چطور بیقدرتان نظام اروپای شرقی را تغییر دادند؟
اثر واتسلاف هاول (Václav Havel)
بیقدرتان چه قدرتی دارند؟
زیستن زیر سایه دروغ و در پیلهای از اکاذیب چگونه است؟ چطور نظامی با دروغ میتواند به حیات خود در جامعه ادامه دهد؟ چرا مردم چنین نظامی را تحمل میکنند و تبدیل به ابزاری برای گسترش دروغها میشوند؟ چطور میتوان این دروغها را برملا کرد؟
در ۱۷ نوامبر سال ۱۹۸۹، خیابانهای شهر پراگ در چکسلواکی مملو از جمعیت دانشجویان و معترضان بود. هشت روز پیش از این تجمع، دیوار برلین فرو ریخت و به نظر میآمد که موج آزادی دارد سراسر اروپا از جمله چکسلواکی را در برمیگیرد. در جریان این اعتراضات، پلیس تمام تلاش خود را برای سرکوب تظاهرکنندگان انجام داد، اما این مرتبه همهچیز فرق داشت. از ریختن دیوار برلین تا تظاهرات چکسلواکی که به بهار پراگ معروف است، همگی نشانهای از آزادی بودند؛ زیرا در هر دو کشور، مردم به دلیل ظلم نظام کمونیستی سر به طغیان گذاشته بودند.
در جریان اعتراضات نوامبر ۱۹۸۹ پراگ، مردمی که تا هفتهها پیش به شدت از نظام، ارتش و سرکوب گسترده و اعمال خشونتآمیز دولت میترسیدند، اکنون نهتنها در مقابل این وحشیگری ایستادگی میکردند و ترسی نداشتند، بلکه گویی هرچه حکومت بیشتر قدرت خود را نشان میداد و سرکوبها افزایش مییافت، مردم نیز شجاعتر میشدند و پاسخ هر مشت را با صد مشت دیگر میدادند.
۳ روز پس از این تظاهرات عظیم، ۲۰ نوامبر همان سال، باز هم نزدیک به نیم میلیون نفر در خیابانهای پراگ حضور یافتند و در کمال ناباوری، رژیم دیکتاتوری چکسلواکی در کمتر از ۵ روز از هم پاشید. این اتفاق به انقلاب مخملی چک شهرت دارد.
اینکه چطور نظامی به این قدرت، تنها در عرض چند روز به دست عده زیادی از بیقدرتان نابود شد، موضوعی است که در ادامه به آن میپردازیم. انقلاب مخملی چک هرچند گام بزرگی در راستای رسیدن این کشور به دموکراسی بود، اما اتفاقات پس از آن نیز آینده این کشور را دستخوش تغییرات بسیاری کرد.
شاید تا به حال دیده باشید که اغلب کتابهای تاریخی در مورد داستان دلاوریها و پیروزیها است، اما کمتر کتابی است که به سراغ مردم عادی در جریان وقوع جنگ برود؛ مردمی که نقطه عطف پیروزی و شکست یک ملت هستند. مردمی که جانهایی عزیز داشتند، ناخواسته وارد جریان انقلاب شدند، با هزاران مسئله درگیر و درنهایت به نحوه خودشان به آزادی رسیدند.
حال در این کتاب نیز قرار است شرایط زندگی مردم تحت نظام کمونیستی چک بررسی شود. اینکه چطور این مردم ابتدا با آگاهی وارد مسیر آزادی شدند و توانستند با قدرت بیقدرتی که داشتند پایههای نظام مستبد چکسلواکی را بلرزانند.
مسئله اینجاست که مردم چکسلواکی خودشان به حکومت دیکتاتوری قدرت میدادند. در خلال کتاب میخوانیم که چطور ماشین سرکوب دولت از خود مردم کوچه و خیابان قدرت میگرفت. درواقع این بیقدرتان بودند که به دیکتاتوریها اجازه حکمرانی بیپروا میدادند. اما مسئله به همینجا ختم نمیشود.
همانطور که میدانید همواره شنیدن داستانهای بعد از آزادی بسیار جذاب است. بنابراین هاول، نویسنده کتاب، بیش از صحبت درباره انقلاب چک، از نظام «پساتوتالیتر» صحبت میکند.
نظام پساتوتالیتر همیشه و در هر قدمی مردم را لمس میکند اما به نحویکه هرگز فکر نکنند تحت یوغ دیکتاتوری هستند این نظام ها در لفافه زیبای دموکراسی دیکتاتوری را اعمال میکنند.
یک نظام پساتوتالیتر حتی از دیکتاتوری و توتالیترها نیز بدتر است. این نظام با یادگیری از اشتباهات نظامهای دیکتاتوری و توتالیتر میداند دقیقا چه زمانی گروهی از ملت را هدف بگیرد. زندگی در سایه چنین نظامی همواره با دروغ و دورویی و ریا همراه است. مردم نیز علاقهای ندارند که نسبت به دروغهای نظام شکایتی کنند و خواه یا ناخواه، با سکوت خود به نظام اجازه دروغگویی و سرکوب بیشتر میدهند.
