بازهم نامش را به «پارک سون جا» تغییر داد.
در سال ۲۰۰۳، سرانجام در اوج ناامیدی، تماسی عجیب و غیرمنتظره از برادرش دریافت کرد. مین هو از هیئونسئو پول و تلفن همراه میخواست و او نیز به سرعت قبول کرد.
این تماسها درنهایت، او را به خانوادهاش میرساندند. یک سال پس از این ماجرا و در سال ۲۰۰۴, هیئونسئو متوجه شد که فراریان کره شمالی میتوانند در کره جنوبی درخواست پناهندگی بدهند؛ بنابراین شروع به برنامهریزی برای نقل مکان به سئول کرد و سرانجام ۴ سال بعد توانست به کره جنوبی برود.
او به محض رسیدن اظهار کرد که اهل کره شمالی است؛ اما سالها چینی ماندارین صحبت کردن باعث میشد حرف او را باور نکنند. درنهایت، مأمور بازرسی پس از گرفتن تمام پولهایش او را به یک مرکز بررسی فرستاد. او به همراه دیگر فراریان کره شمالی، به جایی به نام «هانون» فرستاده شدند؛ جایی که فراریان کره شمالی یاد میگیرند یا با زندگی وفق پیدا کنند یا به کره شمالی بازگردانده شوند. او نیز دوره خود را به صورت کامل گذراند.
پس از ۲ ماه، مکان زندگی، شغل و شهری که باید در آن زندگی کنند اعلام شد. هیئونسئو نیز به سئول فرستاده شد و در اواخر سال ۲۰۰۸ توانست بفهمد که چطور زندگی خود را ادامه دهد.
او بار دیگر نام خود را عوض کرد. هیئونسئو آخرین و هفتمین نام او و به معنای «خورشید خوششانسی» است. او اکنون شروع بهتری برای خود در نظر گرفته است و سرانجام با مبارزات فراوان، توانسته مادر و برادرش را نیز به سئول بیاورد.
سخن پایانی
هیئونسئو در یکی از بهترین دانشگاههای کره جنوبی پذیرفته شد و با مرد رؤیاهایش، یک مرد آمریکایی ازدواج کرد. اکنون هیئونسئو صدای میلیونها زن است که در کره شمالی زندگی میکنند.
هیئونسئو یکی از هزاران فردی است که به طریقی، از کره شمالی فرار کردهاند و پرده از داستان فرارشان برداشتهاند. فرار از کره شمالی، همواره با مشقتها و هزینههای سنگین و گاهی غیرقابل جبران همراه است که شاید فکر کردن به آن نیز لرزه بر اندام ما بیندازد؛ اما فراریان برای رسیدن به آزادی و به دلیل رنجی که از آگاه بودنشان میکشند، هر سختیای را به جان میخرند.
شاید روزی، کره شمالی نیز از زیر یوغ سلطنت خانواده کیم آزاد شود و هیئونسئو لی بتواند با هویت، زندگی و شخصیتی که خودش انتخاب کرده است بر تپههای هیِسان بنشیند و بار دیگر وطنش را ببیند.
#کتابخوان
#ترویج_کتابخوانی
#کتاب