جنگ چراغ به همت زنده یاد دکتر سیما کوبان در فاصله پاییز ۱۳۶۰ تا مهرماه ۱۳۶۳ در ۵ دفتر و ۱۰۷۸ صفحه منتشر شد. چراغ شامل پژوهش، شعر، قصه، فیلمنامه، نمایشنامه، نقد و معرفی کتاب، طرح، گزارش، یادنامه، گفتگو و … بود. سیما کوبان در یادداشت کوتاه ابتدای اولین شماره، چراغ را چنین معرفی کرده است:
چراغ مجموعه ایست از آثار نویسندگان و هنرمندانی که معتقدند باید گفت و باید نوشت و باید منتشر کرد، هر چند که شب تیره باشد. در این مجموعه نه تنها هر یک از نویسندگان و هنرمندان فقط مسئول اثر خود هستند، بلکه قرار گرفتن اثرشان در کنار آثار دیگران به معنی تایید عقاید سیاسی و اجتماعی سایرین نیست. اما جملگی معتقدند که نور لازمه زندگی است.
امید ما آن بود که بتوانیم آثار بسیاری از نویسندگان و هنرمندان متعهد دیگر را نیز که مورد علاقه و احترام مردم ایران هستند در این مجموعه منتشر کنیم. متاسفانه به خاطر شرایط زمانه دستمان به دامانشان نرسید…
پیام ما به این نویسندگان و هنرمندان آنست که: در هر کجا هستید بتابید و آثار خود را برای انتشار در دفترهای بعدی چراغ به ما برسانید ( پاییز ۱۳۶۰ )
سرکار خانم پرتو نوری علا به مناسبت بازنشر این مجموعۀ کمیاب و گرانقدر مطلبی به یاد دوست و همکارش سیما کوبان در اختیار ما گذاشتند که تقدیم حضورتان میشود.
سیما کوبان را نخستین بار در منزل منیر و بهرام بیضایی دیدم. تابستان سال ۱۳۶۰، زنی بلند قد و سبزه رو، با موی کوتاه مشکی و تارهای سفیدی که جلو سرش را جو گندمی کرده بود. صورتی بدون آرایش، دماغ عمل کرده و لبهایی نازک که با لبخندی محو، کمی کج به نظر میرسید. چند جلد چراغ به دست راست و سیگاری در لای انگشتان دست چپ. مرا به او معرفی کردند. شنیده بودم که مطالب چراغ اول را خودش به تنهایی جمع و منتشر کرده بود و گویا مطلبی دربارۀ صادق هدایت، در آن شماره، به مذاق خیلیها خوش نیآمده بود. حالا آمده بود تا از مدعیان ادب و هنر، مطلب جمع کند برای چراغ دوم.
از آن به بعد به منزل ما هم آمد. رفتار بسیار بیتکلف، ساده و صمیمی و لبخندی که همیشه به لب داشت، از او زن مطبوعی میساخت. میدانستم که استاد معماری دانشکده هنرهای زیباست که با بسته شدن دانشگاه، تحت عنوان انقلاب فرهنگی، مثل سایر استادان، از کار بیکار شده است. وقتی فهمید من هم نیمه وقت در همان دانشکده، فلسفه درس میدادم، و حالا بیکار، تدریس خصوصی میکنم، خواست که مطلبی برای چراغ دوم به او بدهم. من هم به مناسبت سالگرد درگذشت فروغ فرخزاد، مقاله ای نوشتم که در چراغ ۲ منتشر شد.
مدتی از این آشنائی نگذشته بود که برای به راه انداختن یک انتشارات همراه با کتابفروشی، به من پیشنهاد همکاری داد. گفت که با منیر بیضایی هم صحبت کرده و او موافقت کرده است. من هم با خوشحالی پذیرفتم. قرار شد هریک از ما سه نفر ۲ هزار تومان سرمایه بگذاریم.
در سال ۱۳۶۱، با شش هزار تومان سرمایه، کار را شروع کردیم. سیما آپارتمانی در طبقه سوم ساختمانی مسکونی، در خیابان بزرگمهر تهران را دیده و پسندیده بود. یک روز از من خواست با هم برویم و من هم نظر بدهم. آپارتمان نسبتاً بزرگی بود با اتاق های آفتاب رو، و فضای روشن و گرم، و من متحیر که او چگونه میخواهد بساط انتشاراتی و کتابفروشی را این جا دایر کند. خیلی زود قرارداد اجاره آپارتمان را بست، دو روز بعد رنگرز آورد و درها و دیوارها را سفید مات کرد. بعد قفسه های فلزی برای جای کتاب ها را سفارش داد. نام انتشارات دماوند و لوگوی آن را نیز سیما خودش انتخاب کرده بود؛ با تأیید ما کاغذهای سررسید خرید و فروش کتاب، مشخص شده به نام و لوگوی دماوند نیز، سفارش داده شد.
قفسه بندی دیوارهای عریض آپارتمان خیلی زود به پایان رسید، دیوارهای خالی با تابلوهای نقاشی یا خطاطی مزین شدند. قفسه ای را هم برای نوارهای موسیقی کلاسیک، یا فولک معین کرد. میز و صندلی برای متصدی دفتر و فروش کتاب و صندلی برای مراجعین در اطراف میز گذاشته شد، و گلدان های گل و گیاهان سبز به این مکان جلوه خاصی بخشید. یکی از اتاق های کوچک کناری را محل مخزن کتاب ها کرد و در دیگری هم میز و صندلی گذاشت برای مواقعی که یکی از ما بخواهد بدون دردسر بخواند و بنویسد. اتاقک کنار دستشویی را هم آبدارخانه کرد. قهوه و چای و شیرینی همیشه به راه بود. پشتکار سیما در برآوردن هدف هایش شگفت آور و تحسین برانگیز بود.
قرار شد من و منیر، یک روز در میان به کتابفروشی برویم، خودش هر روز آنجا بود و تا دیروقت همانجا میماند و کار میکرد. اغلب اوقات بهرام بیضایی هم به دفتر میآمد و کارهای شخصی اش را در همان اتاق کار انجام میداد. سیما برخی روزها برای خرید کتاب، به کتاب فروشیهای بزرگ میرفت و سیگار گوشۀ لب، با یک بغل کتاب، از همه رقم، بازمیگشت. کتابهای تاریخی، هنری، ادبی، سیاسی… و البته دست چین شده؛ آثار قدیمی و جدید که هریک به نحوی، استبداد و سرکوب و تبعیض را در حکومتهای توتالیتر فاش و نفی میکرد.
سیما خصوصیات جالبی داشت. گاهی از من چیزی میپرسید و من سعی میکردم بهترین پاسخ را بدهم، اما کم کم متوجه شدم او از من چیزی نپرسیده بلکه فقط با صدای بلند فکر کرده است! گرچه گاهی بر سر برخی مسائل با بهرام بیضائی و منیر و من، مشورت میکرد اما در غایت خودش بود که برای همه چیز تصمیم میگرفت و آن را انجام میداد.
کم کم اسم انتشارات و کتابفروشی دماوند معروف شد؛ هر روز عدهای مراجع داشتیم. درِ آپارتمان را همیشه میبستیم و روسری ها را برمیداشتیم. طرح مراجعه کنندگان را از پشت شیشۀ مات و نقش در نقش میانۀ در آپارتمان، تشخیص میدادیم. اگر مرد غریبهای پشت در بود، روسری ها را سر میکردیم. روسری سیما اغلب پارچه های نخی بلند و رنگی بود که کج و کوله به سر و شانه اش میکشید.
انتشارات و کتابفروشی دماوند یک پاتوق دیدنی و دلپذیر شده بود؛ رفت و آمد دوست و آشنا، دانش پژوهان، نویسندگان، اهل هنر و علاقمندان کتاب و نقاشی و خطاطی، و موسیقی آن جا را به یک محل روشنفکرانه تبدیل کرده بود. در سه سالی که در انتشارات و کتابفروشی دماوند کار کردم، مرتب خواندم و نوشتم و لذت بردم.
دکتر کوبان، منیر بیضائی و من، به عنوان اولین زنان ناشر و کتابفروش ایرانی توانستیم این انتشارات را به مدت سه سال و اندی سرپا نگه داریم. اما از همان آغاز کار، مسئولان، با توجه به محتویات جنگ چراغ که در آن زمان، تنها چهار شماره منتشر شد، همچنین انتشار کتابهایی از نویسندگان و مترجمین برجسته معاصر، کم و بیش با انتشارات دماوند مشکل داشتند. مرتب سیما کوبان را به بهانه های مختلف به وزارت ارشاد احضار میکردند. او خونسرد و راحت به دیدارشان میرفت. البته برای رفتن به وزارت ارشاد مجبور بود چادر سر کند. آن وقت واقعاً دیدنی میشد. یک چادر سیاه رنگ و رو رفته که وصلۀ ناجوری پشتش داشت و از شدت کوتاهی به سختی تا مچ پاها میرسید را کج و کوله سر میکرد. یک سمت چادر نزدیک کمرش بود و سمت دیگرش زمین را جارو میکرد. و در بازگشت، گفتگوهایش را با ممیزان وزارت ارشاد، با طنزی دلچسب و با خنده های مقطع، برایمان بازگو میکرد.
سیما سیزده چهارده سالی از من بزرگتر بود، اما خیلی زود ارتباط کاری ما به دوستی بدل شد. اغلب از زمین و زمان حرف میزد اما کم کم حس کردم در پس پشت حرفهای عادی، مایل است از احساساتش نیز حرف بزند. احساساتی که ناخواسته به عشقی عمیق رسیده بود. او عاشق بود. با همه رک گویی و صراحت لهجه اش از این که از عشق حرف بزند، راحت نبود، انگار خجالت میکشید. بالاخره بهش گفتم می دانم که عاشق است، اما نمیتوانم حدس بزنم معشوق کیست. مثل یک دختر جوان، شرمگین و سرخ شد، خندید و با احتیاط نام او را برد. برایم باور کردنی نبود. حیف که هیچ کدامشان اکنون نیستند. اما یاد و اندیشۀ نویسندۀ با ارزش، تاریخدان بینظیر ما دکتر فریدون آدمیت، و پشتکار و عشق و علاقۀ سیما کوبان به هنر و فرهنگ ایران، ماندگار و قابل ستایش است.
سیما اغلب به دیدار دکتر آدمیت میرفت، بهانۀ خوبی هم داشت. کتابهای “مقالات تاریخی” و “اندیشههای طالبوف تبریزی” از دکتر آدمیت را ما منتشر کردیم. از من میخواست نوشته ها را قبل از چاپ با هم مقابله کنیم. با چه اشتیاقی از او حرف میزد. کار غلطگیری یک ساعته ما اغلب با حرف های عشق افلاطونی سیما، به سه ساعت میکشید. و بعد برای گرفتن تأیید نمونهها به دیدار دکتر آدمیت میشتافت. تا کتاب را به دست چاپ بسپرد، و توزیعشان کند، زمین و زمان را به هم میآورد. این عشق، سیما را سرشار از انرژی و شادمانی میکرد.
در ایامی که از من مطلبی میخواست، اجازه نمیداد به فروش کتاب یا امور داخلی انتشارات، کاری داشته باشم. مرا راهی همان اتاق کار میکرد. چای و خرما برایم میآورد و میگفت از جایت تکان نخور، همین جا بنشین و مقاله ات را تمام کن. من در همان ایام نقد “جبه خانه گلشیری” و “نقش زن در فیلمهای کیمیایی” و بعدتر “نقد و خلاصه رمان کلیدر” را نوشتم. “جبه خانۀ هوشنگ گلشیری” را در جنگ چراغ، چاپ و منتشر کرد، و به عمد مسبب غوغاهای پس از انتشار آن شد.
با تمام علاقهای که به ادامه کار در انتشارات دماوند و بودن کنار دوستانم داشتم، به دلایلی، ناگزیر به ترک ایران شدم. پس از خروجم از ایران بود که به همت و لطف سیما دو نقد مفصل دیگر توسط انتشارات آگاه، منتشر شد. دستش درد نکند، یادش همیشه نزدم گرامی است. اگر همت او نبود، این دو نقد مفصل که رویشان بسیار زحمت کشیده بودم هرگز به صورت کتاب (هرچند کوچک) منتشر نمیشد. کتابی که بارها تجدید چاپ شد.
بعد از مدت کوتاهی مطلع شدم که مأموران دولتی با توجه به حساسیت های روزافزون وزارت ارشاد به محتوای کتاب های منتشر شدۀ ما، و سازش ناپذیری سیما کوبان، در پی چاپ سوم کتاب «نقد و تحلیل جبارّیت»، نوشتۀ مانس اشپربر، به ترجمهٔ دکتر کریم قصیم، به همراه پاسداران، به انتشارات دماوند یورش آوردند، اکثر کتاب های موجود در کتابفروشی را توقیف و در کتابفروشی و انتشارات دماوند را پلمپ کردند.
دکتر سیما کوبان دستگیر و زندانی شد و مورد بازجویی قرار گرفت. بعد از مدت کوتاهی که ایشان با حکم “ممنوع الانتشار”، و با قید ضمانت از زندان آزاد شد، وزارت ارشاد تعطیلی این انتشارات را به دلیل «کمبود کاغذ»، اعلام کرد.
بعد شنیدم منیر بیضایی و خانواده اش به سوئیس آمدند و خانم کوبان با همکاری نادر درفشه و دیگر دوستان شرکت طرح و نقش گلیم «بیبی باف» را در محل انتشارات دماوند دایر کرد. پس از آن به ترتیب با شرکتهای تبلیغاتی سیته و کارپی در زمینه بازاریابی همکاری داشت. در این بین مدتی نیز دانش تصویری اش را در اختیار سازمان زیباسازی شهر تهران که وابسته به شهرداری تهران است، قرار داد.
سیما کوبان در دهه ۱۳۷۰ راهی فرانسه شد و تا چند ماه قبل از زمان فوت در شهر استرازبورگ ساکن بود. در این شهر او به فعالیتهای خود همچون تدریس در دانشگاه استرازبورگ، تدریس زبان فارسی و مینیاتور و گلیم بافی به فرانسویان علاقه مند به هنرهای سنتی ایران، برگزاری نمایشگاه های مختلف در رابطه با فرهنگ ایران با همکاری انجمن ایرانیان مقیم استرازبورگ، و تحقیقات فرهنگی در نقاشی و ادب ایران ادامه داد.
او در سال ۱۳۷۸ به دلیل سکته مغزی فلج و خانه نشین شد، ولی دست از فعالیتهای خود برنداشت. در ابتدای سال ۱۳۹۱ به علت سرطان ریه نهفته، خانم کوبان بستری شد و جهت مداوا، به پاریس منتقل گردید. وی در تاریخ ۱۵ خرداد ماه سال ۱۳۹۱ در شهر پاریس و در پی بیماری سرطان ریه درگذشت. یاد این بانوی فرهیخته، استاد هنرمند و کوشای ایرانی، و همچنین دوست عزیز گرامی ام، همیشه زنده و پابرجاست.
کتابهای منتشر شده به وسیلهٔ انتشارات دماوند:
چهار جلد کتاب چراغ (جلد پنجم توقیف شد). به تازگی از نویسنده گرامی آقای امیر عزتی شنیدم که بعداً جلد پنجم را نیز اهل کتاب، توانستند در ایران منتشر کنند.
نمایشنامه و فیلمنامه: “آینههای روبرو”، “فتحنامهٔ کلات”، “خاطرات هنرپیشهٔ نقش دوم” “نُدبه” و “اِشغال”، از بهرام بیضایی
“خروج اضطراری”، از اینیاتسیو سیلونه
“مقالات تاریخی” و “اندیشههای طالبوف تبریزی”، از دکتر فریدون آدمیت
“مردی که همه چیز، همه چیز، همه چیز داشت” از میگل آنخل آستوریاس، ترجمهٔ لیلی گلستان
“عطا و لقای نیما” از مهدی اخوان ثالث
“سرود اعتراض” از پابلو نرودا، ترجمه احمد کریمی حکاک
“کلاه کلمنتیس” از میلان کوندرا، ترجمهٔ احمد میرعلایی
“نقد و تحلیل جباریت” از مانس اشپربر، ترجمهٔ کریم قصیم
نقل مطالب از صفحه باشگاه ادبیات آقای امیر عزتی
جهت تهیه 5 شماره کامل نشریه چراغ بر روی لینک زیر کلیک کنید