سه روز قبل
تمرین چتر کِشیمان که تمام شد، هوا تازه تاریک شده بود. خسته و سَلانه سَلانه، تا میانهی باند پرواز —که حالا در تاریکی مطلق، خالی از هر نوع پرنده بود— خزیدم و کمی دورتر از هیاهوی بچهها، روی آسفالتها و رو به آسمان به تماشای ستارهها دراز کشیدم.
چشمهایم که گرمِ کاوش کردن خوشهی پروین از لابلای ابرها شده بود، علی —پسرِ خردسالِ مربی— که حالا بعد از چند جلسه با هم دوستان صمیمی شدهایم هم از راه رسید؛ کنارم نشست و شروع به صحبت دربارهی غذا دادن به سگ سفیدِ تک چشمِ فرودگاه کرد.
کودکانههای علی اگرچه برای گوش کردن لذت بخش بود، اما حرکت ابرها، اندکاندک اندیشهی خاطرات سحاب و سه سالی که به پلک روی هم نشستنی گذشت را به آغوش سلولهای خاکستریام گرفتار کرد.
آخرین روزهای کار کردن در سحاب است و برای چون منی که میکوشم رخدادنِ هر اتفاقی را بر شانهی قضا و قدر و مصلحت الهی بیاویزم تا از بارِ سنگین تلخیشان بگریزم، شگفت است این احساس گرانوزنِ جدایی.
یک روز قبل
پرسید اگر قرار باشد بعد از سه سال، سحاب را در چند جمله خلاصه کنی، چه میگویی؟
گفتم: یکی از اتوبوسهای آخرین مدل شهر، با بهترین همسفرها.
مکث کرد و پرسید «با این توصیف، پس چرا پیاده میشوی؟»
گفتم چون نمیتوانم بفهمم به کجا میرود و علیرغم همهی لذتهای سفر، رسیدن به یک منزلِ مطلوب را به ماندن در سرای تردیدِ بین صواب و ناصواب، به مرکبِ آخرین مدل و به همسفرهای دوست داشتنی، اولویت میدهم. بعدتر اضافه کردم که البته فکر نکنی این جدا شدن به معنی راستیِ مطلق یکی و ناراستیِ مطلق دیگریست؛ این جدایی را تو به خداحافظی قطرهای آب از یک ابر خاکستری نظاره کن.
ابری که شاید در آیندهای دور یا نزدیک، سپید شود و طراوت و سرسبزی برای سرزمینی به ارمغان آورد و یا شاید سیاه شود و با خود سیل به همراه داشته باشد. قطرهای که شاید به دریایی زلال برسد، وسیع شود و بعدتر سوار بر ابری روشن گردد و یا شاید بیراهه پیش گیرد و اسیر شود به آبگیری گلآلود و تیره شود.
باری! از همهی اینها گذشته، چه گریز از این که هر سلام سرآغاز یک خداحافظیست؟
پس تا دیدارهایی دیگر،
بدرود سحابپرداز و بدرود همقطارهای دوستداشتنیام.