فیلم «بری لیندون» در سال ۱۹۷۵ به کارگردانی استنلی کوبریک اکران شد و تحسین بسیاری از منتقدان را برانگیخت. این فیلم معمولاً در ژانرهای تاریخی و بیوگرافی دستهبندی میشود. «بری لیندون» فیلم خاصی است؛ یک فیلم کوبریکی است: جذابیت بصری خیرهکننده، میزانسن دقیق، پر از جزئیات ریز و درشت و روایتی کلاسیک و زیبا از زندگی بری لیندون. «بری لیندون» از آن فیلمهایی است که میتوان ساعتها با سینمادوستان دربارهاش گفتوگو کرد و لذت برد.
فیلم «بری لیندون» روایتی خطی و کلاسیک دارد. داستان شخصی به نام ردموند بری که از یک زندگی ساده به اوج احترام و عزت میرسد و از اوج احترام و عزت، دوباره به همان زندگی ساده برمیگردد؛ البته با تبعاتی جبرانناپذیر. بسیاری فکر میکنند این فیلم، مجموعه اتفاقاتی است که ردموند بری آنها را تجربه میکند... داستانی ساده... اما همه چیز به این سادگی نیست. در پشت آن داستان ساده، در پس تمام آن نماهای زیبا، زنجیرهای از علت و معلولهای دقیق و اسپینوزایی قرار دارد که بهطور پیوسته به هم متصلاند.
بری لیندون جوانی ساده اما جاهطلب است که پدرش را از دست داده و همراه با مادرش در کنار خانوادهٔ عمویش زندگی میکند. در این میان، ردموند به دخترعمویش، نورا، دل میبندد. اما نورا و خانوادهاش، جان کوئین را که یک نظامی متمول است، به ردموند ترجیح میدهند.
هشدار: در ادامه، داستان فیلم بهطور کامل لو میرود. پس اگر این فیلم را ندیدهاید، بیش از این معطل نکنید.

داستان در قرن هجدهم و در میان جنگهای ویرانگر اروپا اتفاق میافتد. اما به دور از جنگ، در ایرلند سرسبز، ردموند بری که پدرش در یک دوئل جانش را از دست داده، اکنون همراه با مادرش در کنار خانوادهٔ عمویش زندگی میکند.
در سکانسهای ابتدایی، ردموند را همراه با نورا، دخترعمویش میبینیم. از همان ابتدا متوجه میشویم که ردموند کاملاً شیفتهٔ دخترعمویش است. کلوزآپهای پیاپی و بازی دقیق رایان اونیل (ردموند) کاملاً این را به ما نشان میدهد. این کلوزآپها فقط شیفتگی را نمایش نمیدهند، بلکه کاملاً نمایانگر معصومیت و سادگی ردموند هم هستند. در همین حین، با رد و بدل شدن کمترین دیالوگ و فقط با نگاهها و موسیقی، متوجه میشویم که نورا هم نسبت به ردموند بیتوجه نیست. ظاهراً نورا هم ردموند را دوست دارد و کاملاً به ابراز علاقهٔ ردموند پاسخ میدهد.
در ادامه، سپاه نظامی بریتانیا را میبینیم که در روستایی که ردموند در آن زندگی میکند، توقف کردهاند. جشنی برپا است. همه در حال رقص و شادی هستند. نمیدانیم این جشن برای چیست. شاید فقط استراحتی کوتاه، یا شاید هم جشنی برای پیروزی در نبردی کوچک، در میان جنگی بزرگ.
جشن در میان طبیعتی زیبا و عظیم برپا است. نماهای اکستریم لانگشات کاملاً فضا را برای ما ترسیم میکند: شادمانی کوچک انسانها در بخشی از طبیعت بزرگ. این طبیعت ابداً جنبهٔ نمایشی ندارد. بسیاری فکر میکنند این نماها فقط برای زیبایی است، اما طبیعت در فیلم «بری لیندون» در حضور انسانها معنادار میشود. فضایی کاملاً قابل لمس که زنجیرهای از اتفاقات در آن رخ میدهد.
در این جشن، برای اولین بار با جان کوئین (نورا و خانوادهاش او را جک صدا میزنند) آشنا میشویم: یک فرمانده خوشقیافه، قدرتمند و البته متمول و ثروتمند. نورا را میبینیم که دارد با جان کوئین میرقصد. در همین حین، نمایی کلوزآپ کاملاً احساس ناراحتی ردموند از این اتفاق را برملا میکند. ردموند احساس نارضایتیاش را با نورا در میان میگذارد و نورا هم میگوید که این مسئله جدی نیست و او هنوز هم ردموند را دوست دارد. اما در ادامه متوجه میشویم که جان کوئین خواهان ازدواج با نورا است. از طرفی هم خانوادهٔ نورا در وضعیت مالی خوبی قرار ندارند و بدهیهای زیادی دارند؛ پس جان کوئین که مردی ثروتمند است، طبیعتاً گزینهای معقولتر است. پس او را بهعنوان داماد خود انتخاب میکنند.

ردموند هنوز سرگردان و آشفته است. در سکانسی میبینیم که اعضای خانواده به همراه جان کوئین در حال ناهار خوردن هستند. ردموند از حاشیهٔ راست قاب وارد میشود – حرکتی که برخلاف قرارداد مرسوم سینمایی (ورود از چپ) است و از همان نخست، جداافتادگی و تنهایی او را فریاد میزند. روی صندلی مینشیند، دقیقاً روبروی کوئین. این تقابل کاملاً حس رقابت و جنگ را القا میکند. همه در حال غذا خوردن هستند، اما ردموند فقط نگاه میکند؛ نگاهی ناامید. کوئین لبخندی تحقیرآمیز به او میزند، اما ردموند همچنان فقط نگاه میکند. گویی او تسلیم شده است، یا شاید هم زیادی ناامید است. با دستور عموی ردموند، همه بلند میشوند و به سلامتی نورا و جان کوئین مینوشند. ردموند بلند نمیشود. گویی او تنها عضو ناسازگار این مجموعه است. در نهایت، وقتی همه مینشینند، ردموند بلند میشود. باز هم یک تضاد دیگر. همه پیک هایشان را بالا بردند و به سلامتی کوئین و نورا نوشیدند، اما ردموند پیک را بالا میبرد و به سمت صورت جان کوئین پرتاب میکند. نبردی تمامعیار سر میز غذا.
در این نبرد کوچک، به خوبی میفهمیم که ردموند جوان شجاع و جاهطلبی است. آن یک ناامیدی موقت بود؛ ولی در ادامه دیدیم که او هرگز نمیتواند مردی به جز خودش را در کنار نورا تصور کند. این شجاعت ردموند علت آن اختلاف کوچک بود و آن اختلاف کوچک هم علت وقوع یک دوئل بزرگ. ردموند شجاع و حتی کمی احمق، قصد دارد برای به دست آوردن نورا با جان کوئین دوئل کند.
ردموند با مرد میانسالی به اسم کاپیتان گروگان آشنا میشود. ردموند از قصدش برای دوئل با کوئین میگوید. کاپیتان گروگان، جسارت و شجاعت ردموند را میستاید و میگوید که همیشه یار و یاور او خواهد بود. اینجا دقیقاً یکی از بزرگترین نقاط ضعف «بری لیندون» است. فقط با چند دیالوگ کوتاه، ما باید باور کنیم که بین کاپیتان گروگان و ردموند دوستی عمیقی شکل گرفته. اما ابداً با چند دیالوگ ساده، دوستی به دست نمیآید. ما در رابطهٔ آنها هیچ اساس و مبنایی نمیبینیم. این نقطه ضعف جایی برجستهتر میشود که در ادامهٔ فیلم، مرگ کاپیتان گروگان قرار است تأثیر عمیقی بر ردموند بگذارد و طبیعتاً تا وقتی دوستی شکل نگیرد، غم از دست دادن دوست هم معنای خاصی ندارد. به قول شاعر: «خشت اول گر نهد معمار کج / تا ثریا میرود دیوار کج.»
کاپیتان گروگان به اطلاع بقیه میرساند که بری خواهان دوئل با جان کوئین است. جان کوئین دوئل را میپذیرد. سکانس دوئل شروع میشود. ابتدا مراسم آمادهسازی تپانچهها برگزار میشود. نمایی لانگشات از دوئل میبینیم.

