سعیدرضا
سعیدرضا
خواندن ۷ دقیقه·۲ سال پیش

گزارش صعود قله «سبلان»

قله «سبلان» یا «ساوالان» و دریاچه زیباش!
قله «سبلان» یا «ساوالان» و دریاچه زیباش!

تیم اجرایی:

  • سینا سراجیان (سرپرست و مربی)
  • آیدا احمدی (راهنمای طبیعت‌گردی و میان‌دار گروه)
  • حسن سلیمان‌خانی (عقب‌دار گروه)

گروه: آرنیکا اکوتور
تعداد اعضا: 25 نفر
تاریخ: 5، 6 و 7 مرداد 1401

  • میتونید گزارش قبلی صعودمون که به «آزادکوه» رو از اینجا بخونید!
سمت چپ محل شابیل سبز بود و رودخونه ای در حال گذر! مرتضی ثبت کرده!
سمت چپ محل شابیل سبز بود و رودخونه ای در حال گذر! مرتضی ثبت کرده!

روز اول

جاده

برنامه از این قرار بود که ساعت 8 شب، روز چهارشنبه 5 مرداد، همدیگرو ببینیم و سوار میدل‌باس بشیم و مسیر خودمون رو به سمت استان «اردبیل» آغاز کنیم. مسیر تهران تا اردبیل با اتوبوس حدودا 12 ساعت (با احتساب توقف‌های توی مسیر) هست. کمی از مسیر گذشته بود که سینا برامون از برنامه پیشرو و از مسیری که تا اینجا طی کردیم حرف زد. ساعت 6:30 صبح فردا بود که «نئور» رو رد کرده بودیم و ساعت 8:30 رسیدیم اردبیل.
مسیر صعود «سبلان» با بهتر بگیم «ساوالان» رو از سمت «شابیل» بریم، پس بعداز صبحونه مسیر رو به سمت روستای «لاهرود» ادامه دادیم و ساعت 11 شابیل بودیم.

در طول مسیر انرژی زیاد بچه‌ها، حرف زدن‌ها‌ و خندیدن هاشون؛ همه و همه باعث میشد این برنامه متفاوت‌تر باشه! حس اینکه {یعنی داریم میریم سبلان واقعا؟} توی نگاه اکثر بچه‌ها از همون اول دیده میشد.
شب توی اتوبوس چالش استراحت و خوابیدن کمی آزار دهنده بود. با چرت‌های خیلی کوتاه و بسیار سبک سعی میکردم انرژیم رو نگه دارم! ولی رسما کلا بیدار بودم!
صبح منظره جاده خیلی متفاوت بود. مزرعه‌های زردرنگی با طلوع خورشید خیره‌کننده کرده بود! روی ارتفاع‌های اونجا «مِه» داشت حرکت میکرد و سرسبزی خاصی داشت.
حدود ساعت 9 بود که بعد از گذشتن از میدونی به اسم سبلان توی اردبیل وایسادیم تا در «قهوه‌‌خونه مَش تقی» صبحونه میل بفرماییم!
هم‌صحبتی‌هامون! سرشیر و عسل معروف اردبیل! چایی‌ توی اسکان‌های خوش‌دست عینکی! لهجه‌های آذری و گفتگوهاشون حال خوبی داشت!
پناهگاه شمال شرقی سبلان! شلوغی! حسن عکس گرفته!
پناهگاه شمال شرقی سبلان! شلوغی! حسن عکس گرفته!

روز دوم

صعود

بعداز رسیدن به شابیل، ساعت 11 تا 12 اکثر بچه‌ها به کمک آبگرمی که در همون منطقه وجود داره؛ خستگی مسیر دیشب رو از تنشون گرفتن! (البته من در اتوبوس ترجیح دادم بخوابم :دی).
بعد آماده شدیم برای اینکه به کمک «لند روور»‌های اونجا از جاده بسیار بد، به سمت محل کمپمون در ارتفاع حدودا 3800 متری بریم. این مسیر حدود 1 ساعت طول میکشه و هزینه ماشین هم، نفری 150 تومن میشه!حدودا ساعت 2:30 ظهر بود که رسیدیم به محل کمپمون. پناهگاه شمال شرقی سبلان! که از نظر امکانات تکمیل هست! بوفه(کمی گرون)، اتاق برای شب‌مانی، آب و سرویس بهداشتی و... .
تا ساعت 5 مشغول برپا کردن چادر ها، مرتب کردن وسایل و جابجایی بودیم و ناهار خوردیم!

«شیروان دره» تونستیم در مسیر برگشت واضح‌تر ببینیمش! باز هم توسط مرتضی!
«شیروان دره» تونستیم در مسیر برگشت واضح‌تر ببینیمش! باز هم توسط مرتضی!
وقتی داشتیم می‌رسیدیم شابیل، آیدا مثل همیشه کمی توضیحات در مورد محل زیست اون منطقه، دره سمت راست جاده «شیروان دره» بهم داد. (البته مه باعث شده بود نشه ببینیم). دره ای که دومین «ژئوپارک» خاورمیانه حساب میشه و حدودا 75 کیلومتر مربع مساحت و 30 کیلومتر طول داره؛ در ادامه گفت که توی دره گرگ، روباه، خوک، قوچ و خرس قهوه‌ای سبلان و... زندگی میکنن. از نظر تنوع زیستی خیلی خیلی متنوع هست!
لندروور سواری توی اون جاده، همراه با درد بود! تقریبا راننده به هیچ سنگی نه نمیگفت و عبور از همشون شبیه به دستاورد بود واسش ! البته منظره‌هایی که میدیم، گله‌های گوسفندی‌ها و صد البته آهنگ‌هایی که توی مسیر باهم همخونی میکردیم باعث میشد خوش بگذره!
منظره دل‌انگیز! مرتضی ثبت فرموده!
منظره دل‌انگیز! مرتضی ثبت فرموده!

کمپ

ساعت 5:20 سینا بهمون گفت که دورهم جمع بشیم و برامون حرف زد از برنامه پیمایش فردامون. در مورد اینکه قله «ساوالان» گفت که در کنار «علم‌کوه» و «دماوند»، سه قله‌ای هستن که در ایران داستان‌ها و افسانه‌هایی زیادی در موردشون وجود داره. در ادامه بهمون گفت که به خاطر ارتفاع، غذا نمیتونیم بخوریم و بهتر هست که شام و صبحونه مناسب میل بفرماییم تا فردا کمتر اذیت شیم! در مورد این حرف زد که مسیری که طی کردیم توی این نقطه نتایجش دیده میشه و علاوه‌بر این ساعت پیمایش فردامون و چیکارا باید کنیم و اینا.
بعداز صحبت‌های سینا قرار شد، مقداری باهم پیمایش کنیم و کمی بریم بالا تا شب راحت‌تر بخوابیم و از مناظر اونجا لذت ببریم. بعد برگشتیم پایین و ساعت حدود 9 تا 10 شب دیگه خوابیدیم و آماده می‌شدیم برای صعود فردامون! ساعت 2:30 بامداد میخواستیم شروع کنیم!

دشت های سبز دوردست! توسط مرتضی ثبت شده!
دشت های سبز دوردست! توسط مرتضی ثبت شده!
رسیده بودیم محل کمپ از سمت شمال مِه‌ای که توی ارتفاعات میدیدیم، داشت میومد به سمتمون، یواش یواش ابرها دستاشونو باز میکردن و سطح کوه رو به آغوش میگرفتن! ما رو به آغوش میکشیدن!
وقتی رفته بودیم کمی بالاتر، دریای ابر سمت شمال بهتر دیده میشد! حرکت آروم ابرها روی سطح کوه بسیار زیبا بود. نور خورشید از لای ابرها، ریز ریز اشعه‌های زندگی‌بخشش رو مثل گندم روی دشت‌های دوردست پخش می‌کرد.
خوشحالی‌ای که بچه‌ها از دیدن اون مناظر داشتن و خنده‌هاشون و لحظه لحظه اون فضا زیبا بود! و به‌خاطر همین و به خاطر مِه احساس موجودیت داشتم! احساسی از جنس «بودن»!
بعداز برگشتن به محل کمپ و آماده شدن برای خواب و شام واینا... دریای ابر هم آروم گرفته بود و کمی پایین‌تر از ما، در سمت غرب تشک خودشو برای خواب خورشید آماده میکرد. زیبا بود! زیبا!
نزدیکای غروب آفتاب!
نزدیکای غروب آفتاب!

روز سوم

صعود

ساعت 2:30 بعداز آماده شدن و خوردن صبحونه‌ای مختصر کنار هم جمع شدیم و حدود ساعت 3 توی دل تاریکی صعود خودمون رو شروع کردیم. گروه‌های زیادی برای صعود اومده بودن و مسیر پاکوب پیمایش به خاطر نور «هِدلایت»ها به صورت زیگ‌زاگی روشن بود. دما هوا سردِ خوبی بود(توقع داشتیم که خیلی سردتر باشه).
بعضی از جاهای مسیر، ترافیک انسانی توی پاکوب خیلی زیاد میشد و پیمایش رو کند و کمی سخت میکرد. گاهی گروه‌ها باهم قاطی میشدن و جدا می‌شدیم از هم. ساعت 6 صبح با بیدار شدن خورشید از رخت خواب ابری خودش، باعث شد که مسیر رو بهتر ببینیم. در نهایت ساعت حدودا 10:40 از مسیر شمال-شرقی رسیدیم به قله! و چه قله‌ای!

