تو نمیکنی رو اعجاز
ویرگول داده بهت داده مثل خود پرداز
اصلا نرو دنبال پرواز چون پر نداری
مثل من قلم توانمند و قدر نداری
من نوشتم مثل سبز برگه ی درویش
من نوشتم سبز جلگه ی هجو جلگه ی تفتیش
من نوشتم دست راستم تو برنده ی
با قلم شعرت هجو گزنده ای
وقتی دلم از غم نوشت
که به غم پی ببره دست
وقتی مشخص نیست زیبا و زشت
برا تمیزی طی ببره دست
برا دشمنات نمیذارم انتظار
نمیذارم متن بدی چون جدار
تو ببار تا خود صبح دم ببار
ببار تا بچکه روت غبار
وقتی هر منگلی میخواد منو رپر کنه طعنه میزنه
دلم به رپر بودن کنایه ی پهنه میزنه
از این ور به چشم میاد پول و پارتی
بچه دست انداز نداره کم و کاستی
باید به حال این برنامه گریست
باید باشه این هنگامه ایست
بذار چون بهش ریدم خودشو بالا بگیره
یا فاز هاذا ماذا بگیره
فاز سختی گرفت منطقه علامه شدن
با ویرگول دوست
به گوش همه نامه شدن
خدا غمو افروخت
مثل چکامه شدن
شعرام از دل یه کالبدن
من نوشتم مثل سبز برگه ی درویش
من نوشتم سبز جلگه ی هجو جلگه ی تفتیش
من نوشتم دست راستم تو برنده ای
با قلم شعرت هجو گزنده ای
منو خلوت شعر با خدام
میدونم اونه که به این قلم داد قوام
میزنه زیر استبداد فریاد غلام
میگیره شعرام بوی جزام
وقتی هر ادمی به من دشنه میزنه
دلم مدام به غمش رخنه میزنه
میخوام رک بشم نه رکیک
میخواد تملک بشم شعر نیک
حوا نیست تو هوسم هوا
من به نکردم به نیت بد اقتدا
من سورنام به شعر من بساب
ولی میگیری ازم ترس و ارتعاب
همین میشه دیگه لبت خندون نیست
هیچ چیزی بد تر از افت ملعون نیست
دیگه به صرف مقرون نیست
صرف نمیکنه رویای باورم
همیشه نباید بخندم
با این هوای رعدم
که من سرد و طردم
به فردا نرسید غوغا ی باورم
من نوشتم مثل سبز برگه ی درویش
من نوشتم سبز جلگه ی هجو جلگه ی تفتیش
من نوشتم دست راستم تو برنده ای
با قلم شعرت هجو گزنده ای
میمونه دل دست افتاده ات ناپاک رای
تو فکرت سفت و سخته پایین برو با چای
خودت بگو داری اذعان
که نمیتونی بدی فرمان
یهو گفتی زیاده حرمتت
تو چی داری به جز غربتت
تو چی داری جز اومدن تو اشعار و اخبار
دیگه تمومه مهلتت
باید اعتراف کنی
به باخت
که تو هر مصاف
وجودت به باخت شتافت
پس انقدر نگو تو بودی فرد
برو برای برد جلو من بخون حمد
تو مینویسی متن چرت
نزن پلک بریز اشک
شدی با بیتام چفت
من نوشتم سبز برگه ی درویش
من نوشتم سبز جلگه ی هجو جلگه ی تفتیش
من نوشتم دست راستم تو برنده ای
با قلم شعرت هجو گزنده ای
تو کلماتت بر گرفته از متاع
مغزت نه شعاع دار نه ارتفاع
که ذهنت پر رخوت
اصلا صد بارم بگو هستی پیش کسوت
به غم اتصال میکنم
با غمو زخمم جدال میکنم
که به چشم اومد دست اندازه مبتدی
این غما نبود جز این غما مقصدی
شاید فکر کنی این واکنشه
من میگم این نداشتن کششه
جلو تو که اندازه ت کم تر از دم کشمشه
خودتو تزئین نکن
به خودت تلقین نکن
فکر نکن برتری و تسکین نکن
تو اندازه ت به اندازه عرق مبرم کشمشه
وقتی هیچی ثبتی هیچی
برا تولدتم روشن نشد فشفشه
تو نگیر با ادم سالمی ارتباط
چون ذهنشو میبری تو مخاط
تو نرو سمت دوات
چون نداری صبر و ثبات
غم من میکوبه به زندگیمو صلیل
منم واقعی میگم نمیارم دلیل
گذرم از زندگی با خطرم
خطرم باعث شد از مرزا بگذرم
دست انداز مایه ی تمسخر
تو کم خاصیت تر حتی از انبر