در چنین نظامهایی حتی لازم نیست که مردم این دروغها را قبول کنند، کافی است بپذیرند که در چنبره این دروغها و بطن آن زندگی کنند، بدیترتیب بر اعمال نظام صحه گذاشته، اطلاعاتی که از نظام دارند را نشان میدهند، بدنه نظام را میسازند و درنهایت تبدیل به خود نظام میشوند.
درواقع، استفاده از واژه «پسا» در مورد کلمه پساتوتالیتاریسم بدان معنا نیست که در این نظام خبری از توتالیتر نباشد، بلکه نظامهای پساتوتالیتر از پایه و اساس با تعریف معمولی که از توتالیتاریسم و دیکتاتوری کلاسیک داریم متفاوت هستند.
این نظام چیزی فراتر و سیاهتر از دیکتاتوری و توتالتاریسم است. اگر دیکتاتوری بخواهد مردم را زیر یوغ خود ببرد و توتالیتر کاری کند که انسانها، انسانیت خود را از دست بدهند، در یک نظام پساتوتالیتاریسم هر دو اتفاق میافتد. در سایه چنین نظامی، انسانیت به تباهی رفته و زندگی انسانها رو به افول میگذارد.
نمودی از حکومت پساتوتالیتر در چکسلواکی
فرض کنید به یک فرد سبزی فروش در حکومتی، میان آن همه پیاز و سیب زمینی، برگهای با عنوان «کارگران جهان، متحد شوید!» میدهند تا به دیوار یا شیشه مغازه بچسباند. حتما این سؤال برایتان پیش میآید که سبزی فروشی ربطی به شعارهای کمونیستی ندارد، پس چرا باید چنین شعاری را در یک مغازه سبزیفروشی ببینم؟ این سبزیفروش با شعارش چه چیزی را میخواهد به من بگوید؟ آیا فکر میکند قرار است واقعا تمام کارگران جهان برای ساختن مدینهای فاضله متحد شوند؟
مسئله اینجاست که اگر پا در کفش فرد مغازهدار بگذاریم، متوجه خواهیم شد که اکثریت این مغازهدارها اصلا به محتوای شعار فکری نکردهاند و این شعار بیانگر اعتقادات آنها نیست. وی تنها این شعار را روی شیشه چسبانده است، زیرا میداند اگر این کار را نکند با برخورد شدید نیروهای امنیتی روبهرو میشود. بنابراین سبزیفروش داستان ما کاری را برخلاف میلش انجام میدهد. در چنین حکومتی، از یک سبزیفروش ساده تا سایر مردم، هیچکس نمیتواند حقیقت واقعی خود را نشان دهد.
زندگی در سایه حکومتهای پسا توتالیتر پر از دروغ و ریاکاری است.
مثال سبزیفروش یک مثال ساده از زندگی در سایه حکومتهای پساتوتالیتر است؛ حکومتی که در چکسلواکی برقرار بود. نظامی که نه بویی از تمامیتخواهی کلاسیک (توتالیتر) و نه بویی از دیکتاتوری سنتی میبرد. پس مردم نمیدانستند دقیقا با چه نظامی روبهرو هستند.
در چکسلواکی آن زمان، مردم با نظامی پیچیده طرف بودند که از خودِ مردم برای سرکوب صدای مخالفان و معترضان استفاده میکرد. برخلاف آنچه در دیکتاتوریهای سنتی اتفاق میافتاد و گروه کوچکی از افراد با توسل به زور، کشور را اداره میکردند، در نظام پساتوتالیتاریسم، هر کدام از افراد جامعه در چرخاندن چرخه ظلم و استبداد حکومت سهیم بودند.
اما چطور میتوان این چنبره دروغ را برای مردم یک جامعه ساخت؟ برای زیستن مردم در چنبره دروغ، حکومت به ایدئولوژی نیاز دارد. ایدئولوژی همان تز فکری حکومتها است. ایدئولوژی احساس هدفمند بودن را به جامعه تزریق میکند و باعث میشود انسانها فکر کنند بخشی از یک هدف والاتر هستند. به همین ترتیب، یک سری انسان به جای شهروند دیدن خود، تبدیل به طرفداران دو آتشه برای حکومت میشوند و حاضر هستند برای بقای آن جانفشانی کنند.
اما نمود ایدئولوژی در نظامهای پساتوتالیتر فراتر از اینها است. ایدئولوژیْ پل ارتباطی میان رژیم و مردم است. رژیم از طریق ایدئولوژی به مردم نزدیک میشود و مردم نیز از طریق همین راه، خود را به رژیم نزدیک مینمایند.
زمانی که چنین اتفاقی بیفتد، زیستن در سایه چنین رژیمی باعث میشود تا حکومت تمام چیزهایی که مردم یک کشور آزاد انتظار تحقق آن را دارند، وارونه یا جعل نماید. برای نمونه در این نظام، سرکوب فرهنگیْ رشد و توسعه فرهنگی خوانده میشود، انتخاباتِ نمایشی بهترین نوع دموکراسی است، فقدان آزادی بیان در بهترین و زیباترین لباس آزادی ارائه میگردد و سوءاستفاده از قدرت هم آنقدر عادی شده است که رعایت قانون به شمار میرود.
