
قبل از خواندن قضاوت نکنید ، این نوشته نه از ذهن آدم افسرده تراوش شده نه یه آدم بیچاره ، این نوشته نقل قول از یک انسانِ که به گواه من با تمام سلول های بدنش عاشق بود و عاشقی کرد.
اولین جلسه :
اولین دیدار من با لیلا 14 اردیبهشت 1403 بود،دقیقا یادمه بهم گفت اول صبح بیا که جفتمون پر انرژی باشیم البته من که کلا صبح زود بیدار شدن برام مثل کابوسه اما کنجکاوی زیادم برای شنیدن خاطرات لیلا منو 6 صبح از رختخواب بیرون کشید. تقریبا ساعت 8 صبح رسیدم دمه خونشون قبل از زدن زنگ از پنجره صدام کرد و دعوتم کرد بالا هوا هنوز حال و هوای عید و داشت رفتم بالا و وقتی در خونرو برام باز کرد و دعوتم کرد به داخل،همین که وارد شدم با میز صبحونه روبرو شدم و بهم گفت ببخش منو میدونم صبح زود بیدار شدن برات مثل کابوس،!!!! خشکم زد تو دلم گفتم (نکنه کسی چیزی گفته بهش) و بعد با یه لبخند نشستم و وسایلمو گذاشتم روی میز دزدکی نگاش کردم کنار پنجره وایساده بود فنجون چایی دستش بود و نور خورشید سایشو رو دیوار زیباتر طراحی کرده بود که یدفه گلوشو صاف کرد و منم به خودم اومد گفتم خانم زمانی می تونیم شروع کنیم ، خیلی آروم و مهربون گفت منو همون لیلا صدا کن، راحتترم. و بعد با لحن جدی گفت: چی دوست داری بشنوی ،یکم جا خوردم و گفتم همه چیو و یه خنده کوچیک کرد و نشست.
میدونی آقای سپهری ،گفتم نیما هستم.ادامه داد نیما جان میدونی آدمای کمی هستن که حوصله حرفای منو داشته باشن ، پس بدون برام جالبه که تو اینجایی،از نظر خیلیا حرفای من عجیب و غریب و خیلیام بهم می گن دیوونه ،لیلا خانم این واژه لایق خودشونه من با شما نا آشنا نیستم خیلی در موردتون تحقیق کردم و حرفاتونوو و نوشته هاتونو خوندم برا همینم این همه اصرار داشتم ببینمتون و باهاتون مصاحبه کنم ، تو دانشگاه هیچکس فکر نمی کرد من موفق بشم شمارو ببینم.لیلا گفت: البته نیما جان خواستن توانستنه و با صدای آروم خندید.
به ساعتم نگا کردم و دیدم همین گفتگوی ما تقریبا تا ساعت 11 طول کشیده ، تو چهره لیلا یه خستگی دیدم و ازش خدافظی کردم و گفتم که شمام استراحت کنید و اجازه گرفتم که چند روز دیگه ببینمش و سوار ماشینم شدم. خیلی فکرم درگیر لیلا شده بود با خودم گفتم می چرخم هر چی اطلاعات هست در موردش پیدا می کنم رفتم به سمت دانشگاه که یسر به بچه ها بزنم و یکم تو کتابخونه دانشگاه بچرخم.
من نیما سپهری 24 ساله دانشجوی ارشد روانشناسی عمومی دانشگاه تهران هستم عاشق رشته و کمک به دیگران هستم ، میدونم کنجکاوید که دلیل علاقه منو به داستان لیلا بدونید ،حتما تو قسمت های بعدی بتون می گم.