من ۲۸ ساله شدم.
امروز.
بهتر بگویم یک بامداد بیست و هفتم فروردین ماه من ۲۸ ساله شدم.
ساعت که از نیمه شب گذشت و حتی قبل تر، چند نفری به من تبریک گفتند.
مثلا همکاری که فقط یادم میآید خیلی دوستش داشتم وسط های بیست و ششم گفت یا همکلاسی دانشگاهی که فقط دو سه بار از نزدیک دیدمش راس نیمه ی شب و آغاز بیست و هفتم.
اما من غمگینم. بسیار....
نه که بخواهم بگویم چون کسی من را به یاد نمیآورد...
چرا به یاد میآورد.
مثلا دو سه دوستی از دوران دبیرستان که دوستی عمیقی نداشتیم.
یا دوست صمیمی دوران راهنمایی ام که بعد از مدرسه دیگر ندیدمش و البته دروغ محض است اگر بگویم تبریک زهرا خوشحالم نکرد . چرا خوشحال شدم....
و بعد تبریک همکار دیگری که دوستی ما از سر محبت نبود. و البته خودش چندین بار گفته دوست هم نیستیم.
پس میدانید ؟ تبریکاتی گرفته ام.از محال ترین و دورترین ها....
اما حالا در آغاز ۲۹ سالگی پلکم چنان باد کرده که انگار یک مشت باکتری حمله ور شده اند بهش.
من غمگینم چون امروز از هیچ کدام از عزیزانم تبریکی نگرفتم.
امروز تولد من بوده است...
اما بابا نمیدانست.مامان صبح یادش انداخت و نه مامان نه هیچ کسی دیگر نه حتی برادرم که جانم را صد بار برایش فدا میکنم هم تبریکی نگفتند.
دوست هایی که میدانم محبتم را خالصانه گرفتند هم.
این چیزی است که غمگینم کرده....
من امروز از هیچ عزیزی هیچ تبریکی نگرفتم و تا دلتان بخواهد از غیر عزیزها