این رژیم در بند دروغهای خودش گیر میکند، بنابراین خواه یا ناخواه باید برای بقای نظام دست به جعل و دستکاری حقیقت بزند. این نظام حتی گذشته و آینده را جعل مینماید و با ارائه آمار دروغین سعی در خوب جلوه دادن شرایط کشور دارد.
نظامهای پساتوتالیتر به مراتب سختگیرتر و خفقانآورتر از سایر رژیمها هستند. این نظام باید حتی منکر آن شود که دستگاه امنیتیای فراگیر، خودسر و غیرپاسخگو دارد. خودش را باید حامی حقوق بشر نشان دهد و وانمود کند دلیلی برای زندانی کردن افراد سیاسی ندارد. این رژیم درواقع باید وانمود کند که وانمود نمیکند.
زمانی که ایفای نقش رژیم به پایان میرسد، نوبت مردم است. در این شرایط نیاز نیست که مردم تمام این وارونگیها و تضادها را تحمل نمایند، بلکه فقط کافی است به گونهای رفتار کنند که گویی این دروغها را باور کردهاند یا حداقل در مقابل شنیدن دروغهای عجیب و غریب، سکوت اختیار نمایند. این افراد باید نشان دهند که دروغ را تشخیص ندادهاند؛ اما چطور؟ مانند کاری که سبزیفروش ابتدای داستان انجام داد. تابعیت از قانونی که حتی نمیدانند چه قانونی است و چه مفهومی دارد، بهترین راه برای کنترل و بقای یک نظام پساتوتالیتر است.
افراد با انجام چنین کارهایی مهر تأییدی بر اعمال نظام میزنند. اطاعت خود را نشان میدهند، رژیم را میسازند و تبدیل به خود نظام میشوند. در این مرحله، اکثر افراد فراموش میکنند که این دولتها هستند که از مردم قدرت میگیرند.
پساتوتالیتر به این معنا است که حکومت همیشه و در همه حال با دستانی پوشیده با دستکش ایدئولوژیکی، حتی در کوچکترین و شخصیترین جنبه های زندگی ملتش دخالت میکند.
چطور افراد در چنبره دروغ زندگی میکنند؟
همانطور که گفته شد، ایدئولوژی ابزار اصلی حکومتهای پساتوتالیتر است. ایدئولوژی چیزی است که باعث استحکام حکومت میشود و به مرور آنقدر اهمیت پیدا میکند که تقریباً تمام قدرت را به دست خود میگیرد. در نتیجه، تا زمانی که ایدئولوژی برقرار باشد، حکومت پساتوتالیتر نیز به حیات خود ادامه میدهد.
ایدئولوژی ستون استحکام و روبنای نظام پساتوتالیتر است.
اما این ستونْ زیربنایی بسیار سست دارد. از آنجایی که نظام پساتوتالیتر مجبور به وانمود کردن به چیزی است که نیست، بنابراین شالوده آن نیز بر انبوهی از دروغها ساخته شده است. این ستون تا زمانی دوام دارد که مردم حاضر باشند زیر چتر دروغهای حکومتی زندگی کنند و تمایلی به ابراز نظر واقعی خود نداشته باشند. اما دقیقاً حکومت چه دروغهایی میگوید؟
بار دیگر مثال سبزیفروش را به میان میآوریم. شعاری که او پشت شیشه مغازه خود چسباند یکی از همین دروغها است. سبزی فروش شاید پیش خود فکر کند: « با چنین کاری و تبعیت از نظام از خودم محافظت کردهام. چرا وقتی همه این کار را انجام میدهند، من آن را انجام ندهم؟»
در ایجا باید از خود بپرسید که آیا اگرهمه خود را در آتش میانداختند، این مرد سبزیفروش هم حاضر بود خودش را در آتش بیندازد؟
شاید در وهله اول با سبزیفروش همعقیده باشید و بگویید: «یک شعار نویسی ساده نه ضرری به من وارد میکند و نه به دیگران، مگر شعاری که در سبزیفروشی نوشته شود را کسی میخواند؟»
البته که عده بسیاری اصلاً توجهی به آن شعار ندارند، اما در اینجا سؤالی مطرح میشود که اگر کسی واقعا این شعار را نمیخوانْد، پس چرا نظام پساتوتالیتر آنقدر حساسیت دارد تا شعارها در همجا نصب شوند؟ چرا اگر این سبزیفروش شعار را روی شیشه مغازهاش نچسباند عواقب سنگینی برایش دارد؟
نکته اینجاست که شعار به تنهایی تأثیری ندارد، مسئله تبعیت تمام افراد از یک قانون است. همانطور که گفته شد، در یک نظام پساتوتالیتر ممکن است حتی بسیاری از انسانها متوجهِ وجود چنین نظامی نشوند. اما بهتر است به این نکته نیز توجه داشت که دخالت نظام پساتوتالیتر تنها به اجبارِ چسباندن شعاری روی شیشه سبزیفروشی محدود نمیشود. یک نظام پساتوتالیتر شعار خود را هرجا، از دکلهای برق تا بیلبوردهای بزرگ در معرض نمایش میگذارد تا خواه یا ناخواه با پیامهای ناخودآگاهش افراد را به سمت آرمانها و ایدئولوژی خویش جذب کند.
