ویرگول
ورودثبت نام
...
...وجودی مبهم و احتمالا ناموجود
...
...
خواندن ۴ دقیقه·۵ ماه پیش

نقد فیلم شاهدی برای تعقیب | وایلدر، قاضی ای با چکش پنهان

شاهدی برای تعقیب فیلم خاصی است. تافته جدا بافته فیلم های وایلدر است. نقص هایی هم دارد. اما کاملا متفاوت است. وایلدر با فیلم هایش همیشه ما را می‌خنداند، یا عشقی ناب و زیبا را به نمایش می‌گذاشت اما این بار فرق می‌کند. وایلدر در این فیلم از ما یک چیز می‌خواهد: اشتباه کردن.

او ما را گمراه می‌کند. ما را فریب می‌دهد و هربار که اشتباهی دوباره می‌کنیم، به ما یاد آوری می‌کند که انسان ها چقدر خطاکارند و ما را به این وا می‌دارد که دفعه بعدی این‌قدر زود، دیگران را قضاوت نکنیم.

اگر هنوز این فیلم را ندیده اید پیشنهاد میکنم وقت را تلف نکنید و هرچه زود تر از این تجربه سینمایی بینظیر نهایت لذت را ببرید.

  • توجه : در ادامه داستان فیلم لو می رود

کریستین: انسانی که نمی‌توان باورش کرد:

کریستین همسر لئونارد ول، از همان ابتدا و مواجهه با ویلفرد، وکیل لئونارد چهره‌ای مرموز و بی‌حس و حتی منفور دارد. وقتی می‌فهمیم قرار است علیه شوهرش شهادت دهد، احساس می‌کنیم باید با احتیاط و شک نگاهش کنیم.

در اینجا وایلدر با آن زیرکی همیشگی، ما را می‌برد به فلش‌بکی از آشنایی لئونارد و کریستین و زندگی سخت کریستین در آلمان. انگار می‌خواهد بگوید: "او را زود قضاوت نکنید." این فلش بک ها به تنهایی بسیار تصویری عمیق و تراژیک از زندگی کریستین را نشان می‌دهند. زندگی سخت در آلمان؛ در میان جنگ جهانی؛ آزار و اذیت توسط سربازان آمریکایی . اما در ادامه، زمانی که کریستین ، علیه لئونارد شهادت می‌دهد و می‌گوید که او قاتل اصلی است آنقدر نزد ما منفور میشود که آن فلش بک را به طور کلی فراموش میکنیم.اما در آخر فیلم متوجه می‌شویم که باز هم اشتباه میکردیم و نباید آن قدر سنگدلانه در مورد او نظر می‌دادیم.

در سکانس شهادت کریستین علیه لئونارد، دوربین بی‌تفاوت، ایستا و سرد است. اکت چهره‌ی کریستین خنثی و حتی بی رحم است. اما کمی صبر کنید:

شاید این خودِ وایلدر نیست که ما را فریب می‌دهد. شاید این انسانیت است که ما را تا این حد فریب می‌دهد. کریستین به ما نشان می‌دهد که انسانیت، نیازی به چهره ای مهربان و صمیمی، محبت آشکار و خنده های از ته دل ندارد. گاه معادله آن‌قدر پیچیده می‌شود که این چیز های ساده به تنهایی نمی‌توانند عشق و دوست داشتن را ادا کنند. شاید او خیلی هم به انسانیت پایبند نبوده. او ابدا به اخلاق پایبند نیست. همانطور که هیچ جای دنیا، تبرئه کردن یک قاتل را نمی‌توان عملی انسانی دانست. اما کریستین عاشق است. او حقیقی ترین و لطیف ترین عشق ممکن را وارد پیچیده ترین و عجیب ترین مسائل ممکن می‌کند. او کسی است که حتی جان خود را به خطر انداخت و صد ها انسان دشنامش دادند ولی کریستین هدفی والاتر داشت و به آن هم رسید.

در نهایت این ما هستیم که فریب خورده ایم. چرا که با چند سکانس و زاویه دوربین، چنین قضاوت اشتباهی درباره کریستین ارائه دادیم.

لئونارد: کلکسیونِ فریب و خیانت:

در نقطه‌ی مقابل، لئونارد را داریم؛ مردی مظلوم، زخم‌خورده و بی‌گناه.

نماهای لو انگلlow angle، او را هم تکریم می‌کنند، اما از جنس دیگری: او را نه مقتدر، بلکه احساساتی و شکننده تصویر می‌کنند.

ما جذب معصومیت او می‌شویم، حتی دلمان برایش می‌سوزد. اما این همان نقطه‌ای‌ست که وایلدر شمشیر خود را بیرون می‌کشد.

در آخر فیلم همه چیز آشکار می‌شود. متوجه می‌شویم که لئونارد قاتل است. فریبکار است. از معشوقه‌اش مثل ابزاری بی اهمیت استفاده می‌کند، مظلوم‌نمایی می‌کند، برای به دست آوردن پول با زنی وارد رابطه میشود و در نهایت او را میکشد و در نهایت کلکسیونش را با یک خیانت کامل می‌کند.

این بار همانطور که کریستین با عشق و صداقتش فریبمان داد . لئونارد با رذالت و دورویی اش این کار را انجام می‌دهد.

وایلدر، در لباس قاضی با چکشی در دست:

وقتی دادگاه رسمی شکست می‌خورد، وقتی همه چیز از کنترل خارج می‌شود، وایلدر خودش لباس قاضی را می‌پوشد،چکش را به دست می‌گیرد و چاقویی را در دست کریستین می‌گذارد و به وسیله آن لئونارد را محکوم به مرگ میکند. اما به محض اینکه فکر می‌کنیم هر کسی به آنچه که حقش بوده رسیده ماموران کریستین را دستگیر می‌کنند. اینجاست که ویلفرد وارد عمل می‌شود. حالا نوبت اوست که انسانیت را نجات دهد... فیلم تمام میشود ولی عدالت هرگز نمی‌میرد ، همانگونه که برای لئونارد برقرار شد برای کریستین هم برقرار می شود.

وقتی شوک جای تعلیق را می‌گیرد:

مهم ترین نقدی که می‌توان به این فیلم وارد کرد، شاید همین باشد:

فیلم به‌جای تعلیق، بر شوک بنا شده است.

تماشاگر فرصتی برای حدس زدن یا پیش‌بینی ندارد. فقط از یک شوک به شوکی دیگر پرت می‌شود. تماس تلفنی، بازگشت ناگهانی، آشکار شدن حقیقت، همه و همه بمب‌هایی‌اند که حس می‌سازند، اما اثرشان زود می‌گذرد.

این مسیر ممکن است باعث شود تماشاگر در تماشای دوم، دیگر آن اثرگذاری را حس نکند.

شوک، مصرف‌شدنی‌ست. تعلیق، ماندگار.

اما شاید هم وایلدر آگاهانه از تعلیق فاصله گرفته. چون آنچه می‌خواهد بگوید، بیش از آن‌که کشف‌شدنی باشد، ناگهانی و غیرقابل‌ تحمل است.

در نهایت:

این فیلم نه داستانی ساده، نه سرگرمی سطحی، بلکه آزمایشی اخلاقی و شناختی است.

وایلدر ما را بارها وارد قضاوت می‌کند، و هربار که در دام می‌ افتیم تلخی به ما می‌گوید:«باز هم اشتباه کردی.»

او در این فیلم نه درس می‌دهد، نه راه نشان می‌دهد. بلکه با شوک، و نمایشی انسانی، وجدان ما را بیدار می‌کند.

فیلمفیلم کلاسیکسینمانقدبیلی وایلدر
۱۵
۱۰
...
...
وجودی مبهم و احتمالا ناموجود
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید