"هیچ کس باورم نمی کند که من با تو دوبار زندگی کردم ،من خودم هم باور نمی کنم که تمام احساساتی که برایم آشنا بود بخاطر این بود که تو برایم قدیمی ترین آشنایی عزیز جانم ، تو مرا به یاد نمی آوری و این سخت است برای من،با چه کسی می توانستم صحبت کنم ، حالم را بیان کنم و تجربه دوباره عشقم را برایش وصف کنم، آه تحملش برایم سنگین شده است."
پاییز 1360
خواندن دست نوشته های لیلا زمان را کاملا از یادم برده بود این یه بخش کوتاهی بود از اون نوشته لیلا که 43 سال پیش شروع به نوشتن کرده بود ، یکی از دوستان لیلا بهم گفته بود که خیلی در مورد این نوشته ها کنجکاو نشم ولی واقعیت همین یه خط از نوشته های لیلا آتشی درون من ایجاد کرد که تصمیم گرفتم تا انتهای داستان لیلا رو دنبال کنم ولی از کجا باید شروع کنم..؟
صدای گوشی تلفن منو از جا پروند، هم خونه ایم فرهاد بود. دیر شده بود قرار بود شام امشبو من درست کنم با عجله رفتمو سر راهم غذا از بیرون گرفتم رسیدم خونه ،فرهاد با شوخی گفت به به، چی باعث شده مارو مهمون کنی منم ختدیدم و گفتم سر شام با هم حرف میزنیم میز و بچین که من دست و رومو بشورم.
فرهاد بنظرت دو نفر میتونن با هم دو بار زندگی کنن؟
اوووم اول یه لیوان نوشابه بریز.. مرسی نیما. ببین یعنی یبار مردن و دوباره زنده شدن؟ وای چرا به اینجاش فکر نکرده بود هیچ جوابی برای فرهاد نداشتم. ولی خب احتمالا همینه وگرنه چجوری میشه دو نفر دوبار کنار هم باشن و دو بار زندگی کنن.شام و خوردیم آماده شدم برا خواب ولی ذهنم اصلا برای خواب آماده نبود تو کسری از ثانیه کلی فکر می گذشت ازش و منم برای بیشترشون جوابی نداشتم فقط می رفتم سراغ بعدی.
صدای زنگ گوشیم منو از جام مثل فنر بلند کرد ،سرم سنگین بود نمی دونستم کجام ،یکم که حالم جا اومد ، با خودم گفتم امروز تعطیل رسمی بود که ،یادم رفته بود آلارم گوشیمو تنظیم کنم ولی خوشحال شدم می تونستم بیشتر بخوابم ، دراز کشیدم ولی دوباره فکرم رفت سمت لیلا شروع کردم دنبال راه حل برا اینکه اطلاعاتمو بیشتر کنم و چشمامم رفت رو هم.