ویرگول
ورودثبت نام
منِ بابرنامه
منِ بابرنامه
خواندن ۷ دقیقه·۳ سال پیش

تجربه‌ی دوره های من با برنامه


#تجربه_ارزشمند_شما


? یکی از اعضای محترم کانالمون، از تجربه خوبش برای ما گفته...



*بسم الله*


مدتی بود خیلی سردرگم بودم، از رشته ی کارشناسی ام راضی نبودم و شرایط اونجوری که میخواستم پیش نمیرفت.. به دنبال نقطه ی اثر گذاریم می‌گشتم و دلم پر بود از امیدی که نبود!... تصمیم گرفتم چند ماهی به خودم فرصت بدم تا با حال بهتر برای کنکور ارشد تصمیم بگیرم

باید زندگیم و جور جدیدی می‌ساختم

همانطوری که میخواستم ولی نداشتم!

باید برای چیزایی که دوست شون داشتم تلاش میکردم

ولی...

خسته بودم و کم امید.. زود کم می آوردم... تشنه ی چشیدن یک جرعه موفقیت، حس خوبی که چند وقت بود از زندگیم رخت بسته بود... نه که هیچ کار مفیدی نکرده باشم، نه!

مثلا مشغول کار شده بودم و در کارم موقعیت خوبی داشتم، کارم و دوست داشتم و باهاش حال و هوای بهتری پیدا کرده بودم

ولی هنوز خیلی راه ها بود که باید میرفتم.. سیر نبودم از دانستن... سیر نیستم از فهمیدن... خلا های زیادی در خودم احساس میکردم... و این نداشتن ها وقتی می‌نشست کنار تن رنجور و روح نا امید، ترکیب دوست نداشتنی ای میشد و البته تنبل!

مهلت چند ماهه ام در حال تموم شدن بود

سخت مشغول کارهام بودم و یه جورایی داشتم به زندگی نیم بندی که برای خودم ساخته بودم عادت میکردم، ولی همیشه چیزی از درونم داد میزد که:

آهای! میخواستی به همین برسی؟ اینجا نقطه ی آمال آرزو ها و تلاش های گذشته اته؟ پس اون دختر سرحال و پر تلاش کجا رفته؟...

بالاخره تسلیم خود درونم شدم و گفتم هرچه بادا باد...

پاشو دختر خوب! دیگه وقتی برای از دست دادن نداری! به سمت خواسته هات حرکت کن! نه اصلا بدو...

کنکور اولین قله ی پیش رو بود که باید فتحش میکردم

رشته ی مورد علاقه ام و ثبت نام کردم، هدف گذاری کردم، تغییر رشته ای بودم و نابلد راه... توجه نکردم و با توشه ی اندک شروع به حرکت کردم

افتان و خیزان...

در کمتر از یک چشم به هم زدن دو ماه گذشت، ماه رمضون رسیده بود و قرار بود چند روز بعدش موعد فتح قله ی کنکور باشه... با دستپاچگی و ناامیدی سرعت و بیشتر کردم.. ناگهان غول کرونا اومد و توانم و بلعید، نه جسمی مونده بود و نه قوت قلبی... دیگه امیدی به ادامه نداشتم، ولش کردم

البته که اگر کرونا هم نمیومد با اون وضع خوندن بی برنامه و ناقص به سنگریزه های پای کوه هم نمی‌رسیدم، چه برسه به قله!

القصه.. با نا امیدی سایت های خبری و دنبال میکردم و جرعه جرعه آب هویج و به همراه نوش‌دارویی به اسم تعویق کنکور، سر می‌کشیدم

عاقبت قاصد داستان من رسید و نوشداروی تعویق و به کامم ریخت

دوباره امید در رگ هایم قُل زد

با خودم عهد بستم این دفعه فرصت و از دست ندم

در اوج کار بودم و سرشلوغ... با خودم گفتم کارم که سبک شد دوباره جدی شروع میکنم

امان از تسویف!

چند هفته ای غرق در کار گذشت، با اشارات اعضای خانواده دوباره شروع کردم

با سواد اندکم از اصول برنامه ریزی دست به قلم شدم و شروع کردم به نوشتن برنامه

به به عجب برنامه ای!

روزی ۱۰ ساعت حداقل!

با باد در غبغب شروع کردم و در پایان روز دوم با کمتر از سه ساعت درس خواندن در روز و پنچری مضاعف روحی به نقطه ی اول بازگشتم

چندین بار این اتفاق تکرار شد

هی برنامه ریختم، هی ایده آل گرایی کردم، هی به یاد کنکور کارشناسی از خودم توقع کردم و آخرش هم دست از پا دراز تر

در برنامه های اولیه باید یه ماه برای دوره‌ی درس ها زمان اضافه می آوردم و حالا در شُرف همان فرصت یک ماهه بودم با خروار ها صفحه کتاب نخوانده و تست نزده

بین هر افتادن و برخاستن چند روزی به بازیابی و افسردگی می‌گذشت و ساعت پشت ساعت و روز پشت روز می رفت

جسمم خسته بود، زود کم می آوردم

روحم آشفته بود، زود بدخلقی و بی تابی میکردم

.

.

.

چند وقتی بود با یک کانال برنامه ریزی آشنا شده بودم

در احوالات نویسنده کند و کاو کردم و چند تا کانال دیگرشون رو خواندم

یکی از همین روزهای کم امیدی و کم تلاشی بود که پیام قبول مشاوره را در کانال شون دیدم

وقت مشاوره گرفتم

امید نداشتم اتفاق خاصی بیفته

میخواستم حداقل راه های ممکن رو امتحان کرده باشم

سر موعد مقرر صحبت کردیم

شرایطم تعریفی نداشت

خیلی از مباحث مونده بود و زمان کمتر از یک ماه!

قرار گذاشتیم حداقل شانس مون و امتحان کنیم

منی که دنبال رتبه ی تک رقمی می‌گشتم با خودم قرار گذاشتم تو این مدت باقی مونده حداقل از خودم آزمون اراده بگیرم، رتبه ی خوب پیشکش!...

*اراده*...

همون گوهر کم نظیری که معجزه ها می‌کنه

«حتی کوه ها در مقابل اراده ی انسان سر تعظیم فرود می آورند»



سر کنکور کارشناسی مامانم از این حرفا زیاد بهم میزدن و کلی انرژی بخش بود

ایندفعه اصولی و درست شروع کردم به برنامه ریزی، با کمک خانم مشاور عزیزم تپه های پیشرو رو رصد کردم و ابزار مورد نیاز برای فتح قله رو بدست آوردم.. ایده آل گرایی و کم کم کنار گذاشتم...»


«مواد غذایی مغذی تر و به برنامه‌ی غذاییم اضافه کردم، دختر خوابالوی درونم کم کم زیر پتو جا موند و ازش فاصله گرفتم

با حرکات کششی و ورزش های کوتاه و سبک و حتی گشت زدن چند دقیقه ای تو حیاط و آب دادن به سبزی هایی که کاشته بودم، روحیه ام و تازه میکردم

هر مقدار از درسا رو که میخوندم سر زمان مشخص به خودم استراحت میدادم اونم نه ور رفتن بی هدف با گوشی

کارام و اهداف جزیی ترم و یادداشت میکردم و با خط زدن کارای انجام شده شور و اشتیاق می‌ریخت تو وجودم

افکار منفی و از خودم دور میکردم، به حرف بقیه که مدام درباره ی رشته ی مورد علاقه ام نظر میدادن و به مسیر دیگه ای دعوتم میکردم، بی توجهی میکردم و با احترام ازشون دور میشدم

تو این مسیر مشکلات جدیدی هم برام ایجاد شد...

تو اوج تلاش ها هم مشکلات دست از سر آدم برنمیدارن

پدرم کرونای سختی گرفتن و من باید بهشون رسیدگی میکردم، برادرم تو کشور غریب مریض شده بودن و خانم پا به ماه شون اینجا در نگرانی، مادرم جور دیگه ای در مشکلات بودن ... به خاطر این اتفاقا چند روزی از برنامه ام عقب افتادم

ولی خداروشکر پا پس نکشیدم

اوج داستان کارای فشرده و سنگین محل کارم بود که توقع انجام به موقع و عالی داشتن و نمیتونستم کاریش کنم...

به روز شمار کنکور رسیده بوم

خانم مشاور عزیزم بدون دریغ حمایت میکردن و برام وقت میذاشتن، تو هر قدم راهنمایی ام میکردن، بهم روحیه میدادن و مدل خوندن کنکور و گوشزد میکردن، اونم به منی که عاشق غرق شدن تو درسا بودم و اگر تذکر های ایشون نبود به زدن یه دونه تست هم نمی‌رسیدم

روز های باقی مانده رو گوشه ی صفحه ی برنامه ریزی ام نوشته بودم و با خودکار قرمز خط میزدم

هفته ی آخر اوج کارای محل کارم بود

همون هفته ی منتهی به کنکور

از برنامه ریزی ام عقب بودم

به دوره و تثبیت خیلی درسا نرسیده بودم...

خیلی تست نزده داشتم...

تو خونه راه میرفتم و در حالی که از شدت کلافگی اشک می ریختم سعی میکردم ذهنم و مرتب کنم و از زمان باقی مونده نهایت استفاده رو ببرم

به زور اندکی زمان باز کردم و با تمرکز و آرامش شروع به تست زنی کردم

دو روز آخر و به تست جامع و کنکور گذروندم

شکر خدا کارای محل کارمم خوب پیش رفت و به مشکل نخورد

دو روز آخر همسرم مجبور بودن به ماموریت برن و من موندم و حوضم، شب کنکور رسیدن خونه و تا آخر شب مشغول صحبت بودیم...

.

.

.

حالا! دست به کمر، با روی گشاده، به عصای کوهنوردیم (بخوانید مداد تست زنی) تکیه داده بودم و از پشت مه غلیظ پیش رو قله رو میدیدم

چقدر دست‌یافتنی شده بود

به پشت سرم نگاه کردم

چند بار زمین خورده بودم؟

چند زخم به جسم و جانم نشسته بود؟

مهم نیست!

چقدر روحم قوی شده بود؟

چقدر ارده ام محکم شده بود؟

خیلی!

روز کنکور با آرامش و البته دقت و تلاش در لحظه های آخر سپری شد

اتفاقا با تولدم یکی شده بود و اهل خانواده حسابی از خجالتم در آمدند

روز ها میگذشت

دیگه نتیجه ی کنکور هم برام مهم ترین نبود! من به هدف بزرگم رسیده بودم

تلاش و تلاش و تلاش و تلاش...

تجربه ی تلاش مداوم مهمترین و بزرگ ترین دستاورد اون روزهای منه

حس میکردم تو آزمون اراده موفق شده ام و همین حس، بینهایت شیرین بود

البته که بی صبرانه منتظر نتیجه ی کنکور بودم

خدا خدا میکردم اون مه غلیظ با یه فوت حضرت حق دست از سرم برداره و اون قله ی دوست داشتنی (بخوانید قبولی در رشته ی دوست داشتنی ام) مال من بشه

یکی دو روز مانده به اعلام نتایج خواب رتبه هایم را میدیدم

۲ ؟!

۸ ؟!

۲۲ ؟!

۱۳۳ ؟!

۳۳۷ ؟!

۹۲ ؟!

تقریبا همه شون و به خواب دیدم

بیدار شدم، طبق عادت این چند روز صفحه سازمان سنجش و رفرش (تازه سازی) کردم

... مه های غلیظ با اراده ی خدا کنار رفت و نوید قبولی تلاش هام و داد :)

*الْحَمْدُلِله کَمٰا هُوَ اَهْلُه*»


?دوستمون با رتبه ۱۰ کارشناسی ارشد قبول شدند.در گرایش فلسفه تعلیم تربیت??✨


✅ پایان.


تلگرام

ایتا

واتس اپ
آپارات

کنکورکنکور ارشدبرنامه ریزیآموزشمن با برنامه
آموزش برنامه‌ریزی استراتژیک و مدیریت زمان و رشد مهارت‌های فردی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید