این کتاب خوشدست در اولین مواجههاش با انگشتان دست خواننده، چنین پرسشی به ذهن کنجکاوش متبادر میسازد؛ «عنوانی چنین "سنگین" در صد و چهارده صفحه چطور خودش را جای خواهد داد؟»
بله، کتاب "مغازهی خودکشی" کاملا هوشمندانه طراحی شده است. و حاصل خوشفکری نویسنده و احاطهاش به ذائقهی کمحجم مخاطب است. مخاطب امروز زمان زیادی برای رمان پرحجم برآمده از ذهن یک انسان، هرچند نویسنده، هرچند خلاق، صرف نمیکند. حتی اگر نویسنده از زبان منتقدان، شهیر و صاحب سبک خاص هم باشد.
موقع خرید کتاب، هدفی جز آشنایی با سبک داستانی گروتسک (طنزسیاه) نداشتم. پس تنها نکتهای که در مقدمهی کتاب توجهام را جلب کرد انتخاب نام افراد حاضر در رمان از روی اسامی انسانهای سرشناس تاریخ جهان بود. و نکتهی خلاقانهاش در اشتراک سرنوشت این افراد با ماجرای نهفته در داستان بود که برایم الهامبخش شد.
داستان از توصیف فضای تنگ و تاریک مغازهای آغاز میشود که منبأ درآمد و محل زندگی خانوادهی «تواچ» است. آنجا همهچیز برای تزریق حس ناامیدی و افسردگی آماده است. و از آن بالاتر ابزار هرنوع خودکشی به سلیقه و دلخواه انسانها برای مرگ آسان مهیاست. در زمانی که تاریخ آن مجهول است، این مغازه نمونهی کوچکی از جهانِ غرق شده در بلایای زاییدهی تکنولوژیست. آنچه که آشکار است، داستان نه به گذشته شباهت دارد و نه مربوط به حال است. پس شرایطی که نویسنده توصیف میکند بیانگر آیندهایست که اواخر عمر منابع طبیعی زیستگاه انسان است.
در خانوادهای که شغل آبا و اجدادیشان تسهیل خودکشی برای دیگران است؛ فرزند سوم، آن هم ناخواسته به این جمع اضافه میشود. در شرایطی که شادی و نشاط برای جامعه پدیدهای ناآشناست، این کودک در اوج شادابی و عظمت روحیست. «آلن» نقش منجی را در این داستان ایفا میکند. و از همان نوزادی لبخند اصلیترین بارزهی چهرهی اوست. طبق مقدمه، نام آلن برگرفته از نام «آلن تورینگ»، دانشمند و ریاضیدان نابغهی انگلیسی است.
قوت نویسنده در توصیف موقعیت، تصاویر را شبیه به یک فیلم در ذهن به حرکت وامیدارد. ارزشهای جاخوشکرده در نهادِ این خانواده دقیقا متضاد با واقعیتِ امروز به نمایش درآمده است که این شگردِ پیرنگسازِ نویسنده در طرح داستان است. کدام سرشت لطیف دخترانه از نسبت یافتن زیبایی به چهرهاش مىهراسد؟ در اوایل داستان وقتی آلن دربارهی خواهرش «مرلین» اینطور اظهار میکند؛«به نظرم مرلین خیلی هم خوشگله»؛ مرلین گوشهایش را میگیرد و جیغزنان به سمت اتاقش میدود!
نمادها در داستان در هماهنگی کامل با پیرنگ در میان سطور جای گرفتهاند. لباس خانوم تواچ به رنگ سرخیِ خون بر تنش نقش میبندد. «ونسان» پسر بزرگ خانواده، جلابهای با طرح بمب، دینامیت و جرقههای انفجار به تن میکند. مرلین شمع کیک تولدش را بهجای فوت با «آه» خاموش میکند. آن هم کیکی که به شکل تابوت سفارش شده است. و در این میان، آلن با حبابهای رنگارنگی که از ظرف پلاستیکی کوچک در دستاش فوت میکند شور زندگانی، بر در و دیوار مغازه میپاشد.
تعلیق بلند جای خود را به تعلیقهای کوتاه داده است. تعلیقهای کوتاهی که تا حوصلهی خواننده سرنرفته، خود را میرسانند. گاه جنسیت مشتری مغازه تا لحظاتی پنهان میماند و گاه توالی حوادث از پس چند سطر متوالی نمایان میشوند. اما داستان در درستترین جای خود، یعنی وسط کتاب وارد نقطهی بحرانیاش میشود. و آلن از اینجا آغاز به تغییر در جهان داستان میکند. آغازی که هنرِ“موسیقی” به طبلِ "تحول" در زندگانیشان مىکوبد. در این قسمت که توالی حوادث رو به تندی میرود، جملات کوتاهتر میشوند اما تعدادشان بیشتر. و درست در همین قسمت، نویسنده قدرت توصیفاش را به رخ خواننده میکشد؛ «نقاشیهای سیب تورینگ دانه دانه از جایشان فروریختند؛ انگار زیر یک درخت سیب ایستاده باشی و کسی تنهی آن را تکان بدهد.... مشتریان افسرده در حال خارج شدن از مغازه زمزمه میکردند: رام رام دیرام دام». و از همین جا تغییر ناملموس و تدریجی افکار شخصیتها شروع میشود. و مغازهی خودکشی تبدیل به مغازهی خودشناسی میشود.
اما مسئلهای که به طرز نامحسوس آمده تا در ذهن مخاطب اثر کند، تاکید بر همسایگی مرکزی به نام "مجتمع مذاهب از یاد رفته" است. مطلبى كه بيش از همه ذهن من را وادار به تأمل كرد. اما همچنان نتوانست نتيجهای به دست دهد! حتی با جستجو در عقاید نویسنده و نگاهی به کتاب دیگرِ ترجمه شدهاش(آدمخواران) چیزی عایدم نشد. خوشبینانه خواهد بود اگر از چنین زاویهای به این مسئله نگاه کنم، و خیال کنم مقصود نویسنده از طرح چندین بارهی این مسئله این هست که؛«ماحصل از یاد بردن مذاهب و تشکیک در باور به حقیقتِ رستاخیز، جز پوچی، آرمانی دیگر نخواهد داشت».
و در قسمتی از داستان میخوانیم:«لوکریس و میشیما از در پشتی به مکان مقدس قدیمی برگشتند که الان به مغازهی خودکشی بدل شده بود». هدف نویسنده از ترسیم این فضا چه میتواند باشد؟ مکانی مقدس که حالا تبدیل به مغازهی خودکشی شده است و در روبروی مجتمعی به نام مذاهب از یاد رفته قرار دارد! باز هم دلم میخواهد خوشدل و خوشبین باشم. شاید نویسنده میخواهد بگوید؛ اگر عقاید حاکم بر مکانهای مقدس محترم شمرده میشدند و در عمل پیاده میگشتند شاید هرکسی در وجود خودش یک آلن داشت و دیگر نیازی به منجیگری او نبود!
تناقضها گهگداری در روند خوانش متن تزاحم ایجاد میکرد. خانوادهای که رسالت خودشان را آرام کردن مردم با مرگِ آسان میدانند، چطور برای دیگران در این جهان نقش و رسالتی قائل نیستند و آنها را به سمت مرگ سوق میدهند؟
و پسرکی که به پدرش میگوید:« بابا، چرا به جای لعنت فرستادن به تاریکی، یه چراغ روشن نمیکنی؟» چرا باید در انتهای داستان دستش را از طناب نجات بکشد و خودش را به کام مرگ بفرستد؟ آن هم با توجیه اینکه « مأموریت آلن به پایان رسیده بود.»