خیلی تدریجی و درست به دلیل یک رقابت عاطفی، کمکم نفرت بین آنها شکل میگیرد: ابتدا یک تقابل سر میز غذا و حالا در دوئل. هر دو تفنگ در دست، کلوزآپهای پیاپی. بری کمی میترسد، اما کاملاً میبینیم که خود را کنترل میکند. جان کوئین میلرزد؛ ترس در سرتاسر چهرهاش عیان است. این تصادف، لایهای دیگر از شجاعت ردموند به ما میدهد. تا قبل از دوئل، همین کلوزآپها به ما نوید این را میدهند که بری خواهد برد. دوربین کاملاً همراه او است. تپانچهها را بالا میآورند. نشانه میگیرند. سکانس سرتاسر تعلیق است؛ تعلیقی آرام اما اصولی. از اول میدانیم قرار است کسی بمیرد و این ما را کنجکاو میکند که تا آخر به تماشا بنشینیم. ذات دوئل همین است. شمارش معکوس... شلیک تیر... بری برنده... همانطور که دوربین میگفت، شد. بری برندهٔ دوئل شد. اما هرچه که نباشد، او یک افسر نظامی را کشته و چندان نباید خوشحال باشد.


اکنون ردموند باید فرار کند. پسرعمویش، مادر ردموند را راضی میکند که اجازه دهد ردموند برای مدتی مخفی شود. مادر با اکراه میپذیرد. تمام داراییاش را به ردموند میدهد تا مدتی به دوبلین برود و آنجا مخفی شود. پس از یک مراسم خداحافظی، ردموند راهی سفر میشود.
تا به اینجا، فیلمبرداری همیشه گرم و زنده بوده. لانگشاتهای پیاپی با تصاویری نقاشیگونه، سرسبزی ایرلند زیبا را به ما نشان میدادند. اما در همین حین، ردموند را در یک لانگشات میبینیم؛ ردموند سوار بر اسب در حرکت است و آسمان در حال غروب است و هوا برخلاف همیشه، ابری و نامساعد است. گویی کارگردان به ما میگوید که این شروع غروب ردموند بری است.

ردموند بری راهی دوبلین، به سوی مقصد. برای امنیت و به اجبار، از زادگاهش دور میشود. اما او تنها آدم روی زمین نیست. هرکسی نیازهایی دارد. سرنوشت ردموند بری هم اینگونه رقم خورده بود که دزدانی سر راهش قرار گیرند و با اموال ردموند، نیازهای خود را برطرف کنند. چه بخواهیم و چه نخواهیم، او نمیتوانست کاری کند. شاید این همان چیزی باشد که آن را شانس مینامند. اما همیشه نیرویی وجود دارد که بتواند با شانس یا تقدیر مقابله کند. نیروی ردموند، شجاعت بینهایتش بود.
ردموند در مسیر میرود. در خانهای میایستد تا آبی بنوشد. یک مرد پیر و یک پسر جوان را در خانه میبینیم. چندان مهم نیست. در ادامه، ردموند به مسیر خود ادامه میدهد که ناگهان همان پیرمرد با اسلحه راهش را سد میکند. این اولین شوکی است که به ما وارد میشود و این که از قبل، آن پیرمرد را میشناختیم، شوک را قویتر میکند. از حالا تعلیق شروع میشود؛ تعلیقی کوبریکی، تعلیقی محکوم به شکست. شرایط را میبینیم و میفهمیم که ردموند تسلیم خواهد شد، اما باز هم با اشتیاق و ترس ادامه میدهیم. ما به دنبال این نیستیم که ببینیم چه میشود؛ میخواهیم بدانیم چگونه اینطور میشود.
ردموند از اسب پیاده میشود. کوبریک مدام از چهرهٔ مضطرب او کلوزآپ میگیرد و ما را در سرنوشت ناگوار او شریک میکند. ناگهان از پشت کادر، پسر جوان هم با اسلحه ظاهر میشود. یک شوک دیگر. ردموند بری کاملا ناامید میشود. دستانش را به نشانهٔ تسلیم بالا میبرد. همه چیزش، اسبش، بیست سکه طلا که تمام داراییاش بود، از دست میرود. همان اتفاق ناگهانی، همان تقدیر خودکامه، بالاخره گریبانگیر ردموند بری میشود. او تسلیم شده، اما داستانش تازه قرار است شروع شود.

ردموند بری، جوان شجاع ما، همه چیزش را از دست داده: مرتکب قتل شده، از خانوادهاش جدا شده، از معشوقهاش دور شده، اسبش را از دست داده، تمام پولش را از دست داده. فقط یک چیز برای او باقی مانده: شجاعت. صحنهای را میبینیم: مردم اطراف یک نظامی حلقه زدهاند. ردموند خیلی آرام به آنها میپیوندد. افسر در حال تبلیغ برای استخدام در ارتش است. به دنبال مردانی پرزور، شجاع و جاهطلب هستند. شاید او دارد چنین حرفی میزند، ولی ما فقط یک چیز میشنویم: ردموند بری.
ردموند به ارتش میپیوندد. تمام داراییاش را از دست داده بود. جایگاهش از خانهای آرام به نبرد جنگ تنزل یافت، اما گویی تقدیر او این بوده که از دل جنگ دوباره جوانه بزند، رشد کند و به اوج بزرگی برسد.
اولین باری که او را با لباس ارتش بریتانیا میبینیم، در طبیعتی بکر کنار صدها سرباز دیگر، در حال غذا خوردن است. ردموند که لیوانی کثیف نصیبش شده، درخواست یک لیوان دیگر میکند. سربازی قویهیکل و ورزیده او را مسخره میکند. جمعیت به ردموند میخندد. اما ردموند کم نمیآورد. او هم آن سرباز را مسخره میکند. درگیری بالا میگیرد و اینجاست که شیطنت کوبریک گل میکند. باز هم یک دوئل. این بار قرار نیست کسی کشته شود. مبارزهای که فقط مشت در آن مجاز است؛ مبارزهای برای اعادهٔ حیثیت و قدرتنمایی.
ردموند و حریفش به وسط گود میروند. دایرهٔ مبارزه با حلقهٔ سربازان مشخص شده. به جان هم میافتند. ردموند بر نبرد مسلط است و در نهایت حریفش را شکست میدهد. کوبریک با واکنش تماشاگران، یک نما از بربریت و خشونتدوستی انسانها را به ما نشان میدهد؛ نشان میدهد که با هر مشت چه شوری میان سربازان برانگیخته میشود؛ نشان میدهد که چگونه یک سرباز ضربهدیده را دوباره به وسط میدان میفرستند تا سرگرمی مفرحشان کمی ادامهدارتر باشد. و در نهایت، برنده تقدیس و تشویق میشود و بازنده در گوشهای تنها فراموش میشود. ردموند روی شانهٔ سربازان، پیروز و خوشحال. حریفش کجاست؟ نمیدانیم. دیگر او را نمیبینیم؛ گویی هرگز او را ندیدهایم. همهٔ اینها در کمتر از دو دقیقه و در حاشیهٔ یک داستان بزرگ.

زمان میگذرد. روزی ردموند، کاپیتان گروگان را در ارتش میبیند؛ همان پیرمردی که دوئل با جان کوئین را ترتیب داده بود، همان که سوگند خورده بود تا آخر عمر، همراه و یاور ردموند باشد، همان کسی که پیشتر گفتیم رابطهاش با ردموند خوب شکل نگرفته. در شب، همدیگر را ملاقات میکنند. در زیر نور شمع؛ نور شمعی که از عدم قطعیت و احتمال تغییر ردموند خبر میدهد. (قبل از هر چیزی باید بگوییم که تمام نورپردازیهای این فیلم، طبیعی و با نور شمع انجام شده است.)
کاپیتان گروگان میگوید که جان کوئین زنده است؛ در دوئل کشته نشده است و اکنون در کنار نورا به سر میبرد. تیر تپانچهٔ ردموند قلابی بوده و همهٔ اینها نقشهای بوده که خانوادهٔ نورا از سر ردموند خلاص شوند و با جان کوئین متمول وصلت کنند و بدهیهایشان را بپردازند. بری شوکه میشود. نور متزلزل شمع روی کاپیتان گروگان میافتد. ظاهراً او هم در خطر است. جایگاه او هم ثابت نیست. احتمالاً هنوز نمیداند که فردا قرار است بمیرد.
کار واقعی ردموند شروع میشود. به نبرد جنگ میرود؛ نبردی کوچک با فرانسویها. موسیقی حماسی شنیده میشود. واقعاً هم حماسی است. کوبریک در این نبرد، واقعیت جنگ را نشان نمیدهد، بلکه حماسهسرایی میکند. اولین نما: سربازان ارتش بریتانیا به جلو میروند و سربازان فرانسوی برای آنها کمین کردهاند. حالا نبرد را از زاویهٔ دید فرانسویها میبینیم. بریتانیاییها به پیش میروند. فرانسویها شلیک میکنند. بریتانیاییها کشته میشوند اما همچنان دلاورانه به جلو میروند. فرانسوی ها فقط شلیک میکنند. بریتانیاییها به هیچ وجه شلیک نمیکنند. کاپیتان گروگان تیر میخورد.

من تا به حال در هیچ جنگی شرکت نکردهام، اما به خوبی میدانم که این سکانس، برخلاف ادعای ضد جنگ بودن کوبریک عمل میکند. دوربین یک نبرد سرد و خونین را روایت نمیکند، بلکه دارد برای بریتانیاییها حماسهسرایی میکند: فرانسویان در کمین، بریتانیاییها به پیش، فرانسویها شلیک، بریتانیاییها به پیش، فرانسویها سالم، بریتانیاییها کشته شده اما باز هم همچنان به پیش! چه مفهومی غیر از این میتوان برداشت کرد؟ اینجاست که کاملاً با حرفهای راوی که از بدیهای جنگ و بیرحمیاش میگوید، تناقض به وجود میآید.
در ادامه، در گوشهای خلوت میان درختان، جایی که ردموند برای پناه دادن به کاپیتان گروگان تیرخورده برگزیده، همچنان صدای موسیقی نظامی میپیچد و خون است که از کاپیتان گروگان میرود. ردموند میگرید، شدیداً ناراحت است، اما کار نمیکند. در مخاطب حسی غنی نمیسازد. همانطور که گفتیم، این دوستی از بنیان پایهٔ محکمی نداشته و حالا خطر مرگ یکی از دوستان، اثر عمیقی بر ما نمیگذارد و سیر تحول ردموند برای ما باورپذیر نمیشود. فقط میتوانیم در حد مرگ یک انسان عادی، برای کاپیتان گروگان دل بسوزانیم. گروگان از ردموند میخواهد که او را ببوسد. سپس صد سکهٔ طلایی که برایش مانده بود را به ردموند میدهد و میمیرد.

این سکانس یکی از نقاط ضعف فیلم است؛ اما کارگردانی کوبریک کمی به داد این ضعف میرسد و احساسی حداقلی در ما ایجاد میکند. ولی باز هم کاملاً باورپذیر نشده. حالا ردموندی را داریم که پیش از این با خیالی آسوده در ارتش به سر میبرد، اما حالا دردی عمیق دارد. دوستی قدیمی را بعد از چند سال پیدا میکند و ظرف یک روز او را از دست میدهد. حالا ما باید باور کنیم که ردموند به خاطر کشته شدن دوستش در جنگ ناراحت است و از جنگ بیزار میشود. پس در نتیجه، فکر فرار به سرش میزند.
ردموند خود را به جای کسی جا میزند که باید نامهای را به یکی از مقامات پروس، متحد بریتانیا بدهد. راهی سفر میشود. بخشی از راه را میرود که خسته و گرسنه میشود. در راه زنی را میبیند. به خانهٔ زن میرود تا چیزی بخورد. به او دل میبندد. کمی میماند و سپس میرود. به همین سرعت و دقت. این بخش کوچک کاملاً تابع حرفی است که راوی در ادامه میزند: «زنی که قلب خود را در گرو جوانی یونیفرمپوش بگذارد، باید آماده باشد که زود به زود معشوقش را عوض کند.»