درواقع اگر زیر سایه یک حکومت پساتوتالیتر زندگی کنید میبینید که هیچ جایی نیست که این نشانهها و شعارهای حکومتی را نبینید. شاید در ابتدای کار، مردم متوجه جزئیات نشوند، اما زمانی که شعار به کلی چهره شهر و کشور را تغییر میدهد دیگر نمیتوان آگاهی از پیامهای حکومت را انکار کرد.
زمانی که این شعارنوشتهها مانند قطعات یک پازل کنار هم قرار میگیرند، تصویری کامل را شکل میدهند که پیامی با مضمون «من رئیس تو هستم، حواست به جای پایت باشد» به مردم مخابره میکند.
در کنار تمامی اینها، در نظامهای پساتوتالیتر افراد عادی از جمله سبزیفروش، هم ابزار سرکوب نظام هستند و هم قربانی آن به شمار میروند. افراد از این لحاظ که آگاهی کامل از دلیل اقدامات دولت ندارند، یک کار را انجام میدهند. بنابراین سبزفروشی که چنین شعاری روی شیشه خود چسبانده، اصلاً از خود نمیپرسد که آیا شخصاً به این شعارنوشته اعتقاد دارد یا خیر؟
به همین دلیل است که یک نظام پساتوتالیتر قدرت سرکوبش را از خود مردم میگیرد. مردمی که به واسطه چنین کارهایی آنقدر از هویت اصلی خود خالی میشوند که عملاً جسارت ایستادگی در مقابل خواستههای غیرمعقول حکومت را ندارند.
درنهایت افرادی که تحت لوای این حکومت زندگی میکنند برای دوری از دردسرهای حکومت، برای خود پیلهای از دروغ میبافند که چنبره زدن در آن برایشان امنیتی خیالی را به ارمغان میآورد. زندگی در سایه باوری که حتی خودشان هم به آن اعتقاد ندارند و با اولین ضربه آگاهی از بین میرود. اگر مردم یک جامعه به زیستن در چنبره دروغ عادت کنند، جامعه دچار انفعال شده و آنگاه بذر رژیمهای فاسدتر از دیکتاتوری در جامعه کاشته میشود.
چرا باید از چنبره دروغ بیرون جست؟
بیرون جستن از چنبره این دروغها کاری بسیار سخت اما واجب است. دوباره نگاهی به مثال سبزیفروش میاندازیم. تصور کنید سبزی فروش درنهایت روزی عصبانی میشود و شعار را از پشت پنجرهاش برمیدارد. او تصمیم میگیرد بنا به هر دلیلی، دیگر عامل دستگاه تبلیغ حکومت و سرکوب نباشد. او میخواهد باور حقیقیش را فریاد بزند و بگوید اتحاد تمام کارگران جهان رویایی واهی و پوچ است. سبزیفروش با شجاعتی که دارد میگوید دیگر در انتخابات دروغین شرکت نمیکند و زیر یوغ ظلم و ستم و دروغها نمیرود.
سبزیفروش با چنین کاری، خود را از زیستن در چنبره دروغها آزاد میکند و به زیست در دایره حقیقت روی میآورد. زیستن در دایره حقیقت بدان معناست که انسان خود واقعیاش باشد و آن کاری را انجام دهد که عمیقاً به آن باور دارد.
البته چنین کاری بدون هزینه نیست. راه آزادی و رسیدن به آن هرگز آسان نبوده و نخواهد بود. احتمالاً بهایی که سبزیفروش برای چنین کاری میپردازد، بیکاری، دردسر درآمدی، پرداخت جریمه و حتی زندان است. اما چرا سبزیفروش به بهای چنین هزینهای حاضر به برداشتن شعارنوشته شده است؟
وی با این کار به نوعی کورسوی نوری بر پایههای سست نظام تابانده و به همه نشان داده است که چطور چنین نظامی بر اساس دروغ شکل گرفته است.
زیستن در دایره حقیقت و همراه نشدن با دروغهای حکومت، اصلیترین چیزی است که میتواند پایههای حکومت پساتوتالیتر را بلرزاند. این قدم به ظاهر کوچک، دیگران را نیز تشویق میکند تا خودِ واقعیشان را نشان دهند. درواقع من اگر برخیزم و تو اگر برخیزی، در نهایت به آزادی خواهیم رسید. البته که چنین حرکتی از سوی نظام، قانونشکنی خوانده میشود و خوشایند نیست؛ زیرا زمانی این حکومتها میتوانند مردم را سرکوب کنند که تمام افراد یک جامعه حاضر به زیستن در سایه دروغهای حکومتی باشند.
به بیان دیگر، حقیقت، دقیقاً چیزی است که حکومت پساتوتالیتر دائماً سعی در پنهان کردن و دستکاری آن دارد. درنهایت زمانی که خورشید آگاهی بر شب تاریک دروغ میتابد، دروغهای این حکومت نیز آشکار میشود و آنگاه دیگر نمیتوان جمعیتی که آگاه شده است را ساکت کرد. با این کار، حکومت غافلگیر میشود و درنهایت واکنشهایی نشان میدهد که نه مناسب هستند و نه برای اداره مملکت چارهسازند.
بنابراین میتوان گفت که زمینه اولیه شکلگیری اپوزیسیون در حکومتهای پساتوتالیتر، زندگی در دایره حقیقت است. درواقع، قدرت این اتفاق در شکلگیری گروههای سیاسی نیست. این اتفاق قدرتش در هدایت جامعه به سمت آگاهی، برابریخواهی و حقطلبی است. این قدرت به مرور در جامعه و بین تودههای مختلف پخش میشود و به ساختار قدرت نفوذ میکند. درنهایت، تشکیل اپوزیسیونها کاری میکند تا آنهایی هم که تا لحظات آخر حاضر به ترک چنبره دروغ نشدهاند، تحتتأثیر قرار بگیرند. قدرت این اسلحه نامرئی به اندازهای زیاد است که میتواند به قلب یک ارتش نفوذ کرده و همه را خلع سلاح کند.
هرچند که این قدرت نامرئی است، اما درنهایت جنب و جوشهایی را شکل میدهد که تبدیل به اراده ملی میشود و ساختار مرئی پیدا میکند. این نمود، شکلهای مختلفی مییابد که از جمله آن میتوان به مواردی مانند وقوع یک رخداد سیاسی، انقلاب، جنبش اجتماعی، ناآرامیهای ناگهانی مدنی یا تحول فکری اساسی در جامعه اشاره کرد.
از آنجایی که در حکومتهای پساتوتالیتر، همه مشکلات در پشت دیوار فولادی و ضخیمی از دروغهای مختلف پنهان شدهاند، هرگز نمیتوان حدس زد که قطره آخر صبر یک جامعه چه زمانی لبریز میشود و کی فرو مینشیند. حتی به دلیل حجم زیاد دروغهای نظام نمیتوان دلیل و جرقه اصلی وقوع ناآرامیهای مدنی را تشخیص داد.
برای مثال، در چکسلواکی، زمانی آخرین قطره صبر افراد لبریز شد که گروه موسیقی «مردم پلاستیکی دنیا» دستگیر شدند. درنهایت بیانیهای با عنوان «منشور ۷۷» برای حمایت از دستگیری این گروه نوشته شد. این گروه در زمینه موسیقی راک فعالیت میکرد و سال ۱۹۷۶، تنها به این دلیل که خود واقعیشان را در آهنگها نشان داده بودند و با پروپاگاندای گسترده حکومت همسو نبودند، دستگیر و محاکمه شدند.
دستگیری این گروه آخرین ضربه نظام به بدنه خودش بود. مردم پس از این دستگیری، از چنبره دروغ بیرون آمدند و دست به تظاهرات زدند. زمانی که صحبت از زیستن در دایره حقیقت میشود باید دقت داشت که منظور فقط بیانیه گروههای سیاسی یا تشکلهای احزاب مختلف نیست. درواقع هر فرد به تنهایی میتواند از چنبره دروغهایش بیرون بیاید؛ به شرط آنکه علیه بازیچه شدن توسط حکومت اعتراض کند. این دایره حقیقت میتواند نامهای از روشنفکران، بیانیههای احزاب مختلف، اعتصاب کارگران و بسیاری حرکتهای مدنی دیگر را شامل شود.
بیقدرتان آزادیخواه
آزادی برای انسانها در طول تاریخ مسئلهای گرانبها بوده است. بارها جنگهای مختلف، انقلابهای گوناگون، نهادهای مدنی متعدد و بسیاری موارد دیگر برای رسیدن به آزادی شکل گرفتهاند. اما در میان همه اینها نقش بیقدرتان یا همان مردم عادی در حرکت به سمت آزادی کمتر دیده شده است. در حرکت به سمت آزادی باید چند مورد را در پس ذهن داشت.
در نظام های پساتوتالیتاریسم کلماتی مانند اپوزیسیون معناییبسیار متفاوت بااصل آن دارند.
این اولین موردی است که باید در ذهن داشت. در جوامع دموکراتیک، واژه اپوزیسیون اشاره به احزاب و گروههای مخالف دولت دارد. گروههایی که نهتنها مخالفتشان با برنامههای دولت را آزادانه و علنی بیان میکنند، بلکه برای بیرونرفت جامعه از مشکلات فعلی نیز راهکار دارند. اپوزیسیونها در جوامع دموکراتیک همچنین دارای قدرت تغییر قوانین هستند. بنابراین، میتوانند از این قدرت در راستای تحقق واقعی نیازهای جامعه استفاده کنند.
اما در حکومتهای پساتوتالیتر، اپوزیسیون معنای دیگری دارد. زیر پرچم پساتوتالیتر، هیچ روزنهای برای بیان عقاید مخالف وجود ندارد؛ کوچکترین نقد به چشم دشمنی با نظام و حکومت دیده میشود. بنابراین، احزاب و گروههای مخالف برای نقد دولت و قوانین آن نمیتوانند شکل بگیرند.
درعوض با داشتن آگاهی در چنین نظامی، هر فردی میتواند یک اپوزیسیون باشد. برای مثال، همان سبزیفروش داستانمان با از سر باز زدنِ چسباندن شعار بر شیشه مغازه و بیان مخالفت خود، به نوعی اپوزیسیون به شمار میرود. درواقع، هر کس که زیستن در دایره حقیقت در جامعه پساتوتالیتر را انتخاب کند، خودش را در نقش اپوزیسیون قرار داده است.
وقتی هر فرد برای خودش یک اپوزیسیون باشد، به این ترتیب یک نور بر پایههای دروغین سیستم پساتوتالیتر میتاباند که باعث روشنگری دیگران نیز میشود. همین کار به پایههای سست نظام ضربه بزرگی خواهد زد. اپوزیسیونهای فردی به دیگران شهامت میدهد تا آزادانه عقایدشان را بیان کنند و با دروغهای حکومت همراه نشوند. زمانی که این اتفاق بیفتد، بزرگترین تهدید برای حکومتهای پساتوتالیتر شکل میگیرد. درنهایت، آگاهی فردی در چنین جامعهای، ایدئولوژی پساتوتالیتاریسم حکومت را از بین میبرد.
احساس نیاز جامعه برای حرکت به سمت آزادی، مسئله دیگری است که باید برای رهایی از یوغ ظلم به آن توجه کرد.
بهتر است بدانید انقلابها و جریانهایی که توسط یک عامل بیرون از مردم، مانند رهبر، حزب یا گروه خاصی سازماندهی میشود، درنهایت به ورطه تباهی و فساد کشیده میشوند. تحول کمونیستی چکسلواکی مصداق واقعی چنین اتفاقی است.
مردم چکسلواکی در خلال این تحول با گوشت و پوست و جان خودشان تباهی جامعه با دخالت عوامل بیگانه و خارجی را احساس کردند. آنها میدیدند وقتی انقلابی توسط رهبری خارجی و بیرون از کشور هدایت میشود چه اتفاقی میافتد و درعوض، وقتی خودِ مردم با کارهای معنادار، حرکتهای مدنی یا اعتراضی، مانند آنچه سبزیفروش انجام داد، اعتراض خود را نشان میدهند و درنهایت یک جریان انقلابی سازماندهیشده میسازند چقدر موفقتر هستند. مردم چکسلواکی در جریان این تحول دریافتند که این قدرت بیقدرتان، یعنی قدرت خودِ مردم است که میتواند آنها را به آزادی حقیقی که پایان راه این انقلاب بود برساند.
نوع اعتراض نیز از جمله مسائلی است که در راه رسیدن به آزادی باید به آن توجه داشت. در مجموع دو نوع اعتراض مسالمتآمیز و اعتراض مسلّحانه وجود دارد.
شاید بسیاری برای مقابله با یک نظام پساتوتالیتر و رسیدن به آزادی، اعتراض مسلّحانه را انتخاب کنند، اما باید پرسید مگر یک نظام پساتوتالیتر با چنین ابزاری خودِ مردم معترض را سرکوب نکرده است؟ پس اگر جامعهای برای مبارزه با نظام پساتوتالیتر اعتراض مسلّحانه را انتخاب کند، ناخواسته در مسیری قدم گذاشته است که مقصدش حکومت ظالم دیگری است.
بنابراین، اعتراض مسالمتآمیز با توسّل به قوانین، راهکار بهتری جهت مبارزه با این چنین نظامی است. در این اعتراضها باید از همان قوانین نظام پساتوتالیتر علیه خودش استفاده کرد. با چنین کاری، افراد در ظاهر به قوانین حکومت تن دادهاند که اگر چه نوعی دروغ و ریاکاری است، اما درنهایت به نفع کل جامعه خواهد بود. برای توجیه این مسئله چند دلیل وجود دارد:
تفاوت نظام پساتوتالیتر و دیکتاتوری سنتی یکی از عمدهترین دلایل برتری اعتراض مسالمتآمیز بر اقدام مسلّحانه است. در شکل دیکتاتوری سنتی، افراد معمولاً با زور و به کمک گروه کوچکی از اوباش قدرتمند بر مردم مسلّط شدهاند.
اما یک نظام پساتوتالیتر برای اینکه بتواند ایدئولوژی خود را در جامعه گسترش دهد نیاز به وضع قوانین مختلف و زمان دارد. چنین رژیمی باید خود را مدافع حقوق بشر نشان دهد و قوانینش در دفاع از آزادی و مبارزه با ظلم باشد. این رژیم هرچند این کارها را انجام نمیدهد، اما زمانی که پایههای سست و دروغین آن با حرکتهای مدنی، مانند کاری که سبزیفروش کرد روشن شود، درنهایت آنهایی که با توسل به همین قوانین روی کار آمدهاند، محکوم خواهند شد. بنابراین، اعتراضات مسالمتآمیز خیلی بهتر میتواند افراد را از چنبره دروغ بیرون آورده و وارد دایره حقیقت کند.
در مقابل با انتخاب اقدام مسلّحانه، نهتنها درنهایت یک حکومت خشن دیگر روی کار میآید، بلکه مردم نیز در مقابل یکدیگر قرار میگیرند. بنابراین، با رخ دادن هرجومرج در شهر، زمینه برای سرکوب شدیدتر معترضان فراهم میشود و حکومت پساتوتالیتر بهانهای که می خواهد را به دست میآورد. این حکومت با دستآویز کردن اقدامات خشونتبار معترضان، آنان را ناقض امنیت و قوانین کشور نشان میدهد و در کنار سرکوب معترضان کاری میکند که قشر خاموش و خاکستری نیز با او همراهی کنند.
