ویرگول
ورودثبت نام
رسول والی سیچانی
رسول والی سیچانی
خواندن ۸ دقیقه·۵ سال پیش

از عظیم ترین اجتماع بشری چه می دانید؟

اولین بار در وب گردی های بی هدف به این تیتر برخوردم:

از عظیم ترین اجتماع بشری چه می دانید؟

آن روزها هنوز به درک وبلاگ نویسی و لینک دهی به مطالب نرسیده بودم. هنوز در عصر گم کردن اطلاعات به سر می بردم. هنوز بوکمارک یاد نگرفته بودم. اما این نوشته فضای تازه ای را پیش روی من گشود. فضایی که هر سال پر رنگ تر می شود. هر سال در یک روز خاص: اربعین حسینی.

مطلب در مورد یک اجتماع انسانی بود. در مورد یک جمعیت انبوه که هر سال در روز اربعین، پای پیاده به بیابان می زنند و مسیر نجف تا کربلا را طی می کنند. زیارت امام حسین، در روز اربعین، با پای پیاده.

تا آن روز چیزی از این موضوع نشنیده بودم. موضوع جالبی بود. تعداد نفرات شرکت کننده در این اجتماع جالب تر. نزدیک بیست میلیون نفر. تعدادی که هر سال رو به افزایش است.

یکی دوسال بعد، مهدی - یکی از دوستان صمیمی و نزدیکم، به این سفر رفت. بعد از برگشت آنقدر از خوبی ها و شیرینی های سفر گفت که هوایی شدم. سفر راحتی نبود. از خستگی ها و طی مسیر روی کفی تریلی گرفته تا پیاده روی صد کیلومتری و خستگی و کم بودن امکانات. اما انگار برای مهدی از هر سفری لذت بخش تر بود. انگار با تمام این سختی ها، به او خوش گذشته بود. طوری که مدام از خاطرات سفر یاد می کرد و من را دعوت می کرد سالهای آینده همراهش شوم.

همراهش نشدم. یکی دوسال گذشت. کارمند بودم و ماموریتی داشتم به قم. برای برگشتن باید به ترمینال قم می رفتم. شاید آنجا اتوبوسی برای اصفهان پیدا می کردم. اکثر ماشین ها و اتوبوس ها به مرز مهران رفته بودند. حتی کنار میدان هفتاد و دو تن راننده های سواری داد می زدند: مهران-مهران. انگار که مهران چند تا خیابان آنطرف تر باشد.

به ترمینال که رسیدم اتوبوس اصفهان در حال حرکت بود. دویدم و بالا پریدم. روی یک صندلی خالی انتهای اتوبوس ولو شدم. شاگرد راننده به استقبالم آمد برای دریافت کرایه. مبلغ را پرداخت کردم.

از صندلی کناری صدایی آمد. یک نفر یک چیزی گفت. نفهمیدم چه می گوید. فقط فهمیدم عربی صحبت می کند. رو برگرداندم. چهره ی سبزه و تپل اش چقدر به عرب بودن اش می آمد. درست شبیه کلوچه بود. صورت گرد و شکم برآمده و ابروهای کمانی و چشم های کاملا باز. دوست داشتنی بود و با نمک. به پول های توی دستش اشاره کرد و سوالی پرسید. نفهمیدم چه می گوید. عربی نمی دانستنم.

از صندلی سمت راستم صدای دیگری آمد. این دیگر که بود؟ یک مرد خیلی لاغر و استخوانی، با چهره ای کاملا سوخته. لب هایی برآمده و لباسی خیلی ساده و راحت. اگر عربی حرف نمی زد گمان می کردم جنوبی است. البته جنوبی های خودمان هم عربی حرف می زنند، ولی فارسی هم می دانند. به دوستش گفت باید انگلیسی صحبت کنی. میخواستند بدانند راننده مبلغ درستی گرفته یا نه.

تازه متوجه شدم این دو نفر با هم دوستند. اما چرا پیش هم ننشسته بودند؟ بین آن دو نفر گیر افتاده بودم. برای لحطه ای ترس برم داشت. تصور کنید جایی نشسته اید که دو طرفتان دو مرد عرب نشسته اند. آن طرف مرز ها هم نیروهای داعش در عراق و سوریه جولان می دهند و ایران را تهدید به حمله می کنند. دو نفر دو طرفتان با هم به عربی حرف می زنند. و شما تنها و غریب بینشان نشسته اید!

این ترس خیلی زود به آرامش تبدیل شد. وقتی حواسم جمع شد که در واقع آنها هستند که غریبند. و در این غربت تازه دچار سرقت هم شده اند. کوله پشتی یک نفرشان را دزدیده بودند. با هزار دلار پول نقد و تمام وسایل شخصی. بیچاره مجبور بود با پول و وسایل دوستش به سفر ادامه دهد.

سر صحبت که باز شد فهمیدم دو زائر عراقی هستند. دو توریست مذهبی. خیلی مذهبی. آنقدر که از عراق به قم آمده بودند و قصد عزیمت به مشهد داشتند و سپس راهی عراق می شدند. پیشنهاد سفر به شمال را هم سریعا رد کردند چون گمان می کردند سواحل ایران مانند کشورهای غربی مملو از صحنه های واقعی از مانور جنسی زنان است.

مرد لاغر تر "عامر" نام داشت و کلوچه ی دوست داشتنی هم "منتظر". آنقدر "ظ" را غلیظ تلفظ می کردند که بعد از دوسه روز متوجه نام او شدم! هر دو دکتر دامپزشک بودند و هردو ساکن شهری کوچک به نام "قلعه سکر". کلی ذوق کردم وقتی معنی نام این شهر را به درستی حدس زدم: قلعه ی شکر! چه اسم با نمکی!

تا اصفهان با عامر و منتظر گپ زدیم و از ایران و عراق حرف زدیم. چطور؟ به انگلیسی. انگلیسی من دست و پا شکسته بود ولی عامر خیلی خوب حرف می زد و البته با لهجه ی غلیظ عراقی که فهم ساده ترین کلمات را مشکل می کرد. کلی طول کشید تا متوجه شوم منظور عامر از سِفِن، جنگ صفین نیست بلکه عدد 7 است!!!

شنیده بودم عراقی ها انگلیسی نمی دانند. از عامر که پرسیدم چطور اینقدر خوب زبان می داند، گفت به این خاطر است که درس های دانشگاه را به انگلیسی تدریس می کنیم. تازه فهمیدم استاد دانشگاه است. منتظر هم استاد دانشگاه بود. در واقع هم با هم دوست بودند و هم همکار. و مثل دو برادر با هم رفتار می کردند. بلکه صمیمی تر و زیبا تر.

بعد ها فهمیدم عراقی ها با همه همینطورند. با راننده ی تاکسی، صاحب رستوران، با همه. با همه! حتی از شخصی که کوله پشتی اش را در قم دزدیده بود عصبانی نبود. من که آدم سرد و رابطه نگیری هستم، حالا شروع کرده بودم به دیدن عکس های خانوادگی عامر و نشان دادن عکس های خودم. البته در گوشی هیچ عراقی، هیچ عکسی از همسرشان وجود ندارد. برای همین با خیال راحت گوشی اش را دستم داد تا آلبومش را ورق بزنم! برعکس، من مجبور بودم عکس ها را گلچین کنم و در دست خودم نشانش دهم! چه سخت بود!

عامر تمام کتاب های دکتر شریعتی و شهید مطهری را خوانده بود. گاهی بحث هایی پیش می کشید که خیلی خجالت می کشیدم از اینکه در آن موضوعات هیچ نمی دانم. مخصوصا وقتی از تاریخچه ی شهر اصفهان گفت و اینکه چه کسی بر آن پادشاهی می کرده و پایتخت کی بوده و چطور به قدرت رسیده و سرگذشتش چه بوده. این برای من که اصالتا اصفهانی بودم و تمام عمرم را در این شهر زندگی کرده بودم مایه شرمندگی بود. اما برای عامر مهم نبود. او فقط حرف می زد و می خندید. چقدر دوستش داشتم.

