سوساً
سوساً
خواندن ۴ دقیقه·۴ ماه پیش

در نبرد زندگی

من خیلی وقت است که دیگر قرص‌های شادی آورم را نمی‌خورم.چیزی حدود سه ماه.از اول هن برای کسب شادی نمیخوردمشان. دکتر ضعیف ترین دوز را داده بود و گفته بود روزی یکی بخورم تا سردرد هایم خوب شود.اما هرروز یکی بخورم و سه ماه یک بار به دکتر سر بزنم.دکتر را فقط یک بار دیدم.یادم نماند هرروز یکی بخورم.گاه یادم می‌رفت خورده ام و مجدد می‌خوردم گاه فکر می‌کردم خورده ام و اصلا نمی‌خوردم.


امروز خوش‌حال نبودم.یک نفر که حال و حوصله ام با سیم نامرئی وصل شده به او و خوشحال است که افسارم را به دست گرفته دیشب به من بی محلی کرده بود.توی دلم مانده بود حسابی.گفته بودم لطف کند حتی شده به دروغ و تظاهر اما چند روزی خوب بماند.زده بود زیرش.


به جایش امروز را با تمام بغض وحشی گلویم خوشحال آغاز کردم.خوشحال آغاز نکردم اما سعی کردم خوب بگذرانم.

همه چیز و همه چیز نشانه بود که این بغض باید امروز اشک شود و من محلش نگذاشته بودم.صبحی که تصمیم گرفتم زیاد بخوابم و قرار بود بابا من را ببرد سرکار و بعد استرس گرفتم دیرش شود، چون می‌دانستم آدم منضبطی است و روی این چیز ها حساس است بر عکس من که عین خیالم هم نبوده بیست روز کاری در ماه هرروز بیست دقیقه تاخیر داشته ام....

از خودخواه بودن خودم که چند دقیقه بیشتر خوابیدم عصبانی شدم.اما جلوی بغض را گرفتم.


چشمم به آن یک نفر افتاد احساس کردم دلم شد شبیه شیشه شکسته و دردم گرفت اما با لبخند نگاهش کردم هر چند ازش فرار می‌کردم و به بی محلی اش ادامه داد و میدیدم این فقط شامل حال من شده است و دلم گرفت که من چه کردم این چنین بی اعتبارم میکنی؟

توی دلم گفتم به درک. این همه سعی کردی این نخ نامرئی را از بین ببری نتوانستی، این بار باید بتوانی.و توی ذهنم شروع کردم سرزنش خودم که این یارو چه دارد ! و خیلی چیز ها را مقایسه کردم نشان دادم خیلی حرف ها رفتار ها دروغ ها را یادآوری کردم و گفتم واقعا احمق و بی لیاقتی که غصه این آزارگر را بخوری.احمق و بی لیاقت بودم.


سر صبح چون تصمیم گرفته بودم علیرغم همه چیز خوشحال باشم، الف را که دیدم سلام دادم و لبخند زدم.طی روز دیدم یک جور بدی با من و جور خوبی با دیگران رفتار می کند و بعد توی دلم گفتم آدم ها بخاطر خطاهایشان مجازات می شوند و این مجازات من بخاطر برخی خطاهایم است که این آدم را با این اخلاق و عقده های درونش تحمل کنم.


بعد هم گفتم ایرادی ندارد به هر حال من هم زخم های زیادی از الف و البته از آن یک نفر خورده ام.که بیشتر دل شکستگی ام این است آن یک نفر کلی محبت نثار الف کرده و من را بازیچه کرده. و گفتم من امروز می‌خواهم خوشحال باشم و فردا به جایش یادم می آید چقدر دلم پر است.پس بی‌خیال.

وسط روز الف گفت صبح به من سلام ندادی.

و من چشمم گرد شد.

چون صدای سلام دادنم هنوز توی گوشم است.


قبل تر برایش سفارش گل داده بودم چون تولدش نزدیک بود و مثلا میخواستم خوشحال شود. گل را دادم صورتش پوکر بود.حدس زدم بخشی از پروسه تقلید اطوار های من است بی آنکه بداند من رنج هایی می‌کشم که دیگر نمی‌توانم پنهان کنم چون خیلی وقت است قرص نمیخوردم. گفتم اشکالی ندارد من میخواستم خوشحالش کتم نشد.دیدم گل را برد اتاق آن یک نفر گذاشت.دلم؟ خب دلم شکست....

بعد تر اما پیام داد و تشکر کرد.

من؟ من بازیچه آن یک نفر....آن یک نفر؟ آه.... !

لعنت به تو دل.





گفتم اینجا را خیلی زود تمام می‌کنم با تمام زخم هایی که دارم و می‌روم یک‌جا زخم هایی که آن یک نفر توی روحم گذاشته درمانش می‌کنم و برمیگردم به زندگی....


چه شد ؟

آمدم خانه.

گفتند فردا کله سحر می‌رویم سفر.خب مک مرخصی نگرفته بودم با اینکه هزار بار باهاشان تاریخ سفر را چک کردم ولی نگفته بودند فردا راه میفتند.

گفتم چکار کنم ؟ مرخصی ندارم.شما بروید.... گفتند هر طور شده بگیر چون ما مسافریم.


بعد ب آمد.

سر اینکه ۵ دقیقه میخواهیم برویم سر کوچه داد زد.

سر مرخصی نداشتن من داد زد.

سر همه چی داد زد.

همه چی. میفهمید ؟ برای همه چیز توی این دنیای مزخرف لعنتی داد کشید.

داد کشید.

داد کشید.

من خیلی وقت است قرص های ضد افسردگی را نمیخورم.

خیلی وقت است.

اما آن یک نفر آگاهانه من را آزرده می کند.

زورم نمی‌رسد

ب حیلی داد می‌کشد

نمی‌توانم خودم را از کار خلاص کنم

س س حق من را ضایع کرده دستم بخ جایی بند نیست

آن یک نفر آگاهانه بی احترامی و تحقیرم می‌کند و دلم را می‌شکند با آنکه می‌داند بدی نکرده ام بهش.با آنکه می‌داند دلم چه جور دلی است‌با آنکه می‌داند دوستش دارم

من خیلی وقت است قرص های ضد افسردگی نخورده ام اما امشب خوردم.

دو تا.

از سرکوچه که برگشتم باز هم ب داد کشید.

باز هم دو تا خوردم

الان از گریه به هق هق افتادم.قرار بود امروز هر طور شده خوشحال بمانم.

می‌خواهم دو تای دیگر بخورم

و سب قبل خواب چند تای دیگر.

گمان نمی‌کنم اتفاق خاصی بیفتد

اما دلم می‌خواهد فردا دنیایم شادتر باشد....

افسردگیزندگیخشونتدلشکستگی
رفتم.دیدم معتاد بودم به نوشتن.برگشتم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید