سعیدرضا
سعیدرضا
خواندن ۱۰ دقیقه·۲ سال پیش

گزارش صعود قله «دماوند»

دماوند! دیو سپید!
دماوند! دیو سپید!


تیم اجرایی:

  • سینا سراجیان (سرپرست و مربی)
  • آیدا احمدی (راهنمای طبیعت گردی و میان‌دار گروه)
  • حسن سلیمان‌خانی (عقب‌دار گروه)

گروه: آرنیکا اکوتور
تعداد اعضا: 25 نفر
تاریخ: 13، 14 و 15 مرداد 1401

  • میتونید گزارش قبلی صعودمون که به «سبلان» رو از اینجا بخونید!
طلوع آفتاب و خطوط زندگی بخشش! توسط مرتضی عکس گرفته شده!
طلوع آفتاب و خطوط زندگی بخشش! توسط مرتضی عکس گرفته شده!

روز اول

جاده

طبق برنامه‌ای که سینا ریخته بود. ساعت 4:30 صبح پنج‌شنبه 13 مرداد، کنار هم جمع شدیم تا با ماشین‌های بچه‌ها مسیر رو به سمت «پلور» شروع کنیم. سینا در همون اول توضیحاتی در مورد برنامه داد، به خاطر آب‌وهوای متغیری وجود داشت گفت که جمعه توی این چند هفته بهترین هوا توی دماوند هست و از ساعت 4 بعدازظهر هوا خیلی ممکنه تغییر کنه! بهمون گفت ممکنه هر لحظه قبل از رسیدن به قله مجبور بشیم برگردیم اگر هوا مساعد نباشه (احتمال رعدوبرق و اینا وجود داشت).
مسیر رو به سمت جاده «هراز» ادامه دادیم و ساعت 7:30 «رستوران روگلی» وایسادیم تا صبحونه بخوریم. و بعد ساعت 8:40 پارکینگ اول مسیر صعود بودیم. بعداز پارک کردن ماشین‌ها و آماده شدن؛ سوار «لند روور» ها شدیم که هزینه نفری 130 تومن بود و ساعت 9:40 رسیدیم به «گوسفندسرا» به ارتفاع 3250متر! جایی که میشه کوله‌ها رو به قاطر داد تا به سمت «بارگاه سوم» ببرن. که هزینه این کار هم 350 تومن بود!
ساعت 10:30 بعداز تحویل کوله‌ها به قاطر و آماده شدن و اینا؛ راه افتادیم تا بریم به سمت «بارگاه سوم»! جایی که فقط عکساشو دیده بودم!

دماوند از زاویه پارکینگ! توسط مرتضی ثبت شده!
دماوند از زاویه پارکینگ! توسط مرتضی ثبت شده!
صبح هیجان رو توی چشم همه میدیدم. با خودم میگفتم یعنی واقعا 2 ماه انقدر زود گذشت!؟ وقتی سینا داشت در مورد آب‌وهوا می‌گفت و اینکه با تیم‌‌های مستقر توی منطقه حرف زده و فقط همین دو روز هوا خوبه واس صعود! باز با خودم میگفتم: { یعنی توی این 2 الی 3 هفته فقط دو روز هوا خوبه! اونم روزی که ما میخوایم صعود کنیم!} این فکر‌ها باعث می‌شد که مطمئن‌تر بشم که شدنیه!
منظره طلوع آفتاب از شرق دماوند و ابرهایی که نوک قله رو پوشونده بود، انرژی وصف نشدنی‌ای داشت. ابرها ماهیت افسانه‌گونه‌ای بخشیده بودن به نوک قله! میخواستن بگن اینجا اتفاقات پنهانی داره میفته!
توی مسیر رسیدن به پارکینگ داشتم از خودم این سوال رو میپرسیدم {چه چیزی ما رو راضی میکنه؟ و تکمیل از زندگی؟} این سوال مهمیه!
توی پارکینگ، دماوند با صبر و حوصله به دقت نگاهمون می‌کرد! حس عجیبی داشت!
گوسفندسرا! دیده بانی دماوند! فاطمه ثبت فرموده!
گوسفندسرا! دیده بانی دماوند! فاطمه ثبت فرموده!

صعود

همون اول مسیر، سینا بهمون گفت پیمایشی حدودا 4 ساعته داریم تا بارگاه. روی قله دو تا لکه سفید برف دیده میشد که کمی پایین سمت راست این لکه‌ها، نقطه‌های رنگی‌رنگی چادر‌ها توی بارگاه کمی دیده می‌شدن. داشتیم اون سمتی میرفتیم! مسیر پیمایش پر بود از گون! گوله های تپلی که از دل از خاک زده بودن بیرون و سبز کرده بودن فضا رو! توی این مسیر چون مسیر مشترک، کوهنوردا و قاطرها هست، باید مواظب باشید و سریع از مسیر کنار بزنید که رد بشن. توی مسیر چندباری استراحت کردیم و در نهایت ساعت 14:10 رسیدیم به «بارگاه سوم» ارتفاع 4250 متری! و اون ساختمون معروف رو دیدم!

خط الراس «دوبرار» پشت سرمون توی مسیر صعود با بارگاه! مرتضی عکس گرفته!
خط الراس «دوبرار» پشت سرمون توی مسیر صعود با بارگاه! مرتضی عکس گرفته!
توی مسیر روبرومون قله دیده می‌شد که هنوز ابر داشت بالاش ولی با باد حرکت می‌کردن و عوض میشدن. مثل این بود که «دیو سپید» خوابیده و زانو در بغل، داره خروپف میکنه و بخار نفسش ابر شده بالا سرش!
تک بودن دماوند توی اون منطقه، منظره کامل 180 درجه پشت سرمون رو قشنگ کرده بود. دریاچه لار در سمت غرب کم کم بهمون سلام میداد! و خط الراس «دوبرار» درست در پشت سرمون، ابهت دماوند رو چند برابر میکرد. انگار کل اون خط الراس از دور به دماوند تنها تعظیم می‌کردن!
پایین سمت چپ دریاچه لار دیده میشه! محل چادر هامون! توسط مرتضی!
پایین سمت چپ دریاچه لار دیده میشه! محل چادر هامون! توسط مرتضی!

کمپ

احسان و حسن نزدیک آخرهای رسیدن به بارگاه زودتر رفتن تا بتونن جایی برای چادر پیدا کنن. بعداز رسیدن به بارگاه سوم، همون اول محل باراندازی قاطرهاست، بچه‌ها دنبال کوله هاشون بودن که با گونی بسته بودنش. یکی دوتا از کوله‌ها هنوز نیومده بود ولی بقیه رو به کمک هم بردیم سمت غرب ساختمون و مشغول زدن چادرها شدیم. چادر زدن و جابجا شدن تا ساعت 4 طول کشید بعد سینا تا ساعت 5 گفت ناهار بخوریم تا بعد مقداری بالاتر بریم برای هم‌هوایی.
محوطه بارگاه، امکانات حداقلی خوبی داره. محل خواب برای اجاره، غذا گرم(تنوع داشت تقریبا)، سرویس بهداشتی و...!

ساختمون معروف بارگاه سوم! توسط مرتضی!
ساختمون معروف بارگاه سوم! توسط مرتضی!
آسمون روی قله ابری‌تر شده بود بعداز چادر زدن، کمی بیشتر لباس پوشیدیم تا سرما نخوریم. آیدا و سینا و احسان، هنوز چادرشون نرسیده بود اومدن پیش ما تا باهم ناهار میل بفرماییم. مرتضی از بارگاه سوپ تهیه کرده بود که غذای گرم بعد از یک روز طولانی بسیار دل‌چسب و لذت‌بخش ه.
وقتی داشتیم چادر می‌زدیم حواسمون بود که در ورودی چادر سمت منظره کامل روبرو خط الراس و منطقه لاریجان و پلور باشه. آفتاب ریز ریز حرکتشو به سمت غرب ادامه میداد و میخواست تنی به آب دریاچه لار بزنه.
بعداز رفتن برای هم‌هوایی سینا با همون آرامشش موقع توضیحات، در مورد مسیری که طی کردیم، جزئیاتی که باید حواسمون باشه بهش از نوع پوشش، نوع تغذیه و برنامه فردا گفت. راستش کمی هیجانم بیشتر شد بعد از حرفاش!
مقداری حرکت کششی کردیم تا خستگی کامل در بره از تنمون و بعد دوباره برگشتیم پایین برای خواب و استراحت!
آسمون پتو پشمی خودش رو پهن کرده بود روی منطقه و همینطور پف میکرد تا در نهایت مثل آبشار از سطح بالای دریاچه لار سرازیر شدن پایین!
داشت میگفت، وقت خوابه! روز بزرگیه فردا!
پتو پشمی آسمون! و آبشار ابر های سمت غرب! خط الراس هم از دور دیده میشه! توسط مرتضی!
پتو پشمی آسمون! و آبشار ابر های سمت غرب! خط الراس هم از دور دیده میشه! توسط مرتضی!