آسمونی که بامداد باهاش روبرو شدیم! مرتضی ثبت فرموده!
آسمونی که بامداد باهاش روبرو شدیم! مرتضی ثبت فرموده!
آسمون صاف و پرستاره و رد صورتی رنگ راه شیری بالا سرمون، انرژی دهنده اول صعودمون بود. خط روشنی که هدلایت ها ایجاد کرده بودن، مثل فیبر نوری روشن بود و به سمت بالا حرکت میکرد. با روشن شدن هوا، دیدیم که دریای ابر پشت سرمون هنوز داره دلبری میکنه!
به دلیل شلوغ بودن و رفتار غیرحرفه‌ای که می‌دیدیم گاهی غصه‌دار می‌شدم از آسیب به کوه، سروصداهای بی‌مورد و سیگار کشیدن در مسیر پاکوب!
به دلیل طولانی شدن پیمایش و ارتفاع‌زدگی که بعضی‌هامون داشتیم. آخرای پیمایش دو بخش شده بودیم. سینا گروهی جلوتر رو پیش می‌بردن. آیدا و حسن و احسان با صبر و حمایت و همدلی که داشتن با چندتایی از بچه‌ها عقب‌تر ادامه می‌دادیم! و سینا هم با بی‌سیم ارتباط داشت باهامون. «همدلی» و «همراهی» واژه‌های پیش‌پاافتاده‌ای هستن برای توصیف اون لحظات! فراتر بود!
ساعت حدودا 10 رسیده بودیم به جایی که بهش میگن «سنگ محراب». سنگ عجیبی که طبق روایت‌ها این اعتقاد وجود داره که محل عبادت زرتشت بوده! حال عجیبی داشت!
قله! حضور دریاچه‌ای در وسط و درست روبرو مسیر آخر، شوکه برانگیزه! فقط میتونم بگم {می‌ارزید! واقعا می‌ارزید}!! خیلی زیاد!
طلوعی که دیدیم! صدف عکس گرفته!
طلوعی که دیدیم! صدف عکس گرفته!

فرود

مقداری روی قله موندیم و بعداز عکس گرفتن. انرژی لازم برای برگشت رو بدست آورده بودیم. مسیر برگشت رو ساعت حدود 11:50 شروع کردیم و آروم آروم ادامه می‌دادیم. ساعت حدودا 4:30 بود که رسیده بودیم به محل کمپ و سریع با استراحتی کوتاه آماده شدیم برای جمع کردن چادر و رفتن به سمت لند روور ها.
ساعت 6:30 عصر بود که بعد از مقداری انتظار تونستیم لند روور سوار شیم و به سمت شابیل و اتوبوس بیایم. (و دوباره در طول جاده به هیچ سنگی نه نمیگفت راننده!) در نهایت ساعت 8:30 سوار اتوبوس بودیم و پیمایش ما تموم شده بود.
کل این پیمایش با احتساب زمان استراحت ها حدودا 13 ساعت طول کشید.

در حال فرود! و حسابی خسته!
در حال فرود! و حسابی خسته!
مسیر فرود راحت‌تر بود با کاهش ارتفاع علائم ارتفاع‌زدگی کمی کمتر می‌شد. برعکس مسیر صعود که بیشتر تمرکزمون حفظ انرژی و نگه‌داشتن ریتم تنفس بود. مسیر فرود رو با معاشرت و گفتگو برای خودمون قشنگ‌تر می‌کردیم.
با ارتفاع گرفتن ابرها، سایه هاشون ازمون از آفتاب نسبتا تیز محافظت می‌کردن و منظره‌ی روبرومون قشنگ بود.
نزدیک محل کمپ که از دور چادرها دیده می‌شدن، حرکت ابرها آروم می‌گفتن که {زودی میرسید! چیزی نمونده!}
در نهایت بعداز سوار شدن به اتوبوس مسیر رو به سمت تهران ادامه دادیم! و پیمایش ما تموم میشد!
هزاران جزئیات، فکر و خیال‌هایی که در این مسیر داشتم و... که شاید در ترکیبی مثل «زیبایی لازم و کافی» بشه گنجوندش!!
جاده ای که باید طی میکردیم! برای رسیدن به اتوبوس! توسط مرتضی!
جاده ای که باید طی میکردیم! برای رسیدن به اتوبوس! توسط مرتضی!


کوه نوردیکوه پیماییسفرنامه
جستجوگر مهربون !
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید