🖋#نقدک
رمان «مادام بوواری» به قلم «گوستاو فلوبر» را به زور قورت دادم. احساس میکنم زیادی تعریفش را کرده بودند. من یکی هم زیادی جدیاش گرفته بودم که سیر مطالعاتیام را متوقف کردم برای شاهکار جناب فلوبر.
از اول تا آخرش فقط حرص خوردم. دو سوم کتاب پر بود از توصیفاتی که هرچه در پستوی تصاویر ذهنیام میگشتم مشابهش یافت نمیشد. بلأخره که نتوانستم فضای داستان را با جزئیات کامل بارگیری کنم. البته اینجای کار تقصیر استاد فلوبر نبود. در زمانهی او نه بستر فضای مجازیای بود، نه گسترهی رسانه انقدر پهن...
بلاخره یکجوری باید موقعیت مکانی و زمانی داستاناش را پیش چشم خواننده ترسیم میکرد.
و اما «اِما». کسی نبود به این بیچاره بگوید که خواهر من! تو لطفی بنما و کتاب نخوان! اصلا داستان به درد شما نمیخورد. اگر قرار است بخوانی و هرچه درون جهان داستان است برای خودت بخواهی، قید این جهان کاغذی را بزن. هرچه را چپاندند لای سطور کاغذها که مثلش در دنیا وجود ندارد. آبنبات چوبی که نیست، سریع آب دهانت را راه میاندازی. نه به «شارل» پزشک قانع شدی، نه به «رودولف» غولپیکر، نه به «لئون» به قول امروزیها تینایجر. آخر سر هم آرسنیک چاشنی توهماتت کردی و مردی! آن شوهر پدر مردهات را هم به خاک سیاه نشاندی. چه شد؟ آوارگیاش ماند برای دختر ننهمردهات . همین!
تو که سر و گوشت میجنبید چرا شوهر کردی؟ همش میگفتی شارل عشقبازی بلد نیست. رفتی دنبال رودولف و لئون که مثلا بلد بودند. بله عزیزک بیچاره. آنها فقط قسمت «بازی»اش را بلد بودند نه «عشق» را. عشق را فقط همان شوهرت بلد بود. اگر زن زندگی بودی بازی را هم خودت یادش میدادی. به جان خودم دختران زمانهی من لهله میزنند برای امثال دکتر شارل. پزشک که بود، گوش به فرمان اوامرت هم بود، وکالت اموالش را هم که به تو سپرده بود، برای فرزندت هم دایه گرفته بود. سینهاش دکان عطاری بود، آخر دردت چه بود؟!
من و دوستان نویسندهام اگر در شرایط سرکار علیه بودیم، رمانهای چندجلدی تحویل بازار فرهنگی داده بودیم. اصلا چرا خیالهای دور از واقعیتت را روی کاغذ نمیآوردی تا سبک شوی؟! شاید فانتزینویس خوبی از آب درمیآمدی! حالا هم دیر نشده. از آن بالا بنشین و داستان دختر بخت برگشتهات را بنویس.