روز دوم

صعود

سینا گفته بود که ساعت 2:30 آماده باشیم البته با این نکته هم اشاره کرد که اگر وضع هوا بد بود کمی ممکنه جابجا بشه زمانش، که شد. پس ساعت 3:30 آماده بودیم اول مسیر پاکوب برای شروع پیمایش اصلیمون. توی تاریکی آروم آروم شروع کردیم و با نور هدلایت‌ها میرفتیم جلو. سرما و باد کمی اذیت می‌کرد و هرچی به «آبشار یخی» نزدیک می‌شدیم همونطور که سینا گفته بود، هوا سردتر می‌شد.
طلوع خورشید و نوری که روی ابر‌ها انداخته بود دلگرم کننده بود، ساعت 8:30 بود که به «آبشار یخی» به ارتفاع 5000 متری رسیدیم و داشت هوا کمی گرم‌تر می‌شد. می‌دونستیم که سایه‌مون تموم بشه روی زمین! رسیدیم قله!
مسیر رو ادامه دادیم و یواش یواش بوی گوگرد شروع شد و ساعت 1 تپه گوگردی رو رد می‌کردیم، گوگردی که معلوم نبود از کجا میاد و «دیو سپید» توی خواب چند هزارساله‌ش چیکار داره میکنه!! :دی. البته به کمک «سیر» و «لیمو» اثر گوگرد رو کم می‌کردیم ولی به خاطر باد شدید زیاد اذیت کننده شده بود!
در نهایت ساعت 1:30 از جبهه جنوبی رسیدیم به «بام ایران» - «قله دماوند»! ارتفاع 5610!

نزدیک تپه گوگردی! توسط الهام!
نزدیک تپه گوگردی! توسط الهام!
آخرین لحظات پیمایش! توسط الهام!
آخرین لحظات پیمایش! توسط الهام!
با اینکه شب قبل از صعود، احساس تنهایی عجیبی داشتم. ولی بعداز خواب نسبتا راحت شب، صبح انرژی زیادی داشتم. راه افتادن توی شب چالش سرما و سوز هوا رو داشت. باخودم می‌گفتم خورشید طلوع کنه بهتر میشه. یواش یواش که اشعه‌های خورشید رو دیدم بهتر شد. توی مسیر یک حال سرخوشی عجیبی داشتم که تا خود خود قله ادامه داشت! اصلا هیچ لحظه‌ای احساس ارتفاع زدگی نداشتم! برعکس صعود سبلان؛ اینجا از همون اول حالم خوب بود! واقعاا؟!
از ارتفاع «آبشار یخی» که عبور کردیم، میدونستم که با هر قدم دارم حد بلندترین نقطه حضورم روی زمین رو هی می‌شکنم! و این سرخوشیم رو مضاعف می‌کرد! خاک تغییر رنگ میداد و از رنگ خاکی به سمت سفید و زرد تغییر رنگ میداد! و مِه زیاد و زیادتر میشد!
در کنار هم ادامه می‌دادیم! و سعی می‌کردیم با خنده و گفتگو و حمایت کردن؛ «همدلی» و «همراهی» انرژیمون رو بالا نگه داریم! قشنگ بودیم! قشنگ!!
بعداز مقدار زیادی بوی گوگرد و سیر! که نشون دهنده مراحل آخر صعود هست و انگار «دیو سپید» آخرین حربه خودش رو برای انصراف از صعود استفاده کرده! رسیدیم به قله!
دیدن سنگ هایی که یهویی ظاهر شدن و حس نگهبان‌های قله رو داشتن شوک کننده بود! سربازایی که در کنار هم قرار گرفته بودن و ما باهاشون عکس می‌گرفتیم! و پشت سنگ‌ها محوطه بزرگ گودالی شکل؛ اندازه زمین فوتبال!
و مثل همیشه! امان از عکاسی از تابلو! دعوا و شلوغی بین کوهنوردا! به خاطر تغییر هوا بعضی‌هامون بیخیال شدیم و تابلو عکس نگرفتیم تا سریع فرود بیایم که خطری نباشه.
 مسیر فرود! دریای ابری که خشن جلوه میکردن ولی مارو بغل میگرفتن! توسط الهام!
مسیر فرود! دریای ابری که خشن جلوه میکردن ولی مارو بغل میگرفتن! توسط الهام!
سطح کج فرود کوه! توسط الهام.
سطح کج فرود کوه! توسط الهام.

فرود

ساعت 2 سینا با جدیت گفت که حرکت کنیم. لحظه کوتاهی قله تگرگ خورده بود و خبر از تغییر ناگهانی هوا می‌داد. مسیر رو به سمت پایین آغاز کردیم و آروم آروم ارتفاع کم کردیم. مسیر رو به سمت غرب کج می‌کردیم تا از «شن اسکی» برای فرود استفاده کنیم. بعداز گذر از تپه گوگردی از دور «بارگاه سوم» رو دیده می‌شد. تعداد چادرها بیشتر شده بود. توی مسیر چند نفر رو دیدیم که داشتن صعود می‌کردن! سوال برانگیز بود چون هوا داشت خراب می‌شد و در تعجب بودم که {چرااا داری صعود می‌کنی آخههه!؟}.
با کم شدن ارتفاعمون رنگ و رخسار بچه‌ها هم بیشتر برمی‌گشت.
ساعت 7:30 بود که رسیدیم به بارگاه سوم! و خوشحال و خسته می‌رفتیم برای خواب راحت شب!

آسمون بالاسرمون! زیبایی ابرها! عمق!
آسمون بالاسرمون! زیبایی ابرها! عمق!
در یک کلمه، مسیر فرود دریای ابری بود که داشتیم از داخلش شناکنان رد می‌شدیم! خط بین زمین آسمون، از بین رفته بود. پاهامون روی زمین ولی انگار توی آسمون شناور بودیم!
بالا سرمون، غول‌های ابرها باهم درگیر می‌شدن و حرکت سریعی داشتن! زیبایی محض بود! می‌تونستم ساعت‌ها اونجا دراز بکشم و دستمو به سمتشون دراز کنم و منم اضافه بشم به رقص بی‌پایانشون! همراه با موسیقی متن!
مِه در تلفیق با گرمای نفس کشیدنم، باعث شده بود که روی سیبیلم! شبنم ایجاد بشه!
مسیر شن اسکی که برای فرود استفاده کردیم، نرم بود و سنگ‌های پنهانی که داشت باعث می‌شد گاهی لیز بخوریم.
از دور بارگاه سوم بزرگتر و میدونستم بزودی میرسیم!
حال دراز کشیدن زیر ابهت ابرها! توسط صدف!
حال دراز کشیدن زیر ابهت ابرها! توسط صدف!

کمپ

بعداز رسیدن به بارگاه و رسیدگی به یکی از نیازهای اصلی!!! داخل چادر وسایل رو جمع و جور کردیم و کمی خستگی در کردیم و دور هم چایی خوردیم و شام و... برای فردا صبح و فرود نهایی به سمت «گوسفندسرا» آماده شدیم. حدود ساعت 10 بود که خوابیدیم! توی چادر ماه نصفه بهم دست تکون میداد! شاید داشت تبریک میگفت!
صبح زود بود که صدای یکی از بچه‌های تیم «امداد نجات» رو شنیدم. در این مورد می‌گفت که دو تا مصدوم حاد داره و یک فوتی. وسایل خودش رو دزدیدن و وسایل نداره! توی 48 ساعت اخیر نیم ساعت شاید خوابیده باشه! شوکه شده بودم و غصه‌دار... چقدر عدم آگاهی بعضی از افراد تاثیر عمیقی روی رنج دیگران میذاره! و باخودم می‎‌گفتم چقدر کار این عزیزان سخته.
هلی‌کوپتر امداد نجات از سمت شرق به سمت بارگاه میومد. همه نشسته بودیم تا خطری ایجاد نشه. فشار هوایی که ایجاد کرده بود گرد و خاک زیادی داشت و باد تند ارتفاع باعث می‌شد برای خلبان سخت‌تر هم بشه. مصدوم هارو سریع به هلی‌کوپتر انتقال دادن و 10 دقیقه بعد به سمت غرب پرواز کرد!

آدم‌هایی هستن که با شوق زیاد به عدم آگاهی خودشون افتخار میکنن!!! و باعث مشقت برای سایرین میشن! مطمئنا، هیچ دستاوردی و تشویقی نداره اگر تیم شما مصدوم داشته باشه و شما با تابلو قله عکس گرفته باشید!!!
«افتخار» و «سربلندی» واقعی در یک برنامه کوه، زمانی رخ میده که کل گروه، صحیح و سالم صعود کنن و صحیح و سالم برگردن! این اتفاق یقینا! نیازمند «مسئولیت پذیری» ، «دقت» و «همدلی» زیاد ه!
که میتونم بگم سینا، آیدا، حسن و احسان به عنوان سرپرستای برنامه و همینطور تک‌تک تیم ما، این ویژگی رو داشتن!
برای من به شخصه باعث افتخار بود که همراه این همنوردا مسیر رو طی می‌کردم! این باعث خوشحالی ه! و باعث زیبایی!
 توی گوسفندسرا غول ابرها با دو دست باز قله رو احاطه کرده بود! شاید اومده بود دیو سپید رو ماساژ بده!! توسط صدف!
توی گوسفندسرا غول ابرها با دو دست باز قله رو احاطه کرده بود! شاید اومده بود دیو سپید رو ماساژ بده!! توسط صدف!

فرود

ساعت 11:20 مسیر رو به سمت «گوسفندسرا» بعداز تحویل دادن کوله‌ها به قاطر شروع کردیم. توی مسیر اون سرخوشی همیشگی صعود و فرودی که داشتم همراهم بود. سعی می‌کردیم مسیر برگشت رو پاکسازی کنیم از زباله و ببریم پایین. مسیر ادامه دادیم و نزدیک آخرهای مسیر استراحت داشتیم که عکس های نهایی از دماوند ابر گرفته رو بگیریم. ساعت 3:20 بود که رسیده بودیم گوسفندسرا و بعداز دریافت کوله‌‎ها از قاطر، سوار لند روور شدیم و به سمت پارکینگ حرکت کردیم.
و پیمایش ما تموم شد! کل پیمایش ما با احتساب استراحت ها، 16 ساعت طول کشید.

منظره روبرو رستوران و کنار جاده! توسط مرتضی!
منظره روبرو رستوران و کنار جاده! توسط مرتضی!
توی راه برگشت آیدا مقداری در مورد گیاهای اونجا بهم گفت. نعنا وحشی، پوشش متراکم گون و تنوع زیاد زیستی منطقه دماوند و... سوار ماشین‌هامون شدیم و به سمت «رینه» حرکت کردیم تا به رستوران سالاری بریم و به خودمون غذایی مناسب برای صعودمون برسونیم!
بعد به سمت تهران حرکت کردیم و خوش گذشت زیاد!

و در پایان ...
حالا بعداز تمام این مدت و 7 صعودمون، برمی‌گردم به سوال اول این گزارش! {چه چیزی ما رو راضی میکنه؟ و تکمیل از زندگی؟}...
و جواب رو فکر می‌کنم بدونم!
{دوستانی جان، برای طی کردن مسیر! برای خلق کردن لحظات زندگی کردنمون! و ادامه دادن!}
و آیا قله مهمه؟!
قله بهونه‌ای برای همون خلق کردن لحظات زندگیه! «فرصتی» برای ساختن! که منو با گروهی زیبا آشنا کرد تا بتونم بخشی از خودم رو بسازم و تیکه‌های گمشده خودم رو درونشون پیدا کنم! و معنا بسازم!

و کنارشون زندگی کنم! و ادامه بدم!
دماوندکوه نوردیسفرنامه
جستجوگر مهربون !
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید