بهار که شروع میشه،دلم لک میزنه واسه دیدن بارونی شدن هوا
دلم میخواد هی بباره هی بباره هی بباره و من بشینم زیر این بارون و زیرلب قربون صدقه ابرها برم
بعد که اشک آسمون تموم شد،رو کنم به بالا و یه لبخند با تمام وجودم بزنم و خداروشکر کنم که اینقدر احساس خوب دارم از این زندگی
من انگیزه دارم؟!من هدف دارم؟!
دائما با خودم کلنجار میرم این دو تا سوال رو . . .
من کیم؟! دارم چیکار میکنم؟!
دائما با خودم زمزمه میکنم این دوتا سوال رو . . .
و طوری زندگی میکنم که به جواب این دو سوال برسم
من برای این زنده ام که انگیزه و هدف داشته باشم
اما دوست دارم که خودم رو بشناسم که هدفم رو پیدا کنم،چه رابطه مستقیمی بین این دوتا هست
و چه مستقیم سختی هست که در یک لحظهء زندگی شیرین می . . . شود
امروز اولین روز از اولین ماهِ اولین فصلِ آخرین سال دهه نود هست
تجربه کردم،آموختم و فهمیدم که باید تجربه کنم و بیاموزم
تمام دستاورد من در یک دهه این بوده که بیاموزم که تجربه کنم و بیاموزم
این آخرین سال مرا وارد سومین دهه زندگی خواهد کرد!
حالا چطور میخوام وارد این دهه بشم؟شکست خورده و مغموم؟پیروز و پرتجربه؟
شاد و دل زنده؟ناراحت و دل مرده؟
نه به اندازهء چهار فصل و یا دوازده ماه و یا 365 روز؛که به اندازه ی8760 ساعت باید بیاموزم
باید بخندم،باید بنویسم،باید بخوانم و باید برقصم
تا زندگی را زندگی کنم و عاشقانه را عاشقانه بسازم
این منم ... قصهء کامیشا . . . .