اما در این دیدار کوتاه، یک چیز توجه را جلب میکند. در اولین قرار، ردموند خود را ستوان فیکنهام معرفی میکند، اما هنگام خداحافظی، زن او را ردموند خطاب میکند. این یک اشتباه داستانی نیست؛ یک ظرافت کوبریکی است. نشاندهندهٔ این است که ردموند کاملاً خود را در اختیار معشوقش گذاشته و در طول این مدت، کاملاً از مسائل امنیتی صرف نظر کرده.
ردموند به راه خود ادامه میدهد. هدفش این بود که با جا زدن خود به جای شخص دیگری، تظاهر کند که میخواهد نامهای را به فرماندهٔ پروسی برساند تا بتواند از ارتش و جنگ فرار کند. سر راه با کاپیتان پتزورف روبرو میشود؛ فرماندهای از پروس. پتزورف، ردموند را سؤالپیچ میکند و ردموند به خوبی جواب میدهد و این آزمون سخت را پشت سر میگذارد. کاپیتان پتزورف به ردموند میگوید که مسیرشان یکی است. پس ادامهٔ راه را با هم میروند. ردموند با همان جاهطلبیاش به سوی سرنوشتش میرود.
چندی نمیگذرد که در مسیر سرنوشتش، پتزورف میفهمد که او یک دروغگو و متظاهر است و مجبور میشود به عنوان یک سرباز پروسی فعالیت کند و رویای فرارش، تبدیل به واقعیت نشود. این بار همان شانسی که ناگهان صد سکه طلا به او بخشید، یک مرتبه در مرز آزادی، به او خیانت میکند.
ردموند اکنون سرباز پروس است. وضعیت ارتش پروس، به مراتب وخیمتر و نابسامانتر از ارتش بریتانیاست. اما ردموند هنوز یک چیز دارد: جاهطلبیاش را. او همیشه، چه الان و چه در طول فیلم، شخصیتی مقتدر بوده. دوربین هم همین را میگوید. معمولاً در مرکز قاب قرار داشته؛ اگر کسی دیگر هم کنار او بوده، باز هم دوربین، برتری را به ردموند میدهد. کلوزآپها و مدیومشاتهای فراوانی برای خود داشته. الان هم همینطور است. سربازی است شجاع و جاهطلب که حتی اگر به اجبار به جنگ آمده باشد، باز هم شجاع است.
زمانی که در ارتش پروس است، نبردی در میگیرد. او با رشادت تمام مبارزه میکند. شاید دوست نداشته باشد، اما در لحظه، کار مناسب را انجام میدهد. مثل دوئل با جان کوئین؛ دوست نداشت بمیرد، اما باز هم با اعتماد به نفس بالا به دوئل رفت. در نبرد، کاپیتان پتزورف در زیر ویرانههای جنگ، تا پای مرگ میرود؛ اما فقط یک جوان قویهیکل و شجاع است که به کمک او میآید: ردموند بری. این حرکت شجاعانهٔ ردموند و نجات جان یک فرماندهٔ مهم، نتایج خوبی برای او دارد. نمیدانم اسمش را چه میگذارید؛ شانس؟ تقدیر؟ اراده؟ هرچه که هست، این بار قرار بود ردموند برخلاف دزدیده شدن اموالش، برخلاف مرگ دوستش و برخلاف شکستش در فرار، به جایگاهی بهتر برسد؛ ابتدا جایزهٔ نقدی گرفت و سپس قرار است از سر جنگ راحت شود و به شغل شریف جاسوسی روی بیاورد.
بعد از آن نبرد، از سربازان شجاع و مهم تقدیر شد. ردموند بری، با آن قدرت همیشگی و قابهای مستحکم و ایستا، به سوی فرماندهها میرود. جایزهٔ خود را میگیرد و البته چاپلوسی قدرتمندی هم کرد. نباید از این غافل شد که چربزبانی ردموند هم نقش کمی در پیشرفت او نداشته است. به هر نحوی که بود و به خاطر نجات جان کاپیتان پتزورف، به ردموند پیشنهاد میشود که از ارتش بیرون بیاید و با حمایت کاپیتان پتزورف و رئیس پلیس (که عموی پتزورف است)، به جاسوسی بپردازد. شخصی مشکوک که حدس زده میشود جاسوس باشد و همچنین ایرلندی و هموطن ردموند. کسی به اسم: شوالیهٔ دوبالیباری.
ردموند جنگهای بسیاری را تجربه کرد، چالشهای زیادی را پشت سر گذاشت، مدت زیادی از وطنش دور بود و حالا بعد از دیدن یک هموطن، محکوم به جاسوسی و زیر نظر داشتن او بود.
عملیات جاسوسی ردموند شروع میشود. قرار است در نقاب یک پیشخدمت جاسوسی کند. از در وارد میشود. حدود شاید ده متر با شوالیه فاصله دارد. گویی با هر قدم که ردموند جلوتر میآید و به هم نزدیکتر میشوند، روحشان هم به هم نزدیکتر میشود. دو ایرلندی، سالها دور از وطن و سالها دوری از هرگونه شخص ایرلندی و به سر بردن زندگی در غربت مطلق. در مورد فاصلهها حرف زدیم. ردموند تحمل چنین فاصله و خیانتی به هموطن خود را ندارد. قلبش تحمل حمل آن همه دروغ را ندارد و کمتر از چند دقیقه، جاسوس ما کل هویت خود را برملا میکند.

تاکنون این ردموند بود که به شوالیه نزدیک میشد، اما حالا شوالیه هم با دیدن یک هموطن، شور و شوقی درونش شکل میگیرد و به سوی ردموند میرود و همدیگر را در آغوش میگیرند. و اینگونه است که فاصلهٔ درونی آنها همزمان با محو شدن فاصلهٔ فیزیکیشان محو میشود.

حالا تمام معادلات عوض میشود. دیگر قرار نیست که ردموند، جاسوسی شوالیه را کند، بلکه همیشه چیزهایی کماهمیت و حاشیهای را از زندگی شوالیه، با هماهنگی خود او، به پتزورف و عمویش تحویل میدهد. در ادامه متوجه میشویم که شوالیه یک ورقباز، قمارباز و متقلب حرفهای است و ردموند هم به او کمک بسیاری میکند. شاید ابتدا این موضوع بسیار بیاهمیت به نظر برسد، اما در واقع، مهمترین بخش فیلم «بری لیندون» است. از اینجاست که پای ردموند به محافل اشرافی باز میشود و زندگیاش تغییر میکند.
ردموند کاملاً از چارچوبهای پتزورف و رئیس پلیس خارج میشود. در عملی هوشمندانه همراه شوالیه فرار میکند. او اکنون همراه و یاور شوالیه در هر کاری است، به خصوص قماربازی و تقلب. با هم به محافل اشرافی میروند. در شبهای اشراف، همه چیز در پرتو نورهای لرزان شمعها معنادار میشود. محافل قمار بسیار شلوغ است. نور شمع روی صورت اشراف، نشاندهندهٔ تزلزل و شکننده بودن آنهاست؛ در ظاهر بسیار زیبا اما در باطن شکننده و در مرز فروپاشی.

ردموند اکنون هر شب در آنجا به سر میبرد. او یک شب لیدی لیندون را میبیند. روبروی هم نشستهاند. ردموند کاملاً به لیدی لیندون خیره شده است. نور شمع بر صورت لیدی لیندون میتابد؛ همینطور بر صورت ردموند. لیدی لیندون بیرون میرود تا نفسی تازه کند. ردموند به همراه او میرود. چند دقیقهای میشود که اصلاً دیالوگی رد و بدل نشده. فقط چشمها هستند که سخن میگویند. ردموند به لیدی لیندون نزدیک میشود؛ دست او را میگیرد و او را میبوسد. ما ابداً قرار نیست بفهمیم چرا. او عاشق شده؟ این وسوسهای گذرا است؟ مهم هم نیست. ابداً ضعف فیلم حساب نمیشود. تاثیری در داستان ندارد. به هر وجه، این مهم است که ردموند از زندگی در روستایی کوچک، به محافل اشرافی راه یافته و حالا دل خود را در گرو یک زن اشرافی گذاشته.

