دراز میکشم و به آسماننگاه میکنم، شاخههای شکوفه زده در نسیم بهار تکان میخورند.نسیم میوزد،شاخه میرقصند،من به شاخهها نگاه میکنم.
به راستی این رقصِ تولد دوباره است، رقص رستاخیز.
نفس عمیقی میکشم، بوی زندگی را به تمام سلول هایم هدیه میدهم.
درخت دستانش را تکان میدهد، من می خندم و درختان میرقصند.
نسیم نمیوزد، همه چیز دور سرم میچرخد،جایی کسی جیغ میکشد.
بو میکشم، انگار درختی میسوزد، گوش هایم را تیز میکنم ،انگار تبری به تنه درخت میخورد، چشمهایم را باز میکنم و همه چیز کنار من اتفاق میافتد.
درختان یکی یکی محو میشوند، خنده خشک میشود و هر نفس به سختی فرو میرود.
شاخه نمیرقصد و نگاهم میکنند، چرا کاری نمی کنم؟
آسمان را کنار شکوفه های درختان جدیدی تصور می کنم.جنگلی زیبا که سبزی ش با آبی آسمان ست شده است.
و این زیبایی برای همیشه مشتاقم می کند تا درخت بکارم و لبخند درو کنم.
نگرانی درختان،شاخهها،شکوفه ها را حس میکنم.
و نگرانی درختان،نگرانی من است.
پس درختی می کارم، کنار همین شاخه های نگران، کنار شکوفه های تازه جوانه زده.