آیا غرب آن مدینه فاضله است که مینماید؟
دنیای امروزی با سرعت هرچه بیشتری رو به پیشرفت میرود و این پیشرفت با زوال در زمینههای مختلف همراه است. متأسفانه برای جلوگیری از این زوال، هیچ راهحل فلسفی، اجتماعی، سیاسی و غیره وجود ندارد. تنها زمانی میتوان از این زوال جلوگیری کرد که انسانها خودشان را بخشی از جهان بدانند.
زمانی که انسان یاور انسان دیگری باشد و یک بازسازی عمومی اخلاقیصورت بگیرد، میتوان به بازسازی سیاسی جهان نیز امیدوار بود.
از بین بردن نظامهایی مانند پساتوتالیتاریسم هم بخشی از بازسازی سیاسی جهان است. این دسته از نظامها علاقه دارند با مشغول کردن انسانها به مادیات و زندگی مصرفگرایی، آنها را از اخلاقیات دور کنند.
در چنین نظامی انسانها برای هیچچیز فراتر از بقای خود، احساس مسئولیت نمیکنند و منفعت شخصی را بر منفعت جمعی ترجیح میدهند. در نظامهای پساتوتالیتر، انسانها تبدیل به افرادی دلبریده از اخلاق میشوند که به کام حکومت نیز بسیار شیرین است. بنابراین، چنین نظامی تمام تلاش خود را میکند تا این بیاخلاقیْ به تمام جامعه سرایت کند؛ زیرا درنهایت، بیاخلاقیِ جمعیْ زمینه برای زندگی در چنبره دروغهای حکومتی را فراهم میسازد.
با در نظر داشتن این موضوع، نگاهی به دموکراسی غربی میاندازیم. به عقیده بسیاری، غرب، آرمانشهر دموکراسی است؛ اما در دموکراسی غربی نیز گاهی شاهد مورد مشابهی که اشاره شد، هستیم.
مصرفگراییْ محصول زندگی غربی است. بنابراین، دور از انتظار نیست که انسانها مسئولیتی را که در قبال جامعه دارند فراموش کنند. در یک عبارت میتوان گفت تنها چیزی که میتواند دنیای امروز را نجات دهد، «انقلاب اساسی اذهان و افکار عمومی» است.
بحرانی که بشر امروزی در آن فرو رفته بسیار عمیقتر از چیزی است که به آن، جامعه مصرفی و صنعتی میگوییم. عدم آگاهی فکری، بیاخلاقی، تیرهروزی سیاسی و اجتماعی، تنها گوشهای از این کِرمچاله هستند.
بنابراین، شکست اخلاقی انسانها زیر سایه حکومتهای پساتوتالیتر صرفاً یکی از صورتهای شکست عمومی انسان مدرن است.
با استدلال به این موضوع میتوان گفت دموکراسیهای غربی که اغلب برای رسیدن انسان به آزادی شکل گرفتهاند، بازهم دارای عیب و نقصهای بیشماری هستند. در سیستم دموکراسی غربی، گاهی انسانها بازیچه میشوند؛ زیرا در این سیستمها افراد شاهد دستگاههای سیاسی طویل و پرپیچ و خمی هستند که به روشهای مختلف با نوع کارکرد متفاوتی که دارند بار هرگونه مسئولیت شخصی را از دوش شهروندان برمیدارند تا مشارکت سیاسی آنها کمتر شود. درحالیکه دموکراسی واقعی میگوید انسانها باید به این بلوغ فکری برسند که در قبال اتفاقات و تحولات دنیا مسئولیت دارند.
امروزه در غرب، جوامعی وجود دارند که به شکل پیچیدهای در انباشت سرمایه از طریق دخل و تصرف و توسعهٔ پنهان دست دارند. در این جوامعْ مصرفگرایی، تبلیغات، تجارت و سیل اطلاعات مانند روندی دیکتاتوری هدایت میشوند و افراد حتی نمیدانند که اطلاعات دریافتیشان دستخوش تحلیل و تفسیر دیگران است.
به عقیده الکساندر سولژِنیتسین، نویسنده کتاب مجمعالجزایر گولاگ، آزادیهایی که بر پایه مسئولیت شخصی نباشند، توهم هستند.
مثال حرکت سبزیفروش و ورود به دایره حقیقت، یکی از نمونههای آزادیهای مبنی بر مسئولیتهای شخصی است. زمانی که فردی به دنبال چنین آزادیای باشد، نهتنها درد دیگران برایش اهمیت دارد، بلکه برای حقطلبی نیز برمیخیزد. چنین چیزی در دموکراسی سنتی تعریف نشده است.
البته دقت داشته باشید چنین چیزی به معنای آن نیست که حکومتهای بر پایه دموکراسی خوب عمل نمیکنند، بلکه برای کشورهایی که حکومت پساتوتالیتر را تجربه کردهاند، دموکراسی میتواند «گزینه موقت» خوبی باشد. اما اگر پایههای حکومت جدید این کشور بر دموکراسی بنا شود و آن را به نوعی آرمان سیاسی نهایی ببینیم، باز هم باید شاهد افول آن ملت بود.
