در اوج هیجان و نقطهی حساس فیلم و کتابها، آنجا که گره کور میافتد به جان زندگی شخصیتها و همه چیز در هم است، همیشه حرص میخورم! " اگه پسره این کار رو نمیکرد، همه چی به خوبی و خوشی پیش میرفت هاااا!" یا "اگه دختره فلان حرف رو نمیزد، الان تو این بدبختی نبودن." گاهی آنقدر غرق در حسرت میشوم که فراموش میکنم فیلم و قصه است. آنوقت مجبورم به خودم یادآوری کنم که اگر همه چیز گل و بلبل بود، اصلا داستانی وجود نداشت تا فیلمش را بسازند یا ارزش روایت کردن داشته باشد.
در واقع بهم ریختگی همان چیزیست که باعث میشود اتفاقها تبدیل به ماجراهای جالب شوند. دقیقا همانجا که کلاف حوادث در هم میپیچد و جاده از مسیر روزمرهاش خارج میشود، از خرابکاریها، اشتباهات یا اتفاقاتی که تحت کنترل ما نیستند قصهها شروع میشود. تمام اسطورهها و افسانهها و داستانهای تاریخ زمانی آغازیدند که تعادل بر هم خورد و یک رخداد غیرمعمولی پیش آمد.
در زندگی شخصی هرکدام از ما مثالهای بیشماری از این دست بهم ریختگیهای کوچک و بزرگ هست که اگر گوش شنوایی بیابیم، راویان خوبی خواهیم شد. اما "کرونا" گرهی بود که وسط داستان همهی ما ساکنان این کره خاکی افتاد و در چشم بهم زدنی، به خانه تبعیدمان کرد. کرونا همان میوهی ممنوعهای بود که اینبار ناخواسته به دستمان دادند و از بهشت روزمره رانده شدیم. آنگاه سفر تازهای در راههای ناشناخته رو به رویمان قرار گرفت. سفری که در انتها از ما یک قهرمان میسازد؛ نه از جنس قهرمانهای کمپانی مارول! قهرمانانی که ما هستیم، در نبرد برای بازگشت به زندگی نرمال.
برای سفر احتیاج به همراه داشتیم، همراهی که مسیر مبهم پیش رو را برایمان روشن و هموار کند. مثل آتش برای تاریکیِ غارهای اجدادمان. مثل رخش برای رستم، مثل رعد برای زئوس. و ما گوشی هایمان را درجیب داشتیم.
از همان روزهای ابتدای پاندمی، روزهای دلتنگی و سردرگمی، کنار ما بود تا حضور عزیزانمان را در نزدیکی خود حفظ کنیم. گوشیهای هوشمند، این فرزند خلف تکنولوژی، در تمام این روزهای کمتر معمولی، مثل یک حامی در کنار ما بود. آن زمان که کار کردن مثل قبل میسر نبود، کمک کرد کار را به خانه بیاوریم. وقتی باشگاهمان تعطیل شد، یار تمرینی ما بود. ما هنوز برای سلامت جسم و روان، علیه محدودیتها با کرونا میجنگیم و گوشیهایمان را بسان "شمشیر اکس کالیبر" از جیب بیرون کشیدیم و هر روز از قدرتی که مانند جادو در طی کردن مسیر به ما میدهد شگفت زده میشویم. وقتی مثل هر رابطهی صمیمی دیگر، بین ما و همراه خوبمان تنش به وجود آمد، با ملایمت مسئله را حل کردیم؛ خودش اپلیکیشنهای تمرکز و کنترل زمان استفاده از گوشی را به ما ارزانی کرد. کلاسِ درس مدسه و دانشگاه را در خانه ادامه دادیم.
برای انسان امروزی محصور در شلوغی و هیاهو از سختترین کارها "تنها بودن با خود" است. در تنهایی پادکست گوش کردیم، کتاب الکترونیکی خواندیم، مدیتیشن کردیم و رابطهی بهتری با خودمان ساختیم که هیچ کدام بدون حضور و کمک گوشی فرزانهمان میسر نبود.
هنوز مشخص نیست که این سفر چه مدت و تا کجا ادامه داشته باشد. اما واضح است که حتی اگر بعد از سفر به جای اول بازگردیم، دیگه آن آدمهای سابق نیستیم؛ خواستهها و نیازهای ما تا حدود زیادی تغییر کردهاند و احتیاج داریم به گونهی متفاوتی نیازهایمان برطرف شود. و این بدین معناست که همراه این روزهای ما، قرار است بیش از اینها زندگیمان را دگرگون کند و شروع قصهاش از غیر معمولی بودن همین روزهاست. یعنی کرونا خاکستریست. مثل همهی ما آدمها.
اگر همه چیز همیشه سرجای خودش بود، احتمالا در همین لحظه به جای نوشتن این متن، در بهشت آناناس میخوردم؛ چون پدر و مادرمان به همین میوههای بهشتی راضی بودند و هوس چشیدن بخش VIP به سرشان نمیزد! "دوازده خوان" برای هرکول وجود نداشت و نهایتا در باشگاه اکسیژن داشت به بغل دستیاش میگفت:« داداچ داری اچتباه میزنی.» خانوادهی رستم به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی میکردند و پهلوان، ملالی جز سرکشیهای گاه به گاه پسر جوانش نداشت. همه چیز امن و امان و البته خالی از داستان.
اما ما هستیم، با داستانها و گرهها. سالهای بعد وقتی به عقب نگاه کنیم و از مدیران سامسونگ بپرسیم:« چطور چنین چیزی به ذهن شما رسید که "بو"ها را در نسل جدید گوشیهای هوشمند سامسونگ دخیل کنید؟» پاسخ خواهند داد که:« کرونا بود و ما دلتنگ رایحهها ...»
پردهی آخر این نمایشنامه را کسی نمیداند؛ صفحات سفید است و در انتظار پایان داستان.