▫️
هر دو هممسیر بودند. مسیرشان از شمال شرق به جنوب غرب بود. پایینتر که آمدند، دکمهی بخار را فشار دادم که بروند. خیلی وقت است حضورشان مایهی رنجش و ناراحتی است. یکیشان ایستاد، اما دیگری با سرعت فراوان به سمت شمال پا به فرار گذاشت. او همچنان ایستاده بود. دست و پاهای موییاش را هم در خود جمع کرده بود. مگر بخار به تنش خورده بود؟ دلم به حالش سوخت. یعنی باید باورم میکردم که مورچهی بیچاره زیر بخار داغ اتو دارد جان میدهد؟ اما من فقط میخواستم بترسانمشان تا به خانهشان برگردند. هنوز به زنده بودنش امید داشتم. قطرهای آب سرد آوردم و روی مورچهی مچالهشده پاشیدم تا گرمای بخار از تنش خارج شود. اما همچنان، همانطور بود. میز اتو را عقبتر کشیدم تا از دیوار فاصله بگیرد و دوباره بخار به او نخورد. آستین پیراهن که تمام شد، پشت لباس را برگرداندم. رفیقش را دیدم که پس از طی مسیر طولانیای برگشت تا وضع هممسیرش را ارزیابی کند، اما او آنچنان در خود جمع شده بود که دوستش با ترس حیرتانگیزی دوباره به سمت شمال دوید. یک لنگ پای شلوار را اتو کرده بودم که مورچهی ناآشنایی دیدم. داشت مسیر شرق به غرب را میپیمود. سر راه یک سری هم به مورچهی بینوا زد. او هم از هراس وضع معلوم پا به فرار گذاشت. دیگر مشغول کار خودم شدم. استغفار کردم و فاتحهای هم نثار روح درگذشتهی آن مرحوم، که یکهو دیدم مورچهی مذکور قد راست کرده و دارد قامت میآزماید! نمیدانم با صوت فراصوت خودش چطور اراده کرده بود و رفیقش را فراخوانده بود که آن دیگری هم سریع خودش را به این دیگری رساند. کمی نوازش طبیبانه تقدیم دوست قدیمی نمود و باز هم هممسیر شدند. اینبار به سمت شمال غرب، یکی لنگان و دیگری بکسلکنان.
مورچهها همیشه از آن دست الگوهایی بودند که دائما بر سر بشر کوبیده میشدند! الگوی ارادهی والا، آیندهنگری و زیرک بودن. پس بهتر است من هم کتمان نکنم که از مورچهی لنگان درس مهمی آموختم. اینکه اگر در خود مچاله شوی و زیر بار مشکلات قامت خم کنی، همه گوشهی چشمی به وضع اسفبارت میاندازند و میگذرند. اما اگر اراده کنی، قامت راست کنی، بلند شوی و عزم حرکت داشتهباشی، بلاخره به یاریات میآیند...
#تبلور_مهر