تیم اجرایی:
- متاسفانه، آیدا (میاندار گروهمون) نتونست این برنامه بیاد. «معاشرتِ محیط زیستی، مسئولیتپذیری میاندار بودنش و حمایتگریش رو نداشتیم» همه یادش بودیم تمام مدت. -
گروه: آرنیکا اکوتور
تعداد اعضا: 21 نفر
تاریخ 23 و 24 تیر ماه 1401
طبق هماهنگیها، قرار بود که ساعت 5 همدیگرو ببینیم و حرکت خودمون رو به سمت جاده هَراز و روستای «بَلَده» شروع کنیم. بعداز تقسیم بچهها توی ماشینها ساعت 5:20 حرکت کردیم. قرار بعدی پمپ بنزین «پلور» بود. ساعت 6:30، مرز تهران و مازندران رو رد کردیم و در نهایت 6:45 کنار جاده در رستورانی با منظره دماوند صبحونه خوردیم. ساعت 7:40 دوباره مسیر خودمون رو ادامه دادیم.
در نهایت ساعت 8:46 اول سهراه بودیم تا به سمت «بَلَده» حرکت کنیم. ساعت 10:00 رسیدیم بلده؛ کارها و خریدهای نهایی رو انجام دادیم و به سمت «یوش» مسیر رو ادامه دادیم؛ ساعت 10:46 رسیده بودیم به روستای «کلاک» و اول مسیر پیمایش «آزادکوه» و خودمون رو برای شروع پیمایش آماده کردیم.
مسیر حرکتمون، از همون اول صبح توی اسنپ تا خود لحظه پیاده شدن از ماشینها، گفتگوهای خوبی داشت.
اول مسیر، قرص کامل و زرد رنگ ماه که داشت غروب میکرد؛ دلبری میکرد. توی مسیر درختهای سپیدار مثل قلمهای پَر توی مُرَکَب، توی خاک قرار داده شده بودن و تعدادشون بیشتر هم میشد.
در نقطهای از مسیر جاده دقیقا بعداز تونل؛ «دماوند» با غولپیکریش خودنمایی میکرد و صبحونه خوردن پای ابهتش حس عجیبی رو داشت.
توی مسیر «بَلَده» دره سمت چپمون، که رودخونه جاری داشت، سرسبزی خیلی خیلی زیادی داشت. همون طور که آیدا قبلا بهم گفته بود؛ کنار رودخونه (آب روان) بیشتر مواقع شاهد درخت بید هستیم که بود. سرسبزی زندگیبخش اون دره، هوای نسبتا خنکش و کوههای اطرافش جالب بودن.
دقیقا در یک لحظه خاص از این جاده بود که در دوردست قله «آزادکوه» یا «شاهزاده کجگردن» از پشت دست تکون میداد. باخودم میگفتم، چقددر فاصله مونده! و چقدر این قله ظاهرش عجیب و متفاوتتر از خویشاوندهای اطرافش هست!
بعداز رسیدن و پارک کردن ماشین، با نرمش اولیه، آماده پیمایش شدیم. ساعت 11:30 از کوچههای توی روستا (با رعایت حریم خصوصیشون) رد شدیم و در نهایت وارد مسیر پاکوب شدیم. از کنار درختهای بید، سپیدار و رودخونه اونجا رد میشدیم و ارتفاع خودمون رو بیشتر میکردیم. ساعت 12:50 وایسادیم تا ناهار بخوریم و استراحت کنیم. طبق رسم همیشگیِ مصطفی، از توی کولهش طالبیای که آورده بود رو تقسیم کرد. و انرژی خوبی گرفتیم. مسیر خودمون رو ساعت 1:15 ادامه دادیم. بافت گیاهی تغییر میکرد. و درنهایت ساعت 4 رسیدیم به سطح همواری تا کمپ بزنیم.
بافت محیطی مسیر پیمایشمون توی آزادکوه، خیلی متفاوتتر از کوههای تهران بود. رطوبت هوا کمی بیشتر بود و رنگ سبز، زرد، سفید و بنفش روی زمین به چشم میومد، آبی آسمون زیبا بود. فکر کنم تک درخت کُنار (شبیه سیب هم بود) هم دیدیم.
با کم شدن درختها و بیشتر شدن گیاهایی مثل «جاشیر»، و یواش یواش «گَوَن» میدونستم که بزودی میرسیم.
حرف زدنامون، خندهها و لبخندهامون خستگیدرکن بود.
سعی میکردم از گیاهای اونجا عکسهایی بگیرم تا بعدا از آیدا در موردشون بپرسم.
کنار رودخونه «گلپر» خیلی زیاد وجود داشت. «جاشیر» هم زیاد بود؛ سوسکهای زیادی روی گل جاشیر، داشتن آفتاب میگرفتن. نزدیکهای کمپ، گیاهایی از خانواده «گندمیان» بیشتر به چشم میومد. تنوع گیاهی چشمگیر بود!
بعداز رسیدن به محل کمپ،توی ارتفاع حدودا 3900، تا ساعت 5 مشغول راه اندازی چادر بودیم. سطح زمین سبز بود و خاک نرم، راحت تونستیم چادر بزنیم. بعد به سمت رودخونه رفتیم تا برای گروه آب بیاریم.
دور هم جمع شده بودیم، چایی و مقداری تنقلات خوردیم. ساعت 18:30 بود که سینا در مورد برانکارد ساختن و مسائل مربوط به امدادنجات برامون توضیحاتی داد. و عملی برامون برانکارد ساخت. تا ساعت 9 کنار هم نشسته بودیم و گفتگو میکردیم.
در نهایت ساعت 10 شام خوردیم و در مورد موضوعات عمیق، فلسفی و علمی؛ گفتگوی تمیزی داشتیم! خیلی زیاد!
و بعد خواب!
حین آب آوردن از رودخونه، خستگی پاهامون رو توی آب یخ اونجا از بین بردیم. بسیار لذتبخش بود! بچهها تونستن چایی کوهی پیدا کنن برای دم کردن، عطر خوبی داشت.
«زاغ نوک سرخ» روی صخره بزرگ روبروی محل کمپمون دیده میشد و صداشون واضح و تعدادشون زیاد بود. بالای صخره غاری بود که سینا گفت شاییددد لونه عقابی چیزی باشه.
گروه کناری کمپ ما از گلستان اومده بودن، که همراه «نی و تِمپو» موسیقیهای شادی مینواختن. فضای کمپ متفاوت شده بود.
حدودا ساعت 8 روی یال همون صخره، تعدادی آهو که با کمک زوم دوربین، واضحتر میدیدیم. حس عجیبی داشت؛ مثل ظاهر شدن شبحهایی در ظاهر آهو بود! (همراه موسیقی متن!)
حرفهایی که موقع شام میزدیم، فکرامون رو در مورد موضوعات مختلف بهم نزدیک میکرد! نشستن کنارشون قشنگ بود!
هوای سرد شب، رطوبت هوا و نفس هامون رو تبدیل به شبنم میکرد که روی سطح چادر حس میشد.
بعداز صبحونه و آماده شدن، ساعت 6:30 به سمت غرب پاکوب رو ادامه دادیم، یال جنوبی قله رو از دور میدیدم و شیب تندش ترسناک جلوه میکرد. پشت سرمون منظره ابرهایی که داشتن به سرعت سمتمون میومدن تمیز بود. ساعت 7:45، پایین یال نهایی قله بودیم. از اونجایی که این یال بسیار باد شدید داره و بادگیر هست. بیشتر لباس پوشیدیم. پوشش گیاهی تموم شده بود و مسیر سنگ(شن اسکی) بود. آروم شیب تند رو با پیچهای زیادی که داشت کمتر کردیم و در نهایت ساعت 10 رسیدیم به قله! بعد از 3 ساعت نیم پیمایش! 4361 متر ارتفاع!
