نمیدانم شما هم جزو آن دسته از افراد هستید که دوست دارند روزی به شهر و یا روستای قدیمی خود برگردند یا نه. اگر شما در این مجموعه افراد جای میگیرید خب یک قدم برای خواندن کتاب مورد پسندتان با آن حس و حال نزدیک شدهاید. البته این تمام ماجرا نیست...
این اثر نه مانند تمثیل اورول از انقلاب است(مزرعه حیوانات) و نه مانند روایت او از دنیایی سراسر تحت نظارت(۱۹۸۴). شاید بتوانیم بگوییم مقداری به کتاب همه جا پای پول در میان است، نزدیکتر باشد. کتاب Coming up for air نوشتهی جورج اورول به اسمهایی از قبیل تنفس هوای تازه" و "هوای تازه" در ایران ترجمه شده و داستان آن در حال و هوای بین دو جنگ روایت میشود. منظور از تنفس هوای تازه و تلاش برای تنفس، دوری از شهر و وضعیت شخصیتهاست. وضعیتی که جورج بولینگ شخصیت اصلی و راوی داستان تعریف میکند. همان مردی که قبلا در جنگ شرکت کرده داشته و در حال حاضر مشغول دست و پنجه نرم کردن با پوچی و روزمرگی است. یک زندگی روتین و یکنواخت. راه حل را در چه میداند؟ بازگشتن به گذشته! بهتر بگوییم؛ معنا برای او همین است.
درست است که نویسنده نقدهایی به انگلستان داشته، انگلستانی که آغازگر همین صنعتی شدن بود اما امروزه آن سخنان تقریبا برای تمامی جوامع صدق میکند. جوامعی که زندگی بزرگسالی در آن تنها کارکردن است. کار کردن برای از عهدهی مخارج برآمدن.
با توجه به گفتههای جورج در کتاب" آینده! آینده با آدمهایی مثل من و تو چه کار دارد؟ آیندهی ما در خفظ شغلمان خلاصه میشود". بله،به احتمال زیاد آینده اینگونه است. خصوصا در قشر متوسط. خبری از شور و شیطنتهای کودکی و نوجوانی نیست. جورج بولینگ مو به مو به شرح خاطرات آن دوران میپردازد و در جای جلی کتاب شوق او به فعالیت موردعلاقهاش، ماهیگیری، نمایان است.
او نیز مانند بسیاری دیگر تشکیل خانواده داده و حالا دو تفر کنار همدیگر شب و روز در فکر رفع نیازهای خانواده و رسیدگی به بچهها میشوند. محاسبهی درآمد و هزینهها از جمله چیز سادهای مثل کره و گذراندن روزها با مدیریت حقوق اندکی که جورج به خانه میآورد. بحث هایی که جورج برای اجتناب از آن حتی از حضور پشت میز آشپزخانه دوری میکند.
از روی حرفهای جورج میتوان فهمید دلِ خوشی از ازدواج ندارد. نه از شغل نه خانهشان و نه ازدواج. شغل و تلاش بیوقفه ب ای سروکله زدن با قبض ها به مرور از همان یک درصد علاقهی روزهای اول رابطه هم کاسته است. رابطهای که هم اکنون دچار بدگمانی یا شاید هم گمان درست در مورد خیانت شدهاست. رابطهای که اگر پولی مازاد بر حقوق همیشگی به دست بیاوری آنرا مخفی میکنی مبادا صرف خرید کرهی صبحانه شود. کمی بیشتر به رابطهی هیلدا و جورج نگاه کنیم. قسمت جالب این رابطه آنجا بود که جورج خاطرهی یک بار گردش رفتن را بازگو کرد و هیلدا در کمال ناباوری از جورج پرسید:تو بلدی ماهی بگیری؟! و خب به او اجازه خرید یک چوب ماهیگیری را نداد. دچار سوءتفاهم نشویم. کسی در پی مقصر و مجرم کردن هیلدا نیست. صرفا شناخت آنها از هم جای سوال دارد.
به معنا بپزدازیم؟
آیا اینکه جورج هنگام برخورد بمبها و شنیدن اخبار جنگی دیگر بی اهمیت و بی تفاوت از کنار آن رد میشود به بیمعنایی ربط دارد؟ یا ترومای جنگ پیشین؟ و یا وضع زندگی و نظام سلسله مراتبی؟
خب در نهایت جورج دروغهایی سرهم کرده و به محل تولدش برمیگردد، از جاهای قدیمی و پرخاطره بازدید میکند، اما آیا چیزی برای او مثل همان دوران کودکی خوشایند است؟
امیدوارم خوندن این متن براتون مفید بوده باشه♡