این احتمالاً جاهطلبی ردموند بود که به سوی یک زن اشرافی رفت و دلش را در گرو او نهاد، اما باید اعتراف کنیم این که سر چارلز بلینگدون، همسر لیدی لیندون، تصمیم گرفت دقیقاً بعد از ورود ردموند به زندگیاش بمیرد، کاملاً اتفاقی بوده.
تا به حال ردموند عاشق سه نفر شده. اما عشق سوم، نه قرار است مانند عشق اول او را از آرامش، خانواده و معشوقش دور کند و نه قرار است مانند عشق دوم، عشقی گذرا و سریع باشد، بلکه پذیرشی است به سوی محفل اشرافیان.
بیایید به اوایل فیلم برگردیم؛ ردموند برای چه در به دست آوردن نورا، دخترعمویش شکست خورد؟ برای پول. برای اینکه جان کوئین مردی ثروتمند بود. و همین باعث میشود که ردموند بیش از هر کسی در به دست آوردن پول و رسیدن به جایگاهی بالا، انگیزه داشته باشد. همانطور که گفتیم، سر چارلز خیلی زود و ناگهانی، در حالی که داشت میگفت «من به این زودی نمیمیرم»، ناگهان مرد. من که میگویم جاهطلبی ردموند در این مرگ تاثیری نداشته و صرفاً تقدیر او بوده که اینگونه باشد.
ردموند با لیدی لیندون ازدواج میکند. پس از مدتها مادرش را هم میبیند. مادر ردموند که تا الان از دور بود، برگشته. البته ببخشید! دیگر نمیتوانم به او بگویم ردموند. نام او هست: بری لیندون.
قبل از پرداختن به مرحلهای جدید از زندگی بری لیندون، لازم است که زنجیرهٔ علت و معلولهایی که او را به اینجا کشاند مرور کنیم:
· عشق ردموند به نورا سبب این شد که با جان کوئین برای به دست آوردن نورا رقابت کند. جاهطلبی او باعث شد که با او دوئل کند. مرگ ساختگی جان کوئین، باعث شد که ردموند فرار کند. دزدی ناگهانی، او را به ورطهٔ فقر میکشد. فقر دلیلی میشود که به عضویت در ارتش درآید. عضویت ارتش دلیلی میشود که کاپیتان گروگان، دوست عزیزی را ببیند. از دست دادن کاپیتان گروگان دو نتیجه دارد: به دست آوردن صد سکهٔ طلا، و متنفر شدن از جنگ و فکر فرار. فکر فرار باعث میشود خود را به جای یک پیک نامهرسان جا بزند. اما کاپیتان پتزورف میفهمد که او یک دروغگو است. لو رفتن او باعث میشود که به اجبار، به عضویت ارتش پروس درآید. این عضویت باعث میشود که در یک نبرد ناگهانی، جان کاپیتان پتزورف را نجات دهد. نجات دادن کاپیتان پتزورف باعث امکان خروج از ارتش میشود. خروج از ارتش باعث ملاقات با شوالیهٔ دوبالیباری میشود. همراه شدن با شوالیه باعث راه یافتن به محفل اعیان میشود. و راه یافتن به محافل اشرافی، باعث ملاقات با لیدی لیندون میشود.
اما حتی با راه یافتن به کاخ اشراف و ملاقات لیدی لیندون، هنوز چند علت هستند که به معلول مشخصی نرسیدهاند و ظاهراً خود بری هم نمیدانست که آن چند علت، قرار است او را به ورطهٔ نابودی بکشاند.
بری ازدواج کرد.اکنون او فردی از طبقهٔ اشراف است؛ فردی متمول. لیدی لیندون، از قبل از ازدواج با بری فرزندی دارد که او را به نام لرد بلینگدون میشناسیم؛ فرزند سر چارلز بلینگدون. لرد بلینگدون از همان ابتدا میانهٔ خوبی با بری ندارد. گویی از قبل فهمیده که بری نمیتواند شریک خوبی برای مادرش باشد.
روزی لیدی لیندون، پسرش و کشیش مخصوصشان در باغ مشرف به قصرشان در حال قدم زدن هستند. همه چیز عادی پیش میرود که ناگهان بری را میبینیم. با نمایی اکستریم لانگشات او را میبینیم که در حال خیانت به لیدی لیندون به وسیلهٔ یکی از پیشخدمتها است. دوربین سریع زوم میشود. نمای اکستریم لانگشات به مدیومشات تبدیل میشود. کارگردان نشان میدهد که هیچ خیانتی از چشم اهالی خانه پوشیده نیست. من به این میگویم: زوم حقیقت.

بری خیانت میکند. در نماهایی دیگر هم کاملاً خیانتهای دیگر او را میبینیم. اکنون با خیالی راحت و مطمئن میتوانیم بگوییم که آن سکانس میان لیدی لیندون و بری، برای بری چیزی بیش از یک وسوسه و البته یک فرصتطلبی ماهرانه نبوده. بری بعد از تمام خیانتهای متعددش، به سوی لیدی لیندون میرود و از او طلب بخشش میکند. لیدی لیندون هم با کمال میل قبول میکند. از این رو میفهمیم که لیدی لیندون واقعاً عاشق بری است. وگرنه بخشیدن چنین انسان خیانتکاری، کار چندان راحتی نیست.
از طرفی دیگر، کوبریک تمام وضعیت حاکم بر قصر لیندون را با لانگشاتهایی از قصر نشان میدهد. زمانی که لیدی لیندون و بری تازه ازدواج کرده بودند، نمایی لانگشات با رنگهای روشن و زیر نور آفتاب از قصر گرفت. سپس پس از چندی که خیانتهای بری شروع شد، لانگشاتهای قصر، در تاریکی فرو رفتند. و در همین روند تدریجی، کاخ کمکم در تاریکی فرو میرود. اما بالاخره روزی نور هم فرا میرسد.



پیشتر گفتیم که لرد بلینگدون، پسرخواندهٔ بری، میانهٔ چندان خوبی با او ندارد. بری هم که از ابتدا جوانی جاهطلب بود و همیشه به دنبال قدرت بود، نمیتواند این مسئله را تحمل کند. سکانسی را میبینیم که فروشندگان در اتاق بری جمع شدهاند و تبلیغ لباسهای طلایی و گرانقیمتشان را میکنند. بری بر قاب حاکم است. با ژستی غرورآمیز روی صندلی، در مرکز قاب نشسته و بقیه در حاشیه قرار گرفتهاند. البته بری هنوز رهبر این نما نیست. خود بری هم در برابر چیزی دیگر محقر مینماید. به ظاهر در مرکز قاب است، اما خودش در برابر نقاشیهای بزرگ روی دیوار و عظمت قصر گم شده است. انگار بازیگری کماهمیت است که بردهٔ صحنهٔ نمایش شده است.
در همین حال و با ژست غرورآمیز بری، او از پسرخواندهاش میخواهد که او را ببوسد، اما لرد بلینگدون قبول نمیکند. این نافرمانی کاملاً برای بری ناخوشایند است و تهدیدی برای قدرت مطلق او بر قصر محسوب میشود. لرد بلینگدون را به اتاقی میبرد و او را کتک میزند. خودش میگوید که تا به حال یک اشرافزاده را کتک نزده، اما اگر لازم باشد، به این کار عادت میکند.

اما مهمتر از همه این است که بری چرا این کارها را میکند. برای فهم این موضوع بهتر است اشارهای به رمان «گتسبی بزرگ» کنیم. بری کاملاً مانند شخصیت جی گتسبی است. هر دو از طبقات پایین جامعه به اوج ثروت و قدرت رسیدند، اما یک چیز ندارند: اصالت. آنها ذاتاً برای این کار نیستند. روحیهٔ جنگنده و جاهطلب بری، چندان برای چنین موقعیتی مناسب نیست. او که از اوج فقر به چنین مقامی رسیده، نمیتواند خودش را کنترل کند. گویی دارد با خیانتها و هوسبازیهای پیاپی، با موقعیت کنونیاش عقدهگشایی میکند. از طرفی هم روحیهٔ قدرتطلب بری به او اجازه نمیدهد که ببیند پسرخواندهاش اینچنین از او سرپیچی میکند و کاملاً از او تبعیت نمیکند و نوعی قدرتطلبی، او را به سوی نفرت از پسرخواندهاش و تنبیه کردن او میکشاند. این رفتارها ترکیبی از خود بری و قیامی است علیه جامعهای که هنوز او را نمیپذیرند.
از طرفی، بری هنوز خودش کاملاً مثل اشرافیان نیست و کاملاً مثل آنان رفتار نمیکند، پس سعی میکند شکاف خود را با خریدن لباسهای گرانقیمت، نقاشیهای بزرگ و ارزشمند و برگزاری مهمانیهای شلوغ برطرف کند. گویی میخواهد بر روی گمگشتگی خود میان طبقهٔ اشراف، نقابی موقت بگذارد.
روزها میگذرد. بری و لیدی لیندون فرزندی به دنیا میآورند به نام برایان لیندون. هر قدر که بری با لرد بلینگدون، پسرخواندهاش نامهربان است، در عوض برایان را دوست دارد. برای بری چیزهایی است که خیلی مهم است و آنها را دوست دارد: یکی پول و ثروت، دیگری احترام میان اشرافیان و دیگری پسرش، برایان. اما چه کسی میدانست که بری قرار است هر سه را از دست بدهد. او فقط کارهایی عادی میکرد، اما نمیدانست همهٔ اینها دست به دست هم میدهند تا علت یک نابودی شوند. البته که بری در مرگ پسرش هیچ نقشی ندارد.
سرعت فیلم کند است؛ نه یک سرعت حوصلهسربر، بلکه یک سرعت لذتبخش. ما به عنوان مخاطب، میتوانیم از لحظه به لحظهٔ این فیلم لذت ببریم. تصاویر زیبا؛ گویی نقاشیهای رامبرانت به حرکت درآمدهاند تا تبدیل به فیلم شوند. از طرفی دیگر، این سرعت کند فیلم برای فهم و تجزیه و تحلیل هرچه بیشتر فیلم است. کوبریک از ما نمیخواهد با بری لیندون همذاتپنداری کنیم، بلکه میخواهد او را ببینیم؛ ببینیم که از کجا به کجا میرود.
نماهای فیلم همه زیبا هستند: در کاخ اشرافیان و طبیعت دلانگیز و نقاشیهای بزرگ. اما کل فضای نیمهٔ دوم فیلم، فضایی سرد و بیروح است. کوبریک به دل زندگی اشرافیان میرود و نشان میدهد که این زیبایی هرچند باشکوه، اما تا این حد تصنعی، بیروح و خشک است؛ برخلاف روزگار بری در ایرلند. اینجا یک چیز کم است: صمیمیت و محبت. این فیلم کوبریک مرا یاد جملهٔ آغازین رمان «آنا کارِنینا» میاندازد: «خانوادههای خوشبخت همه یک طور خوشبخت هستند، اما خانوادههای نگونبخت، هرکدام مشکلات مخصوص به خود را دارند.» این جمله کاملاً مناسب وضعیت نیمهٔ دوم فیلم «بری لیندون» است. بری در میان عظمت و شکوه زندگی اشرافی گم شده. خود را آنقدر آزاد و رها میبیند که هرگونه خیانتی میکند. شاید به خاطر این اعمال بری است که تمام نیمهٔ دوم فیلم، چنین رنگهای بیروح و سردی به خود گرفته است.
اوضاع همینطور میگذرد و همانطور که قبلاً اشاره کردیم، مادر بری با او به قصر آمده و آنجا زندگی میکند. روزی که بری به همراه مادرش به بیرون از قصر رفتهاند، مادر بری میگوید که او باید مقام سلطنتی بگیرد. اگر لیدی لیندون قصد جدا شدن داشته باشد، هیچ چیز به بری نمیرسد. اگر لیدی لیندون بمیرد، تمام داراییاش به لرد بلینگدون میرسد و در همه حال، موقعیت بری در خطر است و تنها راه این است که یک مقام اشرافی بگیرد تا درآمد ثابتی داشته باشد.
قبلتر گفتیم که بری سه چیز مهم برای از دست دادن دارد. این تلاش برای گرفتن مقام اشرافی، اولین ضربه را به او میزند. گرفتن مقام اشرافی به این صورت است که باید درخواست بری به گوش افراد خاصی برسد. برای رسیدن درخواست به آن افراد، هزاران واسطه وجود دارد و هرکدام از آنها، برای کمک به بری درخواستها و انتظاراتی از او دارند. همین عمل است که بری را مجبور به خریدن نقاشیهای گرانقیمت، برگزاری مهمانیهای شلوغ، کمکهای نظامی به کشور و هر نوع کار دیگری میکند. در تمام این سکانسها، بری هنوز میان انسانها در مرکز قاب قرار گرفته، اما انبوه مادیات و تجملات اشرافی، خود نیز بر بری سایه انداخته و او را به جزء کوچکی در قاب تقلیل میدهند.
در گذر زمان، در کثرت ولخرجیها، بری کمکم بیپول میشود. رسیدن به مقام اشرافی، هزینهٔ زیادی برای او دارد. بری کمکم ورشکست میشود. اینجاست که او یکی از سه دارایی مهماش، یعنی پول و ثروتش را به قیمت رسیدن به مقام اشرافی از دست میدهد. شاید بگویید که تقصیر مادرش بود. اما هرگز. او در تمام فیلم فقط یک مادر دلسوز بود؛ کسی که همواره به خیر میاندیشد، اما گاهی شر هم میآفریند.
پیشتر به «گتسبی بزرگ» اشاره کردیم؛ به ورود یک فرد عادی به طبقهٔ ثروتمندان و اشراف. گفتیم که بری لیندون نیز مانند جی گتسبی، آن اصالت اشراف را ندارد. هر کاری که کند باز هم مثل آنان نیست. گفتیم که پس از عمری زندگی سخت و بودن در جنگ، بری دارد با خیانت و خوشگذرانی، عقدهگشایی میکند. رسیدن به مقام سلطنتی هم چنین موقعیتی را برای او پدید میآورد. این بار برای عقدهگشایی و قدرتطلبیاش نیست، بلکه موقعیتی است برای اینکه هرچه بیشتر شبیه اشراف باشد. او فقط برای رشوه دادن به بقیه ولخرجی نمیکند؛ میخواهد با این ولخرجی و مهمانیهای عظیم، هرچه بیشتر شکاف خود با طبقهٔ اشراف را پر کند و جزئی از آنها شود.
بری لیندون به طرز فزایندهای دارد ثروتش را از دست میدهد. دوربین هم در مقابل این اتفاق آرام نمینشیند. هرچه بری بیشتر به ورطه نزدیکتر میشود، واکنش دوربین هم متفاوت میشود. او ابتدا جوانی جاهطلب در جنگ بود و اغلب اوقات رهبر قاب بود؛ همیشه در وسط و همیشه با اقتدار. سپس با ورود به طبقهٔ اشراف، مادیات بر وجود او سایه افکندند؛ در ظاهر و در میان انسانها، رهبر قاب بود، اما خودش بردهٔ اشیای اطرافش بود. و حالا کمکم با از دست دادن اموالش، او دیگر یک رهبری ساده را هم به عهده نمیگیرد. اکنون دوربین او را با کلوزآپها و مدیومشاتهای متعدد نشان میدهد و سپس با یک زوم بک، مدیومشاتها و کلوزآپها به لانگشات تبدیل میشوند و فردیت بری در میان طبیعتی بزرگ یا قصر عظیم گم میشود و او هم ذرهای بیاهمیت از این ساختار منظم میشود. انگار که دیگر داستان او به طور خاص روایت نمیشود، بلکه داستان دربارهٔ فردی ناچیز است که صعود و زوال او تأثیر چندانی بر پدیدههای اطرافش ندارد. اکنون جاهطلبی و وجود او کاملاً در برابر تقدیر بیرحم تسلیم شده.
درست است که بری ثروتش را از دست داده؛ اما هنوز دو چیز دارد: احترام و جایگاهش، و پسرش. او نابود نشده، بلکه به سوی زوال میرود. اکنون نوبت احترامش رسیده است. دلیل از دست رفتن ثروتش، جاهطلبیاش برای به دست آوردن مقام اشرافی بود، ولی دلیل از دست رفتن احترامش، خود وجود اوست؛ خود شخص بری لیندون. کسی که شاید لباسهای اشرافی و گرانقیمت بپوشد، اما نمیتواند ذات مبارزهطلب، قدرتطلب و خوی وحشیگری حاصل از سالها مبارزه را در پشت آن لباسها پنهان کند.
روزی لرد بلینگدون، که از رفتارهای بری خسته شده و نمیخواهد به عنوان یک جوان اشرافی، همیشه از پدرخواندهاش کتک بخورد (بری به کتک زدن یک اشرافزاده عادت کرده!)، در حضور تعداد زیادی از اشرافزادگان، در یک مهمانی یا شاید هم یک کنسرت، پرده از واقعیت پشت پرده برمیدارد و واقعیت را برای همه بازگو میکند و در همین حین و با لحنی تنفرآمیز، بدترین توهینها را هم به بری میکند.
لرد بلینگدون ایستاده است. بری نشسته است. دقیقاً روبروی هم قرار دارند. بری کاملاً کنترل خود را از دست میدهد. آن بری وحشی، نقاب اشرافی را میدرد و در میان دهها اشرافزاده به لرد بلینگدون حملهور میشود. ضرباتی محکم به او وارد میکند. افراد زیادی به صحنه میآیند تا دعوا را تمام کنند. دوربین مضطرب و نامنظم کوبریک کاملاً حس تنش را ایجاد میکند؛ یک تنش دردناک، تنشی تراژیک، یک نمایش نابودی کوچک. با هر ضربهای که بری وارد میکند، هم اعتبار خود را نابود میکند و هم لرد بلینگدون را.

شاید خیلیها بگویند که خود بری با ارادهاش، کاملاً بر نابودی خود اشراف داشت. اما آیا آن لحظه، بری لیندون واقعاً میخواست لرد بلینگدون را در برابر جمع اشرافزادگان کتک بزند؟ آیا اگر میخواست خود را کنترل کند، میتوانست؟ من میگویم آن چیزی که مسیر زندگی ردموند را ساخت، هم اراده و ویژگیهایش بود و هم تقدیرش. او هم بر کارهایش اراده و آگاهی داشت و هم بسیاری اتفاقات تصادفی و خارج از درک او بودند.
این صحنهٔ تراژیک از بری لیندون ما را مجبور میکند که دوباره به «گتسبی بزرگ» برگردیم و مقایسهای کوچک انجام دهیم. هر دوی آنها از هیچ به اوج قدرت رسیدند، اما قدرت از آن آنها نبود. بالاخره روزی شکست خوردند. روزی رسید که نهایتاً بری نقاب خود را برداشت و حقیقتش را برملا کرد. بری یک جاهطلب محکوم به شکست بود.
از سه دارایی مهم بری، فقط یک چیز مانده و آن هم پسرش، برایان لیندون است. عشق بری به پسرش تنها چیزی است که برای او مانده و احتمالاً به خاطر همین است که در آینده، مرگ پسرش او را به اوج افسردگی و ناراحتی میرساند.
برایان، پسری بسیار بازیگوش و فعال است. روزی علاقهٔ ناشی از این بازیگوشی او را به این وامیدارد که از پدرش بخواهد یک اسب برای او بخرد. بری هم که همواره دوستدار فرزندش است، میخواهد با خریدن اسب برای تولد برایان، او را غافلگیر کند. بری اسب را میخرد و تا چند روز دیگر که تولد برایان است، آن را در اصطبل نگه میدارد تا برایان متوجه نشود که پدرش برایش اسب خریده.
برایان که پسری اجتماعی است، دوستان زیادی دارد. روزی دوستانش میگویند که پدرش برایش اسب خریده و اسب اکنون در اصطبل است. و برایان برخلاف تأکید پدرش، به اصطبل میرود تا اسب را ببیند. سوار اسب میشود؛ از اسب میافتد و زیر دست و پای اسب بیهوش میشود. همینقدر ناگهانی و غیرمترقبه. حتی ما صحنه را هم کامل نمیبینیم، بلکه فقط با یک فلشبک کوتاه و ناکامل میفهمیم چه شده.
برایان به هوش میآید. نصف بدنش کاملاً فلج شده. دکتر گفت که مرگش حتمی است. چیزی که بری را صد برابر میشکند این است که میداند فرزندش قرار است بمیرد و مرگ او را تماشا کند. سکانسی را میبینیم: برایان باندپیچی شده روی تخت افتاده است. دستان پدر و مادرش را میگیرد. از آنها قول میگیرد که هرگز با هم دعوا نکنند. و خودش آنان را ترک میکند.

برایان میمیرد. بری از هم میپاشد. به اوج غم میرسد. فقط بازیگر، وظیفهٔ نشان دادن این غم بری را بر عهده ندارد. در مراسم مرگ برایان، موسیقی بیهمتای ساراباند از هندل به شدت فضا را کامل میکند. هر ضربی در موسیقی، آشوب و آشفتگی بری را بیشتر برملا میکند. ترکیب موسیقی ساراباند با صدای کشیش که دارد برای برایان دعا میکند، یک فضای بسیار غمانگیز میسازد. بری اکنون هیچ چیز ندارد.
بری هرچه داشت از دست داد. اکنون مرگ پسرش، زندگی را برای او تبدیل به یک کابوس بیپایان کرده است. همانطور که گفتیم، دوربین همیشه با حال و روز بری تغییر میکند. حالا از آن زومبکها هم خبری نیست. قرار نیست که او را در مرکز ببینیم و سپس میان محیط اطراف گم شود. بری اکنون از همان ابتدا در حاشیهٔ قاب است. این اوج زوال بری است. دیگر هیچ چیز برای بری معنایی ندارد. او در یک روند طولانی، به ترتیب تمام دلایل زنده ماندنش را از دست داد.
بری ناخوش احوال است. از طرفی لرد بلینگدون هم نه اذیت شدن مادرش را میپذیرد و نه تحقیر شدن خودش را. در اوج سوگ بری، لرد بلینگدون او را به یک دوئل برای اعادهٔ حیثیت دعوت میکند.
لرد بلینگدون وارد سالن میشود. بری در حالتی نامتعارف به خواب رفته؛ چند نفری هم در کنارش هستند. بری در حاشیهٔ کادر است. لرد بلینگدون به بالای سر بری میرسد. او را صدا میکند. لرد بلینگدون بیش از هرکسی از بری میترسد، زیرا او تنها کسی بوده که در ایام کودکی او را تنبیه و تحقیر میکرده و اکنون هم بسیار مضطرب است. بری بیدار نمیشود. بلینگدون عصایش را زیر چانهٔ بری میگذارد و او را بیدار میکند. سپس حرفهایش را میزند و او را به دوئل دعوت میکند؛ همهٔ این حرفها را با ترس و لرز میزند.

نکتهٔ قابل توجه در این بخش این است که بلینگدون به هیچ وجه نقش قهرمان را بازی نمیکند. ظلم میبیند، انتقام میگیرد، اما هرگز یک قهرمان نیست. او در حرفهایش میگوید که عقیده دارد هیچ نجیبزادهای نباید مورد بیاحترامی قرار بگیرد. هرگز از گونه انسان و دیگر چیزها حرف نمیزند. در واقع این نبوغ کوبریک است که از قهرمان ساختن بلینگدون صرف نظر میکند. شاید هرکس دیگری بود این کار را میکرد، اما کوبریک به خوبی شخصیتی که خلق کرده را میشناسد. میداند که او باید چه بگوید. حرفهای قهرمانانه و انسانی مال این شخصیت نیست. و همین است که باعث میشود لرد بلینگدون تا آخر، یک شخصیت باورپذیر بماند.
شاید بتوان گفت این صحنه یک صحنهٔ نمادین از بری لیندون هم هست. بری در قاب حاشیهنشین و مانند بقیه است و چوب یک نجیبزاده گلوی او را میگیرد و میگوید که ماجراجوییاش در میان اشرافیان به پایان رسیده است. این دوئل نه نبرد میان خیر و شر، بلکه میان دو انسان متفاوت است که یکی تحقیر شده و دیگری در مرز نیستی قرار دارد.