سخن پایانی
دولتها از مردم قدرت میگیرند و این قدرت باید ابزاری برای حق کرامتهای انسانی و حقوق اولیه بشر باشد. هیچ دولتی نباید فراموش کند که با قدرت همین مردم عادی بوده است که روی کار آمده و اکنون باید به خواستههای آنها اهمیت دهد، اما چه میشود که چنین اتفاقی نمیافتد؟
قدرت هر دولتی در دست بیقدرتان، یعنی مردم عادی است. این مردم عادی هستند که تعیین میکنند چه کسی روی کار بیاید و چه کسی بماند؛ بنابراین اگر جامعهای دارای آگاهی نباشد میتواند در حین تحول یک حکومت یا در جریان یک انقلاب به جای حرکت به سمت آزادی به بیراهه برود. این دقیقا اتفاقی بود که طی تحول کمونیستی چکسلواکی رخ داد. مردم چکسلواکی در دورهای از تاریخ زیر یوغ حکومت جدیدی بودند که نه بویی از دیکتاتوری سنتی داشت و نه شباهتی به حکومتهای توتالیتر. مردم چکسلواکی در آن دوره تحت لوای نظامی به نام «پساتوتالیتاریسم» زندگی میکردند.
نظامی که نه تنها با انسانها، بلکه با انسانیت مشکل اساسی داشت. نظامهای پساتوتالیتر حتی از غدههای سرطانی نیز خطرناکتر هستند. درواقع نظامهای پساتوتالیتر، دیگر نه یک سیستم تمامیتخواه و توتالیتر هستند و نه شباهتی به دیکتاتوریهای سنتی و کلاسیک دارند. این سیستم به راحتی انسانها را به بردگی میگیرد و اساس همهچیز در آن دروغ است.
سیستم پساتوتالیتاریسم از توتالیتاریسم درس آموخته و یاد گرفته شبیه به دموکراتها باشد. بنابراین، قوانین او در ظاهر به کرامت انسانی احترام میگذارند، اما در باطن، بوی تعفن دروغهای سیاسی در همهجای بدنه نظام به مشام میرسد. انسانها نیز بیخبر، با زندگی در چنبره دروغ تن به فرمانبرداری از این نظام میدهند.
نظام پساتوتالیتر میداند که برای اتحاد و ماندن نیاز به یک ایدئولوژی دارد؛ موضوعی که همه را در یک راه همسو سازد. بنابراین، با دستآویز کردن ایدئولوژی که به انسانها هویت، کرامت و اخلاق می دهد کاری میکند که به دلیل ترسِ از دست دادن داشتهها با حکومت همراه شوند.
در این میان، راه چاره نیز وجود دارد. این راه چاره افزایش آگاهی فردی است. زمانی که یک فرد آگاه شود، از چنبره دروغها بیرون میآید و اول از همه میپرسد که در چه نظامی دارد زندگی میکند. با این سؤال، اساس زندگی او بر هم میریزد. با خودآگاهی و خروج از چنبره دروغ، هر فردی میتواند روزنه نوری بر بدنه دروغین و تاریک نظام پساتوتالیتاریسم بتاباند. کم کم با افزایش آگاهی جمعی سایرین نیز از چنبره دروغ خارج و حرکت به سمت آزادی شروع میشود.
حرکت به سمت آزادی، شور و شوق انقلابی و آرزوی رسیدن به زندگی بهتر کاری میکند که جامعه برای تغییر به پا خیزد. به این ترتیب، پایههای حکومت پساتوتالیتر شکسته میشود و افراد میتوانند آهسته و با آگاهی به سمت آزادی بروند. در حرکت به سمت آزادی، باید به عوامل مختلفی از جمله تفاوت نظام پساتوتالیتاریسم، تأثیر دخالت بیگانگان و از همه مهمتر، نوع اعتراض توجه داشت.
مردم چک با انقلاب مخملی خود توانستند به آزادی برسند، اما این اعتراض کاملاً مسالمتآمیز بود. اعتراض مسلّحانه کاری میکند که افراد علیه هم شوند و درنهایت، باریکه راه آزادی به بیراهه و روی کار آمدن نظامهای بیکفایت دیگر بینجامد.
زمانی که جامعه میخواهد به آزادی برسد، باید تاریخ سایر کشورها را نیز از نظر بگذراند. برای مثال، با نگاهی به دموکراسی غربی به راحتی متوجه خواهید شد که غربْ آن آرمانشهری نیست که تمام حقوق بشر در آن رعایت میشود. برعکس، فرهنگ مصرفگرای غرب و بیاخلاقی کاری میکند که دموکراسی به شکلی ناقص در این کشورها پدیدار شود. بنابراین، چندان نمیتوان با قطعیت گفت که غرب آرمانشهر دموکراسی است. درواقع جهان زمانی تغییر میکند که هر فرد به اندازه خودش مسئولیت سیاسی و اجتماعی را انجام دهد. تغییر جهانی از تغییر فردی شروع می شود.
#کتاب
#کتابخوانی
#معرفی_کتاب
#سوبژه