شور و شوقی که اون بالا داشتم. خندههای از ته دل همنوردامون حسابی خستگیمون رو در داد. عکسهایی گرفتیم و ساعت 11 به سمت پایین حرکت کردیم.
اول صبح، صدای پرندهای از سمت راستمون هر از چندگاهی میومد، از نظر من، صداش شبیه صدای عقاب بود؛ سینا اشاره کرد که مطمئنا پرنده شکاری هست! نتونستم ببینیمش ولی فکر میکنم خوشحال بود از اینکه اشعه خورشید، بار دیگه روی قلمروش تابیده!
سمت جنوب-شرقی(پشت سرمون) مسیری که میرفتیم؛ قله «دماوند» تنها، از دور نگاهمون میکرد. برای من مثل این بود که انگار، داره بهمون میگه من «پادشاه البرز»م! ابرهای پشت سرمون سریعتر از ما رسیدن به یال قله و رد شدن، بعدتر متوجه شدیم اون ابرها کجا رفتن!!
وسط یال در مورد کتابها و داستانها و موضوعات مختلف حرف میزدیم، برای من جذاب و شیرین بود! اینکه حرف مشترک داشته باشید، تعریف سادهای از «تسلیبخشی» همراه خودش داره!
از روی قله، جاهای زیادی دیده میشه، «دماوند» و «خلنو» سمت جنوب-شرقی، «علم کوه» حدودا شمال-غرب و «کُلون بستک»، «ناز» و «کهار» سمت غرب ، سمت جنوب قله خطالراس «سرکچال» دیده میشه!
سمت شمال قله، بافت قله صخره-گُردهایه که بعدا از سینا پرسیدیم، برای سنگنوردی استفاده میشه. تنها مسیر کوهپیمایی قله یال جنوبی ه!
مسیر فرود با شیب تند بود، گروههای زیادی در حال صعود بودن. انرژی رسیدن به قله کمک میکرد که راحتتر بیایم پایین. ساعت 12:14 شروع همون یال جنوبی قله بودیم. کمی استراحت کردیم و ادامه دادیم به سمت کمپ. ساعت 1:20 رسیدیم به محل کمپ.
سینا تا ساعت 3 بهمون فرصت داد تا هم ناهار بخوریم و چادرهارو جمع کنیم و آماده پیمایش نهایی بشیم.
ساعت 3:16 راه افتادیم و همون مسیر رفت رو برگشتیم. منظرهای که رفتنی پشت سرمون بود و دیده نمیشد، در حال برگشت زیبا بود!
ساعت 5:48 رسیده بودیم اول روستا، کمی استراحت کردیم و خستگی پاهامون رو توی رودخونه اونجا گرفتیم و ساعت 18:20 رسیده بودیم به ماشینهامون، 20 دقیقه بعد، نرمش نهایی انجام دادیم و سینا در مورد همهوایی، ریتم تنفس ، پیمایش جمعبندی کرد.
بعد سوار ماشین شدیم و به سمت جاده «چالوس» حرکت کردیم تا از مسیر دیگهای برگردیم.
نزدیکهای رسیدن به محل کمپ بود که کمی احساس غم داشتم که احتمالا از خستگی بود. با مرتضی رفتیم دوباره آب بیاریم و از این فرصت استفاده کردیم تا پاهامون رو دوباره توی آب یخ اونجا بذاریم!
مسیر برگشت به خاطر حرفایی که میزدیم و منظره زیباش خیلی زود میگذشت. خوش گذشت! خیلی!
توی مسیر رسیدنمون به چالوس متوجه شدیم که ابرهایی که از بالا سرمون رد شده بود، به دریای ابر پشت قله پیوسته بودن و ترکیبش با غروب آفتاب خیرهکننده بود!
ساعت 9 شب بود که آشکده بودیم! آش خوردیم و دوباره انرژی گرفتیم، حسابی! موسیقیهای قشنگی که گوش دادیم و هزاران جزئیات دیگه که قشنگ هستن!
در نهایت خداحافظی کردیم و صعود ما تموم شده بود!