روز کنکور به مقصد حوزه امتحان، اسنپ گرفتم. به محض آنکه سوار ماشین شدم، راننده پرسید:«کنکور؟». سرم را به نشانه تایید تکان دادم. کنکور برای من، با تمام درس های فراموش نشدنی که داشت و آدمی که از من ساخت، در آخر به گاج و قلم چی رفتن در تمام دوران نوجوانی ام بود. از روز کنکور تا روز ها بعد، با اینکه می دانستم قبولی احتمالی در راه است، دوست نداشتم جز تکان دادن سرم و گرد کردن چشمانم، ارتباط دیگری با دنیای بیرون برقرار کنم. راننده ادامه داد:«اتفاقا منم از همین دانشگاه دولتی، فوق لیسانس دارم!». این جمله، بمبارانی به نشانه آغاز جنگ من با دنیای آکادمیک بود!

حالا در آستانه سومین سال ورود به دانشگاه، از هر زمانی از آن دور ترم. من منتظر فارغ التحصیلی نشدم و خیلی زود وارد دنیای آدم بزرگ ها و بازار کار شدم. با کمی خوش شانسی. کمی ناخواسته. حالا آنقدر درگیر این دنیا هستم، که مجبورم امسال را مرخصی بگیرم. لابد شما هم می گویید که:«خر نشو بابا! زود تر تمومش کن!». اما من هم دلایل خودم را دارم که در ادامه به همه ی آن ها اشاره می کنم.
اساتید، قشری به غایت عجیب و غریب
نمی دانم فقط دانشگاه ما این گونه است یا همه جای ایران سرای من است، اما اینجا پر از اساتیدی است که همان جلسه اول حرف از بی اهمیت بودن حضور سر کلاس و اختیار عمل می زنند و در آخر، همه را با نمره ی نه و هفتاد و پنج می اندازند. زندگی و سر و کله زدن با آدم هایی که تکلیفشان مشخص نیست، به اندازه ی تمام همبرگر های دنیا، کالری اضافه لازم دارد.
تیتر ندارد.
دانشگاه پر است از آدم هایی که شب ها رویاهایشان را خواب می بینند و روز ها واقعیت و ترس هایشان را زندگی می کنند و ساعتی پانصد کیلومتر کلمه به رشته ای که انتخاب شوهرعمه گرامیشان بوده فحش می دهند که از سرعت یک راننده عصبانی در یک لامبورگینی قرمز هم بیشتر است. زندگی در محیطی که از این آدم ها پر شده باشد، جز درد، چه چیزی دارد؟
دانشگاه دولتی، قاتل مهارت های اجتماعی
روز ها و ماه ها و سال ها گذشت و عده ای از همکلاسی های همه ی ما، سلام دادن یاد نگرفتند! در حالی که دانشجویان دانشگاه آزادی که در نزدیکی دانشگاه ما قرار دارد، بیست و چهار ساعت روز، هفت روز هفته و سیصد و شصت و پنج روز سال را در حال جوج زدن هستند، همین الان عده ای بر سر آنکه کی قرار است فلان درس را بیست شود در حال کل کل در گروه تلگرامی دوره ی ما هستند. که البته نمره خوب گرفتن، علی الظاهر چیز بدی نیست. اما در جمع بندی می گویم که در باطن، قاتل مهارت های شماست.

یکی از آشنایانمان در دانشگاه تهران لیسانس گرفت اما کاری پیدا نکرد. پس فوق لیسانس خواند. فوق لیسانس برایش نان نشد و به سربازی رفت. از سربازی که آمد، انتظار شغل داشت چون دانشگاه تهرانی بود! کار پیدا نشد و از آنجایی که بچه مایه بود، زن گرفت. باز هم کاری پیدا نکرد و این بار بچه دار شد. نمره خوب و دانشگاه خوب، برای بچه های مایه است. همین الان برای پیدا کردن کاری، آستین بالا بزن. قبل از آنکه انتظاراتت در حد جنیفر لوپز و موقعیت های موجود در حد احمدی نژاد باشند. دوران دانشجویی، دوران کسب تجربه است.
در آخر یادت باشد، آخرین سوال پس از امضا یا عدم امضا قرارداد با یک کارفرما این است:
«راستی! کجا درس خوندی؟!»