پاییز که میشه یهو به خودت میای میبینی همهی کسایی که فالو میکنی، به اتفاق رفتن اتاق جمشید!
منظورم انتشار گستردهی بخشهایی از "رادیو چهرازی" تو شبکههای اجتماعی مثل اینستاگرام و تلگرامه. "رادیو چهرازی" پادکست محبوبی هست که داستان زندگی چند نفر از اهالی آسایشگاه روانی چهرازی رو روایت میکنه. همگی دل باختهی "دلبر" هستن و فضای پادکست عموما احساسیه.
بنظر من رادیو چهرازی یک عاشقانهی کاملا ناآرامه چون در عمق عبارتهای لطیفی که داره، به مسائل اجتماعی هم اشاره میکنه.
وقتی پاییز میاد، کاربرهای شبکات اجتماعی به دو دسته تقسیم میشن؛ اونایی که رفتن تو اتاق جمشید، اونایی که شاکین بابت این عزیمت دسته جمعی. اما احتمالا تعداد بسیار کمی از هر دو گروه میدونن که اپیزود محبوبِ "یادِ بعضی نفرات در گردش فصول" (که به نام "پاییز" معروف شده و 16مین قسمت این پادکسته) سیاسی ترین اپیزود رادیو چهرازی هست و به یکی از تاریکترین اتفاقات معاصر اشاره داره.
در ادامه ی این یادداشت، اپیزود "پاییز" رو با هم میخونیم و بررسیش میکنیم. تا پایان با من همراه باشید.
پاییز که میشه ما بیاختیار میریم اتاقِ جمشید. پاییز یهو میاد. تو یهروز. مثل بهار و بقیه. صپ زود بیدار میشی میبینی حیاط شده طوفان رنگ و رنگ که برپا در دیده میکند. ما هم مثل عوامالناس، مثل سیاوش قمیشی و کریس دیبرگ عقیده داریم پاییز دلگیره. شباش صدای بوف میاد. به جمشید میگیم: سر معرکه مهمون نمیخوای دلمون گرفته؟ میگه: بابا کجاش دلگیره؟ نگا نارنگیا رو، نگا نارنجیا رو، بهزبانِ حال با انسان سخن میگه. خرمالو رو ببین. میگم: جمشید نارنجی چیه؟ مهر، آبان، وای از آذر؛ چهجوری بگذرونیم امسال رو؟
"آذر ماه" هم در کنار خرداد، تیر، مرداد، شهریور، آبان و دی در تقویم به رنگ خونه. آذر، یادآور قتلهای زنجیرهای تعدادی نویسندگان و روشنفکران ایرانی در دههی هفتاده. جلوتر بریم ماجرا رو بیشتر باز میکنیم.
تولد جمشید آبانه. خب معلومه خوشش میاد. راه میره میگه: دنیا یعنی محاسنِ پاییز. میگم: خب مثلا چارتا مثال بزن از این محاسن. میگه دلبر لباس قشنگا رو از تو گنجه درمیاره، پایین کمی لخت، بالا کتوکلفت، آدم حظ میکنه. میگم: اولا چشتو درمیارما، دوما اینکه نصفش معایبه؛ حیف تابستون نبود که همهش لخت؟ یه چای میریزه میذاره جلومون، میگه: حالا دلبر هیچی، شبا رو چی میگی؟ مگه تو خودت عاشق شبا نیستی؟ پاییز همهش شبه دیگه. نصف روز غروبه. میگم: آقا ما دو ساعت شب بسّمونه، زیادم هست. میخوایم زودتر بیدار شیم تموم شه. یه چراغی میذاریم اون گوشه تاریکروشن میشینیم ستاره میشمریم تا سحر چه زاید باز. میگه چایی از دهن افتاد. جمشید اگه پاییز اینقدی که تو میگی خوبه، چرا ما هر سال روز اول پاییز دلمون خالی میشه؟ همه به این زردی و نارنجی نگاه میکنن حالشون جا میاد، چرا ما بلد نیستیم؟ چرا همه رفتهبودناشون رو میذارن برا پاییز؟ چرا پاییز هیشکی برنمیگرده؟
جمشید یه سیبیل نازک داره، سفید شده، خیلی ساله اینجاس، همۀ پاییزای آسایشگاه رو دیده. میگه: این درخت بزرگه نا نداره، وگرنه بهت میگفتم پادشاه فصلها یعنی چی. میگم: جمشید یادته هفهشده سال پیشا، این زن و شوهر اتاق بغلیه رو؟ یارو سیبیل از بناگوش دررفتههه رو میگم. واسه خودش هیبتی داشت قدیما، خوب باهم چسبیده بودن، آبان بود یا آذر، ماه آخر پاییز، که مدیریت قدیمی درو با لگد شکست رفت تو، دید دست همو گرفتن، تیکه و پاره، رفتن که رفتن. پاییز نبود؟ یه قلپ چای میخوره، میگه: آره یادمه.
این بخش اشاره داره به داریوش فروهر، دبیرکل حزب ملت ایران و پروانه اسکندری عضو جبهه ملی ایران که در جریان قتلهای زنجیرهای ترور شدن.
داریوش فروهر از فعالان سیاسی مخالف حکومت پهلوی قبل از انقلاب و وزیر کار دولت مهدی بازرگان، بعد از انقلاب بود. ایشون ابتدای دههی 60 و در پی انتقاداتش نسبت به حکومت پنج ماه زندانی میشه و بعد از آزاد شدن هم به فعالیت های انتقادیش ادامه میده.
پروانه اسکندری اولین زنی بود که عضو شورای مرکزی جبهه ملی ایران شد و همچنین مدیر مسئول نشریه جبهه ملی ایران بود. ایشون به همراه همسرش، داریوش فروهر، شب یکم آذر ۱۳۷۷ توخونه ی خودشون به طرزی فجیعی با ضربات متعدد چاقو به قتل رسیدند.
جمشید اون یارو که ته راهرو میشست، سرشو میکرد تو حقوقبشر چی؟ همین وختا بود دیگه. بهش میگفتیم داداش حیف تو نیست؟ برو دنبال یه کار آبرومند. یه کلمه هم حرف نمیزد، هی فقط یواش میگفت: همینه آبرو. لاغر بود. اصن نفهمیدیم چرا آوردنش قاطی ما. یادته در حیاطو زدن، رفتیم وا کردیم، کسی نبود. گذاشته بودنش پشت در. بیحقوق، با چشِ بسته، آبروشم دستش بود. پاییز بود بابا.
محمدجعفر پوینده مترجم، نویسنده و جامعهشناس ایرانی و از فعالترین اعضای کانون نویسندگان ایران بود. ایشون از طرفداران جریان چپ بود، اما به ایدههای سنتی مارکسیسم باور نداشت و هیچ وقت هم عضو سازمان یا حزب سیاسی نشد. هرچند یک مدافع پرکار دمکراسی، حقوق بشر و آزادی نامحدود اندیشه و بیان بود.
آقای پوینده بیش از 26 تا کتاب در زمان عمر کوتاهش ترجمه کرد و تا پیش از کشته شدن در جریان قتل های زنجیره ای، در دفتر پژوهشهای فرهنگی کار میکرد. جسد محمد جعفر پوینده بعد از ده روز مفقودی، در روز 28 آذر تو یکی از روستاهای اطراف تهران پیدا شد که میبینید رادیو چهرازی هم به خوبی بهش اشاره کرد.
جمشید پا میشه میره کنار پنجره، فک میکنه ما حالیمون نیست. هرسال همینه کارش. میگم: جمشید ما چرا تا این زرد و قرمزا رو میبینیم بند دلمون پاره میشه؟ پس کدوم رنگا قراره حال ما رو خوب کنن ما مرخص شیم بریم پی کارمون؟ اون یکی رو یادته رشید بود؟ دستاشو تکون میداد. با عینک و سر فرفری وسط راهرو میگفت: لبت کجاست که خاک چشم بهراه است. یهبارم خیال کردیم داره واسه دلبر میخونه، نزدیک بود سیرابشیردونش کنیم. چی شد اون؟ عشق صف نونوایی بود. هرچی از مدیریت پرسیدیم جواب سربالا داد. پاییز نبود؟ همین وختا بودا جونِ تو، که دیگه از نونوایی برنگشت.
محمد مختاری شاعر، نویسنده، مترجم و منتقد چپگرای ایرانی و از فعالان کانون نویسندگان ایران بود. محمد مختاری در روز پنجشنبه ۱۲ آذر ۱۳۷۷ پیش از غروب برای خریدن نون از منزلش خارج شد و دیگه هیچ وقت به خونهاش برنگشت. از ایشون چندین کتاب مجموعه اشعار، کتاب های پژوهشی و ترجمه به یادگار مونده.
آخرم ورداشتن یه ورق کاغذ چسبوندن پشت شیشه، که خودسر شده، اشتباه شده باس ببخشین. آدم بهدلش چطوری حالی کنه که اشتباه شده؟
این قسمت از این اپیزود، کنایه تلخی به واکنش حاکمیت ایران نسبت به قتلهای زنجیرهای داره. وزارت اطلاعات دولت هفتم، در بیانیهای بیسابقه ای اعلام کرد که این قتلها به دست کارمندان این وزارتخونه انجام شده و دربارهی عاملان ای قتلها گفت:
«با کمال تاسف تعداد معدودی از همکاران مسئولیت ناشناس، کجاندیش و خودسر این وزارت که بی شک آلت دست عوامل پنهان قرار گرفته و در جهت منافع بیگانگان دست به این اعمال جنایتکارانه زدهاند در میان آنها وجود دارند.»
متهمان این پرونده از این قتلها با عنوان "حذف فیزیکی" اسم بردن و گفتن که به دستور مقامات بالا انجام شده. محاکمهی اون ها در هالهای از ابهام و بدون حضور وکلا و خانوادهی کشته شدگان برگزار شد. علی رغم اینکه تعدادی از متهمان احکام سنگینی مثل حبس ابد دریافت کردن، اما هیچ وقت به زندان نرفتند یا پس از مدت کوتاهی آزاد شدن.
جمشید نشسته رو زمین، کنار دیوار، تکیه داده، خیره به روبهرو. عین هر سال. میشینم کناردستش، پای دیوار، میگه وردار یه نارنجی بزن رها کن این حرفا رو. دوتا پر نارنجی میذاریم کف دستمون، دراز میکنیم جلوش، بیا تو هم بزن. یارو غریبههه میگه: چیه؟ با کی کار داری؟ میگم: جمشید خودتو لوس نکن بابا، نارنجی رو بزن بلند شو بریم تو حیاط. میگه: جمشید کیه دیوونه؟ بده بینم اون داروی نظافتو، خودتم برو پی کارت. نشسته، تکیه بهدیوار، میگم: اگه نیای تنها میرما.
سعید امامی از مأمورین بلندپایهی وزارت اطلاعات بود که در زمان قتلهای زنجیرهای در وزارت اطلاعات مشاور بود. سعید امامی پنجم بهمن ماه سال 77 بازداشت و به عنوان یکی از چهار عامل اصلی قتلهای زنجیرهای معرفی شد. اما چند ماه بعد، در تاریخ ۳۱ خرداد 78، اعلام کردند در زندان اوین، موقع حمام، با خوردن داروی نظافت، خودکشی کرده. رادیو چهرازی با عبارت داروی نظافت مستقیم به این موضوع اشاره میکنه.
افراد زیادی احتمال دادن که امامی برای جلوگیری از افشای مسائل مربوط به وزارت اطلاعات و ارتباطش با قتلها، در زندان کشته شده. اونها میگفتن:«سعید امامی کشته شد تا طراحی قتلها را به گردن او بیندازند تا آمران اصلی قتلهای زنجیرهای معرفی نشوند.»
تولد جمشید آبانه. عین همون آبانی که هرچی در زدیم وا نکرد. نشست کنار دیوار، خیره موند تا پاییز هر سال. رفتیم به مدیریت گفتیم: ببخشین چرا اسم جمشیدو تو این کاغذتون ننوشتین؟ گفت: جمشید کدوم بود؟ گفتیم: همون که تولدش آبانه. حالا هم آبانه دیگه. پس چرا نیست؟ اینم پاییز. جمشید میگه: یه چای دیگه بریزم؟ میگم: چای نمیخوام، بیا بیشین پاییز خیلی یادتو میکنم. از پنجره اتاق میبینمش وسط حیاط، زردا و نارنجیا رو با پا هم میزنه، میخنده، میخونه: پادشاه فصلها پاییز…
این تمام ماجرا نیست. صرفا اشارهی کوتاهی به یکی از حوادث متاثر کنندهی دوران معاصر بود که تا به امروز هم جزئیاتش در هالهای از ابهامه.
به یاد همه ی سروهای بلندی که قربانی تبرهای ولگرد شدند ...