دوئل برگزار میشود. در مکانی متروکه، جایی سوت و کور، برخلاف دیگر دوئلهای بری که در دل طبیعت برپا شدند. از همان ابتدا جوی سنگین بر سکانس حاکم میشود. فضایی دلهرهآور؛ صدای کبوترها و افراد نظارهگر بر مرگ یکی از طرفین. اسم دوئل که میآید خود به خود یاد تعلیق میافتیم. خود عمل دوئل نوعی تعلیق است و به کارگردانی مثل کوبریک نیاز دارد که تعلیق را به بهترین نحو ممکن کنترل کند. حتی نوع این دوئل هم هوشمندانه است. افراد باید بر اساس قرعه، نوبتی شلیک کنند؛ نه اینکه هرکس زودتر شلیک کند برنده است. همین باعث قدرتمندتر و طولانیتر شدن تعلیق میشود و کاملاً میتوان برداشتهای مفهومی هم از آن کرد، چون که این دوئل از یک نبرد شانسی و تصادفی فراتر میرود.

تفنگها را پر میکنند. ابتدا نوبت بلینگدون است که شلیک کند. همان جو سنگین بر سکانس حاکم است. بری به خود میلرزد. برای اولین بار است که او را چنین مضطرب میبینیم. هیچ چیز برایش نمانده؛ اما همه از مرگ میترسند. در اوج تعلیق... ناگهان صدای گلوله میآید. یک شوک ناگهانی. تیر تپانچهٔ بلینگدون حین مسلح شدن، رها میشود. همه چیز برعکس میشود. حالا بلینگدون خود را در برابر یکی از بیرحمترین افراد در دوئل میبیند. دوباره شانس به بری رو کرده.
نوبت به بری میشود. فردی قهار و شجاع در دوئل. او این بار قصد ندارد رقیبش را بکشد. شاید به خاطر این است که خودش هم اکنون شخصی ضعیف و آسیبپذیر شده. شاید تازه دارد لرد بلینگدون را درک میکند و دوست ندارد او را بکشد. از طرفی دیگر، او اکنون چه معنایی در زندگیاش دارد که حاضر باشد برای ادامهٔ آن یک نفر را بکشد؟ اکنون ثروتش را از دست داده، احترامش را از دست داده و مهمتر از همه پسرش را از دست داده. مگر چه زندگیای در انتظار اوست؟ بری اصلاً چنین حرفهایی را نمیزند. ولی باید متوجه شویم. ریتم کند فیلم را به یاد بیاورید. برای همین است؛ برای درک کردن. در نتیجهٔ همهٔ این علتهایی که در کل فیلم پخش شدهاند، معلول این میشود که بری به جای لرد بلینگدون، به زمین شلیک کند. کبوترها پرواز میکنند. شوکی دیگر در دل تعلیقی طولانی. جاهطلبی بری، با از بین رفتن هدف و معنا، از بین میرود.

نوبت به بلینگدون میرسد. ابتدا از او پرسیده میشود که با توجه به اینکه بری به زمین شلیک کرده، آیا از او اعادهٔ حیثیت شده؟ بلینگدون کمی مکث میکند. پاسخ منفی است. او نمیخواهد که آن همه خیانت به مادرش، آن همه تحقیر و تنبیه، بدون مجازات رها شود. او یک قهرمان نیست. او به دنبال انتقام است. ولی باید در نظر بگیریم که او هم تهی از عدالت نیست. شمارش معکوس شروع میشود. به پای بری شلیک میکند. صدای فریاد بری بلند میشود. پرندگان پر میزنند. احتمالاً این از عدالت بلینگدون بود که تصمیم گرفت بری را زنده بگذارد.
بری شوکه شده. او همه چیزش را از دست داده بود، اما ظاهراً هنوز یک چیز داشت: بدنش را. او همه چیزش را از دست داده بود، اما هنوز بهای اعمال نفرتانگیزش را پرداخت نکرده بود. حالا بدهیاش پرداخت شد: یک عدد پای چپ.
این پایانی بینهایت عادلانه برای ماجراجویی بری لیندون در میان اشرافزادگان بود. بهای اعمالش را پرداخت کرد؛ بهایی به اندازه. این حاصل عدالت بلینگدون بود. بری باید تاوان کارش را پس میداد، اما قطعاً تاوان کار او مرگ نبود.
حالا پای بری تیر خورده.دکتر میگوید که باید قطع شود. نماهایی از ترس و لرز بینهایت بری میبینیم. میبینیم که هنوز هم چیزهایی دارد که از دست بدهد. بری با قطع شدن پایش موافقت میکند، چون دیگر چارهای ندارد.

پای بری قطع میشود. او اکنون حتی بدنش را هم تمام و کمال ندارد. از هیچ به همه چیز رسید و اکنون از همه چیز به هیچ رسیده. اکنون در اتاقی، کنار مادرش استراحت میکند. نمایی از صورت بری میبینیم. بالاخره نور آفتاب بر او تابیده. نوری طبیعی، نور خورشید، نوری که در تمام وقتی که در قصر بود، از او دریغ شده بود. این نور نمایانگر نوعی رهایی است؛ رهایی از ساختارهای خشک و بیحس اشرافی. او اکنون همه چیزش را از دست داده ولی آزاد است. بری در جای درست قرار دارد.
بری سقوط کرد اما معنایی که در اوج آسمان ها ندیده بود را در ته چاه پیدا کرد. بری از مبارزه با سرنوشت دست کشید. بری سرنوشت را شکست داد. بری شکست نخورد. بری خورشید را دید.

مادرش کنارش نشسته؛ مادری که همیشه همراه او بوده، چه در صعود و چه در سقوط. نمایی کلوزآپ از صورت مادر بری میبینیم. با نگاهی پر از غم، حسرت، خوشحالی و محبت، فرزندش را مینگرد. همهٔ اینها در نگاه اول قابل رویت است؛ نگاهی مادرانه.

کسی خبر میرساند که لرد بلینگدون به بری پیشنهاد پول ۵۰۰ گینس در سال را داده؛ البته در صورتی که کاملاً انگلیس را ترک کند و اگر در انگلستان بماند، به خاطر بدهیهای متعدد به زندان میرود. بری مبلغ را قبول میکند و انگلیس را ترک میکند.

حالا به قصر میرویم. همه مشغول کار هستند؛ مشغول پرداخت بدهیها. نمایی از چهرهٔ لیدی لیندون میبینیم. او دیگر بری را نمیبیند. دیگر مجبور به تحمل خیانتهای بری نیست. اما در کلوزآپ میبینیم که چهرهای شکسته و غمزده دارد. بری رفته، اما تاثیراتش از بین نمیروند. زیرا که قرار نیست همه چیز ناگهان تغییر کند و همهٔ اتفاقات حال، در گرو گذشته هستند.

بری به قصد ترک انگلستان و مقصد ایرلند زیبا، وطن دوست داشتنی اش سوار کالسکه میشود. راوی با توضیحاتی دربارهٔ او به ما میگوید که بری باز هم به قماربازی ادامه میدهد، اما چندان موفق نیست. میگوید که پای بری دیگر هیچوقت به خانهٔ اشراف باز نمیشود. اما باز هم اطلاعات دقیقی در دسترس نیست.
سرگذشت بری تمام میشود. روایت به اتمام میرسد. اما بری دیگر هیچ چیز ندارد. باید از این امر خوشحال بود. او از چارچوب زیبایش رها شده. با توجه به آن نوری که بر صورت بری میتابد، اینکه همچنان مادرش بی چون و چرا کنارش است و این که دیگر پایش به زندگی اشرافی باز نمیشود، فقط یک نتیجه در پی دارد: بری را باید شاد پنداشت.
نمره منتقد به فیلم: 93 از 100