من هنوز با زندگی کنار نیامده ام، همه ی اجزای آنچه زندگی می نامند برای من جای سوال دارد و متعجبم می کند.
همه چیز برای من سوال است و همه شان بی پاسخ است. در سوال های گوناگون محاصره شدم و نوبتی به من حمل می کنند و من بی دفاعم، آخر مگر مغز من می تواند پاسخ سوال های بنیادین را پیدا کند؟ مشخص است ،خیر.
هر روز که بزرگ تر می شوم ، با خودم می گویم این سوال ها شاید در روزمرگی ها کم کم محو شوند.ولی هر بار با تعجب می بینم دنیای بزرگسالی هم زورش نرسیده و هنوز من درگیرم و محاصره شده ام.
راستش نه تنها هنوز به سوالات بیشمار عادت نکرده ام،بلکه جدیدا باعث آزار هم می شوند.
تصور کنید هر روز یک پیام بالای گوشیتان می آید که باید به آن جواب بدهید ولی برای آن جوابی ندارید. دیدن هر روزش باعث آزارتان می شود، تلاش می کنید نادیده اش بگیرید ولی باور کنید که جلوی چشم تان است و با این روش پاک نمی شود. به دیدن این پیام ها عادت هم نخواهید کرد، اصلا مگر به پیام های تبلیغاتی بیخود که روی گوشی تان می آید عادت کرده اید؟
کتاب فلسفه برای کودک را باز می کنم و به این می اندیشیدم که من هنوز کودکی پر از سوالم که هنوز قانع نشده است.
آخِر سوال های کودکان همان سوال های من است.همان جایی که پرسیده بودند زندگی چیست؟ چرا بزرگ می شویم؟ شادی چیست؟ و ...
و من احتمالا بزرگسال کوچکی م در جستجوی پاسخ سوال هایم،هنوز امید دارم که روزی قانع شوم و با لبخند پاسخ محاصره کنندگانم را بدهم و بروند که بروند.