توی امتحان یک سؤال آمده بود از TLS. هرچه فکر کردم، یادم نیامد. بعدها فهمیدم که خیلی قبلتر از آنکه زندگیام را گره بزنم به زیستشناسی، آن را بلد بودهام.
یک جور مکانیسم بقاست، اما دو لبه؛
ادامهی همانندسازی از DNA آسیبدیده، به هر قیمتی. برایش مهم نیست این قطعهی ناقص چه ژنی را بیان میکند، فقط میخواهد ادامه دهد.
مهم نیست این مسیر به کجا میرسد، فقط نباید متوقف شود.
حالا سرانجامش خواه سرطان باشد یا مرضی صعبالعلاج، چه باک؟ مهم این است که سلول زنده مانده.
مثل آن پل روی رودخانه که قطعهای از آن فرو ریخته و تو دستپاچه، هرچه دم دستت باشد برمیداری ترمیمش کنی. با یک مشت کاغذ باطله، با وصلههای سست، با دروغهایی که خودت هم کمکم باورشان میکنی.
که فقط پل، پل باشد. بیآنکه بدانی، همان سازهی لرزان، همان وصلههای موقت، روزی تو را غرق خواهد کرد.
یاد آن شب افتادم که چشمهایم از سردرد میسوخت، رگهایش از بیخوابی سرخ شده بود، اما تا صبح دست از حرف زدن با تو نکشیدم. خیال میکردم اگر واژهها را کنار هم بچینم، اگر جملهها را درست انتخاب کنم، شاید بشود این چینی شکستهی هزار ترک افتاده را بند زد.
رفاقتمان شده بود مثل بیمار بیجان روی تخت، و التماس به دستگاه شوک
مثل تلاشهایی که در نهایت، ختم میشود به یک خط صاف روی مانیتور
ما همان پل بودیم.
همان سلول آسیبدیده زنده مانده به ضرب و زور جهش
سکوت میکردیم، به خودمان دروغ میگفتیم، که مبادا خاطراتمان ترک بردارد.
افتاده بودیم روی لبهی تیز مکانیسم.
تو رفتی.
من هم نماندم.
پلی که از کاغذ باطله، از دروغ، از سکوتهای طولانی ساخته بودیم، فرو ریخت.
ما غرق شدیم.
توی چیزی که گمان میکردیم روزی نجاتمان خواهد داد...