عامر در طول راه مدام به بیرون نگاه می کرد. شگفت زده بود از مزارعی که می دید. در تعجب بود از آن همه کوه که در دوردست پیدا بود. من هم از تعجب او تعجب می کردم. با خودم می گفتم: کوه است دیگر! تعجب ندارد! این تعجبم بعد ها در سفر به عراق و دیدن آن فلات مسطح که یک تپه هم نداشت بر طرف شد. بنده های خدا کوه ندیده بودند!

به اصفهان رسیدیم. چقدر دلم می خواست عامر و منتظر را به منزلمان دعوت کنم. اما همسرم اجازه نداد. می ترسید نیروهای داعش باشند و نیمه های شب سرمان را ببرند! چطور می توانستم آنهمه دوستی و محبت را پشت تلفن توضیح دهم؟ با ناراحتی راهی شان کردم سمت تاکسی های ترمینال و شماره تلفنم را دادم.

فردا، جمعه، پیامی از عامر دریافت کردم. راننده ی تاکسی به یک مهمانپذیر دورافتاده برده بودشان. یک بلیط قطار هم برای مشهد توی پاچه شان فرو کرده بودند. یک نفر هم یک آلبوم زن های روسپی را به آنها نشان داده بود و حسابی اعصابشان را بهم ریخته بود. یک روز کامل در اتاق مسافرخانه نشسته بودند و هیچ جا نرفته بودند و هیچ کاری نکرده بودند. پایشان را از مسافرخانه بیرون نگذاشته بودند چون هیچکس انگلیسی نمی دانست. بدتر از آن، به چشم توریست های جنسی به آنها نگریسته بودند. در آن شرایط من مانند یک فرشته ی مهربان به دادشان رسیدم. دوست صمیمی ام - مهدی - هم همراهم شد. دوست داشت ذره ای از محبت و مهمان نوازی عراقی ها را جبران کند.

با دوستی که مهدی در دفتر هواپیمایی داشت، یک بلیط مستقیم به مشهد برای عامر و منتظر تهیه کردیم. بعد خودمان را به مرکز راه آهن اصفهان رساندیم و بلیط قطار را پس دادیم. اینطوری یک روز فرصت مهیا شد که اصفهان را بگردیم. آکواریوم ناژوان را دیدیم، منارجنبان را هم همینطور. همه ی این ها به حساب عامر بود چون حساب من دچار شپش زدگی مفرط بود!

نزدیک ظهر، زیر پل خواجو بودیم که صدای اذان بلند شد. بر خلاف ما ایرانی ها که اینجور مواقع خودمان را به نشنیدن می زنیم، دوستان عراقی دستپاچه شدند و سراغ جایی که بشود نماز خواند را گرفتند. نماز را در مسجد النبی اصفهان خواندیم. چه مسجد شیک و با کلاسی! جمعیت موج می زد و شکر خدا آبرویمان حفظ شد!

ناهار را هم غذای سنتی اصفهان نوش جان کردیم: بریان. جالب اینکه عراقی ها یک غذا با همین نام دارند و البته کمی متفاوت. ترکیبی از برنج و رشته و گوشت و نخود. یک غذای بد شکل ولی خیلی خوشمزه!

بعد از ظهر که شد، تا فرودگاه اصفهان بدرقه شان کردیم. نور خوب سالن فرودگاه جان می داد برای یک عکس یادگاری. چهار دوست در یک قاب، و در لحظه ی غم انگیز وداع. در راه برگشت مهدی سوالی پرسید که جوابش را نمی دانستم:

من به سفر اربعین رفته بودم و دِینی روی دوشم بود، تو چرا اینهمه به این عراقی ها کمک کردی؟

جوابش را نمی دانستم. ولی چند سال بعد که به سفر اربعین رفتم، فهمیدم در واقع هیچ کاری نکرده ام. هیچ کاری!

از راست به چپ: من - مهدی - حسین پسر مهدی - عامر - کلوچه (منتظر)!
از راست به چپ: من - مهدی - حسین پسر مهدی - عامر - کلوچه (منتظر)!


(ان شا الله در قسمت بعد ماجرای سفر اربعین را بنویسم.)

سفر اربعینامام حسینعراقمردم عراقاربعین حسینی
آقای ریس جمهور!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید