سیدحنیف
سیدحنیف
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

شب دوم...

شب دوم بدون شب اول داشتن رسید...

دیشب که خبری نبود اما امشب...

از اول که سوار اتوبوس شدم و اون 4 نفر هم بودن ، همش یک جمله رو میگفتن "همه چیز توی یک دقیقه اتفاق افتاد" ، از همین حرف متوجه شدم این هاهم لیدر نیستن!

از اول مسیر تب و تاب بود. از همان دور میدان لادن که شعار شنیدم ، تا چهارراه پیروزی که بوق ممتد و بعدهم...

اول جرئت کردم پلاک ماشینی که بوق ممتد میزد را برداشتم ، فکر کردم چقدر شاخ! نمیدانستم چه خوابی در انتظارم است و چه می شود...

تمام سعیم را کردم از آن 4 نفر عکس و فیلم بگیرم. مخصوصا از آن دخترانی که کشف حجاب کرده بودند...

لاقل میشد کاری کرد با آن عکس ها. دلم که خنک میشد که بیکار ننشستم....

دوربین را روشن کردم گوشی را به بهانه چک کردن پیام بالا آوردم . انگار به دختر وحی شده بود که قرار است چه کار کنم. زیرزیرکی به همراهش گفت : این آقاهه داره ازمون فیلم میگیره بچه ها!

همه رو به من بودند و من هم دستپاچه ... شبیه به پاسداری که گیر کومله افتاده سعی کردم در یک ثانیه هرسند و مدرکی را پاک کنم! میدانستم گوشیم را بگیرد برنمی گرداند. فیلم را بیخیال شدم از گوشی پاکش کردم و سعی کردم عادی باشم...

اتوبوس کم کم به هاشمیه رسید..

همه سرها چرخیده بود به طرف میدان. همه سر ها به جز من ، هنوز استرس آن فیلم و خطر گروه 4 نفریشان برایم بود... اما وقتی برگشتم عده ای آمده بودند که واویلا...

اولین حرکت بستن خیابان بود. خواب از همینجا شروع به تعبیر می شد. همه آن چیزهایی که یک ماه در تلگرام و .... می دیدم و با خیال راحت می گفتم اینها که عددی نیستند... حالا همه چیز داشت اتفاق می افتاد.

انگار! قرار بود همه اتفاقات یک ماه اخیر کل ایران در همان چند دقیقه میدان هاشمیه خلاصه شود تا من همه چیز را ببینم...

"مرگ بر دیکتا...."چه باید جواب بدهم؟ "امسال سال خونه سید...." نمی شود اینطوری. برگشتم دیدم مثل داعشی های تازه از قفس رها شده به جان تابلوها افتادند تا خیابان را ببندند. ماشین های باکلاس فقط رد می شدند...

صدای راننده لرزان و هراسان بلند شد : مواظب باشید شیشه ها رو سنگ نزنن! بشینید وسط اتوبوس!

معلوم بود ترسیده! مشخص بود بی تجربه ست و نمیداندچه کار کند. همین اوضاع بود تا یک نفر شیطنتش گل کرد که فیلم بگیرد. حواسم به دو خانم چادری عقب اتوبوس بود. میخواستم هرطور شده بهشان بگویم پرده را بکشند تا اتفاقی برایشان نیفتد. ناگهان با صدای بلندی از جا پریدم! یک نفر که صورتش راهم پوشانده بود مشتی گذاشت وسط شیشه اتوبوس! دستش درد گرفت اما به روی خودش نیاورد. به خیال خودش شیشه الان می شکند. حرفش این بود چرا فیلم می گیرید؟

نگاهم سمت آن 4 نفر رفت... ترسیده بودند. بدون اغراق همه مان ترسیده بودیم. صدایشان بلند بود به شوخی و ترس می گفتند : دوست نداریم اینجا بمیریم . یا می گفتند : ما غلط کنیم واسه شعار دادن ذوق کنیم...حتی جوان ترهایی که ظاهرشان یا دلشان با معترضین بود ، وحوش را زیرلب فحش دعوت کرده بودند که چرا راه را بند آورده اند...

هرس میخوردم و کاری نمیشد کرد... فقط زیرچشم خوب خیابان را می پاییدم که نکند کسی سنگ بزند سمت شیشه اتوبوس...زردی آتش را که دیدم دلم ریخت...جایم را عوض کردم . آقای راننده! ببخش که جسارت میکنم ولی مسیرتو عوض کن! رنگش زرد شده بود گفت : میخوام ولی نمیشه همه چیز قفله. خودمم استرس دارم!

حقیقتا نمیدانم ولی وقتی بین وحوش گیر کنی هرچیز تازه ای آرام بخش است...

برق کلاه نیروهای یگان را که دیدم دلم آرام شد...با موتورهایشان که میتازیدند ، وقاری بود که نگو...

تفنگ های ساچمه ای قد بند رو به هوا شلیک میکردند تا رعب و وحشت ، جمع کند این قائله را ....

جمع که می شد اما چه کسی جواب ترس مردم را می دهد....

مردمی مثل خودم! ما که تاحالا فحش به رهبر نشنیده بودیم!ما که تاحالا خیابان بند آوردن و تابلوی عبور و مرور کندن ندیده بودیم!ما که تفنگ های قد بلند ساچمه ای و صدای شلیکشان را ندیده بودیم و نشنیده بودیم....

فیلممیدانمهسا امینی
مکانی برای نوشتن روزنامه نوشت های سید حنیف
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید