?جستاری در داستان «بیگانه» از «آلبر کامو»
در نگاه اول از خودم میپرسم این انسان است یا گیاهی زرد؟!
گیاهی که زردی بر تنش سیطره کرده اما به همین حالش قانع است و همچنان راست قامت ایستاده است.
از آفتاب لذت میبرد، از قطرات آب هم همینطور...
اما میگوید آفتاب ماندنی نیست. تمام آبهای جهان با مرگ من تبخیر میشوند.
نام داستان “بیگانه” است. و محتوایش با روح جاودانیطلبِ آدمی بیگانه است.
«آلبر كامو» نویسندهی معروف فرانسوی این رمان معروفش را با مرگ مادر شخصیت اصلی داستان، «مورسو» آغاز میکند و با مرگِ خودِ او به پايان مىبرد.
مرگی که پایان تمامِ لذتهاست. مرگی که با آن، طعم گسِ شكلات تلخ از زير زبانش مىپرد. ردِّ بوسه از لبانش گم مىشود. و کویر سهم آغوش نگشودهاش میشود.
خلاصه داستان این است؛
«مورسو» شخصیتیست بیخیال و بیگانه از تمام رویدادهای جهان اطرافش. مادرش را به خانه سالمندان میسپارد؛ زیرا دیگر حرفی برای گفتن باهم نداشتند. در یک روز کاری تلگرامی با این عنوان دریافت میکند؛« مادر درگذشت. مراسم تدفین فردا. با احترام.»
او بیآنکه غصهدار شود با لباس مشکی عاریتی راهی آنجا میشود. بیش از آنکه از مرگ مادرش غصهدار شود، از گرمای شرجی الجزایر به تنگ میآید و میخواهد مراسم هرچه زودتر پایان پذیرد. طوری که حتی حاضر به دیدن جنازه مادرش هم نیست.
بلافاصله بعد از به خاکسپاری مادرش از الجزیره به سمت خانهاش میگریزد.
فردای آن روز با دختری که به او علاقه دارد، به معاشقه میپردازد، به سینما میرود، و در دریای خنک و نمکاندودِ مديترانه شنا مىکند. و در جواب ابراز علاقه و پیشنهاد ازدواجِ «ماری» میگوید تقریبا به او علاقهمند است و ازدواج کردن و نکردن برایش فرقی نمیکند. پس اگر او اصراری به ازدواج داشته باشد مشکلی ندارد.
در یک جریان سیال، وارد ماجرای اختلاف دوستش «ریمون» با یک زن که بهقول خودِ ريمون مِترِساش بود،میشود.(مترس: محبوب)
مورسو نامهای نفرتانگیز بهخواهش ریمون به آن زن عرب تدوین میکند و در اختیارش میگذارد.
در پی آن نامهی شوم، اختلاف آن دو شدت میگیرد و پای پاسبانها به میان کشیده میشود.
آنگاه برادران آن زن، به انتقام جویی از ریمون مثل سایهای به تهدید و ارعابش مشغول میشوند.
در یک روز آفتابی گرم و شرجی، مورسو و ماری و ریمون به کلبهی یکی از دوستانِ ريمون در الجزاير دعوت مىشوند و به دنبال یکسری ماجراها مورسو دست به قتل برادر آن زن مىزند.
و وقتی دادستان علت قتل را میپرسد؛ دلیل آن را تابش شدید نورآفتاب و بازتاب آن از تیغهی چاقوی مرد عرب ذکر میکند.
در نهایت او را نه بخاطر ارتکاب به قتل، بلکه بخاطر بیتفاوتی نامتعارفش در قبال جامعه و مرگ مادرش مورد محاکمه قرار میدهند و حکم اعدام برایش جاری میشود.
اگر درمورد زندگی و نوشتههای آلبرکامو اندک جستجویی داشته باشیم، متوجه چیرگىِ تفکر پوچگرایی بر كلمات و جملات و مفهوم داستانهایش میشویم. اینجاست که میتوان گفت؛ شخصیت مورسو، شخصیت مطلوب داستان زندگانی شخصیِ آلبركاموست!
او أفكار خود را در آينهی شخصیت مورسو ریخته است و زيرِ روشنايىِ اين كتاب به جهان مىتاباند.
این کتاب زمانی زیر سرپنجههای کامو به نگارش در امده است که «الجزایر» هنوز مستعمرهی فرانسه در شمال آفریقا بود.
شرایط فرهنگی الجزایر ملغمهای از فرهنگ اروپایی و عربی بود. فقر اقتصادی و فرهنگی، در هم آمیختگی قوانین ، عدم ثبات در اعتقادات و گرایشات، در غلبهی تفکر پوچگرایى بر روزنههای ذهنی کامو بیتاثیر نیست.
از دیدگاه مورسو آدمی هیچگونه مسئولیتی در قبال رخدادهای زندگی ندارد.
برای همین آلبرکامو از نماد سوزندگی آفتاب بهره میگیرد. آفتابی که تمامی انسانها غافل از آن، در پی ادای دین خود نسبت به جامعه و در تکاپو برای ساختن جهانی بهتر هستند، اما زندگی مورسو را به شدت تحت تاثیر خود قرار میدهد.
نقش آفتاب در تصمیماتش بسیار پررنگ است و او را تا نهایت کلافگی میکشاند و در این حالات از تمامی جهان بیگانه است.
آنقدر بیگانه که زیر تابش آفتاب، در نهایت انجمادِ قلب، حس عمیق مادر و فرزندی ذوب میشود و قتل یک انسان برایش بیمفهوم میگردد.
من کلافهگری آفتاب را میپذیرم اما نه در حدی که عقل را به زوال بکشاند.
اما حتی اگر مورسو خودش را از تمام جهان و مردمانش رها بداند، دیگران او را رها نمیکنند و اورا عضوی از جامعه میدانند. افکارش را میخوانند و رفتارش را مورد قضاوت قرار میدهند.
زیرا چه بخواهد و چه نخواهد او یک «انسان» است و رفتارش در تقابل و تعامل با معیارهای ارزشی جامعه است.
او و مجموعهی اعمالش دارای هویت است. او نمیتواند از زیر بار مسئولیتها بگریزد. مگر آنکه از انسانیت انصراف دهد.
کامو در تلاش است بگوید که مرگ پایانِ همهچیز است. اما مخاطب از تناقض موجود در میان سطور این کتاب می فهمد که هنوز اين باور در نهادِ خودِ نويسنده نهادينه نگشته است. آن جايى كه به كشيشِ زندان مىگوید اصلا اعتقادی به خدا ندارد. ولی در پی یک جدال سخت با او، پس از رفتنش افکار چنین بر دریچهی ذهنش هجوم میآورند؛
« برای اولین بار بعد از مدتی طولانی به مامان فکر کردم. احساس کردم حالا میفهمم چرا در این آخر عمری در خانه سالمندان نامزد گرفته بود، چرا بازی را از سر گرفته بود. حتی آنجا، در آن خانهی سالمندان، که زندگیها کمکم محو میشدند، غروب یک فرصت کوتاه غمانگیز بود. مامان اینهمه نزدیک به مرگ، حتما احساس کرده بود دارد آزاد میشود و آماده برای آنکه زندگی را از سر بگیرد.»
این جملات نشانگر آن است که؛ در گوشهای از ناخودآگاهش به از سرگرفتن زندگی پس از مرگ ، هنوز باور دارد. اما سخت در تلاش است که آن را انکار کند زيرا در اين صورت تحمل ناملايمات زندگى برايش آسانتر است.
اما در بارهی توصیفات دقیق و منطبق با واقعیت آلبر کامو همین بس که مخاطب را سوار بر واژگان میکند و جهان داستانش را با جزئیات در ذهن او ترسیم میکند. همچون نقاشی ماهر به نقشهای ریخته بر ضمیر خواننده رنگ میپاشد و تا میانهی دریای مدیترانه میکشاند و نمک های انباشته در دریا را به مذاقش خوش میدارد.
« باز هم نور قرمز تند بود که چشم را میزد. دریای خفه نفس عمیق میکشید و موجهای کوچکش لب به ساحل میرساندند تا بلکه هوا بگیرند. آرام آرام قدم میزدم و میرفتم طرف صخرهها و حس میکردم که پیشانیام زیر آفتاب ورم میکند. همهی گرما بر من سنگینی میکرد. راه رفتن برایم سخت شده بود. هربار که نفس داغ گرما به صورتم میخورد، دندانهایم را به هم فشار میدادم و مشتهایم را در جیبهای شلوارم سفت میکردم و تک تک عضلاتم را منقبض میکردم تا بلکه آفتاب را تاب بیاورم و خودم را از بار سنگین مستیای که آفتاب بر من میریخت خلاص کنم. با هر تیغهی نوری که از ماسهها میجهید، از صدفهای سفید یا از تکهشیشهای شکسته، آرواره هایم سفت میشد.»
این گوشه ای از توصیفات دقیق روز ماجرا بود. روزی که زیر نور آفتاب اختیار از کف داده و مرتکب قتل یک انسان شده بود.
”تبلورمهر”