ویرگول
ورودثبت نام
...
....
...
...
خواندن ۶ دقیقه·۱ ماه پیش

«زنده بمان»

یک روز صبح که احمد از خواب بیدار شد، تبدیل به سوسک نشده بود. بلکه با همان هیئت انسانی‌اش، روز کسالت بار دیگری را آغاز می‌کرد.

چه تراژدی‌ای می‌توانست از این غم‌انگیزتر باشد؟

باز هم باید مثل همیشه رخت‌خوابش را مرتب می‌کرد؛ دست و صورتش را می‌شست؛ صبحانه می‌خورد؛ مسواک می‌زد و به سرکار می‌رفت.

ساعت هفت صبح بود. داشت آبی به سر و صورتش می‌زد و در همین حین خود را در آینه بالای روشویی برانداز می‌کرد.

کاملا مرتب؛ مثل همیشه. ریش و سیبیل اصلاح شده. پوست بدون چین و چروک و موهایی پرپشت. صلابت از چهره‌اش می‌بارید ...

لبخندی به خود زد. ناگهان نگاهش به چشمانش افتاد. از چشم چپش خون جاری شده بود. ملایم و آرام. از چشم سرازیر شده بود. از گونه عبور کرده بود و اولین قطره‌اش در حال سقوط از چانه‌اش بود.

ناگهان تصاویر مبهمی به ذهنش آمد. سرگیجه شدیدی افکارش را پراکنده کرد. نزدیک بود از حال برود. نگاهی دیگر به آینه انداخت. ناگهان نوشته‌ای روی آینه دید :

باید قیام کنی

این زندگی حق تو نیست

قیام کن

خون به پا کن

این نوشته ها چه معنایی می‌داد؟ سرگیجه‌اش شدت گرفت. هنوز خون از چشم چپش جاری بود.

سرش را در میان دستانش گرفت. فریادی از ته دل کشید. به این‌طرف و آنطرف می‌رفت. ناگهان پارچه ای دید. چشمان خونینش را با آن پاک کرد.

به تدریج خون پاک شده بود. اما هنوز از درون آشفته بود.

با خود تکرار می‌کرد :

قیام کن

خون به پا کن

این زندگی حق تو نیست

قیام کن

نمی‌دانست یعنی چه. اما تابحال هیچ عبارتی را اینقدر حقیقی نیافته بود.

قیام کن ... قیام کن ... ذهنش از این افکار پاک نمی‌شد.

عقربه ها، ساعت ۹ را نمایش می‌دادند. ناگهان گوشی‌اش زنگ خورد.

ــ سلام رئیس. خوب هستید؟

ــ خوب باشم؟ وقتی یه ساعت از شروع کار گذشته و هنوز نیومدی؟ کدوم گوری هستی؟

ــ واقعا معذرت می‌خوام. خودتون که می‌دونید ... من اصلا آدم بی‌نظمی نیستم. سعی می‌کنم هرچه زودتر بیام ...

ــ سعی می‌کنی؟ باید بیای. زود باش که کارا عقب افتادن.

ناگهان صدایی از درون ذهنش فریاد زد. : قیام کن ... خون به پا کن.

آتشی درونش شعله ور شد.

ناگهان گفت :

توی احمق کی باشی که به من دستور بدی مرتیکه؟

البته این فقط صدای درونش بود.

در واقع گفت: چشم رئیس.


ساعت ۹:۳۰ دقیقه به وقت قیام. به اداره رسید. این بار نه برای خدمت، که برای قیام.

ولی کارمند بانک را چه به این حرف ها؟ نکند می‌خواهد خزانه را خالی کند؟ یا هم با اسلحه ای در دست، همه را قتل عام کند؟ شاید هم فقط رئیس را بکشد.

این ها افکار آشفته ای بود که در سر می‌پروراند.

بدون هیچ سلام و احوال پرسی‌ای با همکارانش، رفت سرکارش. صندلی نرم. کامپیوتر قدیمی و دیواری شیشه ای، بین او و مراجعه کنندگان. همه‌چیز همان قبلی بود. اما این بار بوی دیگری می‌داد. این بار غیرقابل‌‌تحمل‌تر شده بود. اما باز هم تحمل کرد.

تا ظهر کار کرد. و دوباره به خانه برگشت.

بدون وقفه‌ای به سراغ آینه رفت. گویی دنبال چیزی مهمی می‌گشت. چیزی روی آینه نوشته نشده بود. حیران شد. او هیچ چیز را پاک نکرده بود. پس کار چه کسی بود؟

اما هنوز از ذهنش پاک نشده بود. قیام کن ... قیام ... این زندگی حق تو نیست ... خون به پا کن ...

این افکار را با خود مرور کرد. یاد فکر هایی افتاد که در اداره به ذهنش رسیده بود. اما نه ... او تروریست نبود. حتی اگر هم می‌خواست، توانایی‌اش را نداشت.

با خود تکرار می‌کرد: «

نمی‌توانم

نمی‌توانم قیام کنم

نمی‌توانم خون به پا کنم»

ناگهان به خود گفت: «درست است. بی‌عرضه‌ای. احمق ... اگر نمی‌توانی علیه زندگی قیام کنی، علیه خودت قیام کن ...»

:آری قیام کن ... علیه خود ... عجب ایده ای ... درود بر تو ... احمد تو یک نابغه ای ... نابغه ... آری ... خون به پا کن ... اگر نمی‌توانی علیه زندگی قیام کنی، علیه خودت قیام کن ...

می‌خندید. اشک از چشمانش جاری شده بود. خون ... چشم چپ ... همه چیز از اول شروع شده بود. حرکاتش شتاب‌زده بود. به دنبال چیزی می‌گشت ... آری ... طناب ... می‌خواست علیه خود قیام کند ...

با عجله و شتاب در اتاق را باز کرد. به سوی کمد رفت و پس از کمی ریخت و پاش، طنابی را پیدا کرد.

طناب بوی کهنگی می‌داد. بوی یک زخم قدیمی که حالا برای قیام آماده است.

آماده سازی مقدمات کمی طول کشید. اما دقیق انجام شد. ساده و کامل. یک حلقه دار، یک صندلی چوبی و کمی هم نور خورشید که از پنجره به داخل می‌تابید.

احمد روی صندلی رفت. به حلقه دار نگاه کرد. مدام در ذهنش تکرار می‌شد:« اگر نمی‌توانی علیه زندگی قیام کنی ... علیه خودت قیام کن ... باید قیام کنی ... این زندگی حق تو نیست ... ...»

سرش را خیلی آرام به سوی حلقه برد. قطره خونی از چشم چپش جاری شد. زد زیر گریه. به زور سرش را وارد حلقه کرد. از عمق وجود فریاد می‌زد:« نمی‌توانم ... نمی‌توانم ... حتی نمی‌توانم علیه خود قیام کنم ... »

ناگهان صندلی از زیر پایش لیز خورد. دیگر چیزی نگفت. فقط فریاد های نامعلوم. زمین خون‌آلود شده بود. دست و پا می‌زد. جیغ می‌زد. نیمه صورتش غرق در خون بود. هرطور که بود، دست راستش را بالا آورد و حلقه را گرفت. کمی فشار از روی گلویش برداشته شد. حالا دست چپ. و حالا رهایی ...

البته برای او بیشتر به یک اسارت دوباره می‌مانست.

سرفه می‌کرد و خون بالا میاورد. با خود تکرار می‌کرد:

احمق ..

باز هم شکست خوردی ...

حتی نمی‌توانی علیه خودت قیام کنی ...

اگر نمی‌توانی علیه خودت هم قیام کنی، پس مجبوری زندگی کنی ...

چند ساعتی گذشت. اما حالش بهتر نشد. به خواب عمیقی فرو رفت.


زمانی که بیدار شد ساعت هفت صبح شده بود. کارمند نمونه بانک، باید باز هم روزمرگی خود را تکرار می‌کرد. باید باز هم به سرکار می‌رفت.

مثل همیشه رفت که آبی به سر و صورتش بزند. خود را در آینه دید. و با خود تکرار کرد:« اگر جرئت مردن نداری، مجبوری زندگی کنی.»

باز هم به سرکار رفت. دقیق سروقت؛ هشت صبح. باز هم همان صندلی، همان کامپیوتر و همان دیوار شیشه ای. و سیل عظیمی از مردم که او را آزار می‌داد.

مثل همیشه داشت کار می‌کرد. اما باز هم صدایی از درونش می‌آمد: « باید زندگی کنی ... این چه فرقی با قبلاً دارد ؟ به این می‌گویی زندگی؟ بهتر نبود همان موقع خودت را خلاص می‌کردی؟ »

روز های متوالی گذشت. دیوار شیشه ای. صندلی. کامپیوتر. آدم. آدم. رئیس. همکار ...

زندگی مثل همیشه جریان داشت.

صبح زودی که از خواب بیدار شد باز هم چیز های عجیبی روی آینه نوشته شده بود:

قیام کن ...

علیه هرکس ...

این زندگی نیست ...

باید قیام کنی ...

یا لااقل بمیری ...

این اصوات مدام در ذهنش تکرار می‌شد. از صبح تا شب و از شب تا صبح. دوباره به خودکشی فکر کرد. اما این بار فهمید که جرئت این کار را ندارد. هفته ها گذشت تا این افکار هم مخدوش شد.

حالا افکار جدیدی آمده بود. نفهمید که چه شد. روی آینه نوشته بود یا در ذهن خودش. اما مدام تکرار می‌کرد:

اگر نمی‌توانی خود را بکشی، باید زندگی کنی

و اگر نمی‌توانی زندگی کنی، باید زنده بمانی

این تقدیر فلاکت‌بار توست...

چند روزی بود که سرلوحه زندگی‌اش شده بود. «زنده بمان» شاید تنها کاری بود که می‌توانست انجام دهد.

باز هم کار. باز هم مردم. باز هم دیوار شیشه ای و باز هم زندگی.

دوباره مثل همیشه بیدار می‌شد و خود را در آینه برانداز می‌کرد. اما این بار حتی خبری از خونریزی چشم و نوشته‌ای روی آینه هم نبود.

چه تراژدی‌ای می‌توانست از این غم‌انگیزتر باشد ؟

پایان

زندگیادبیاتداستان کوتاهمتن
۳۱
۷
...
...
.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید