فیلم روشنایی های شهر محصول ۱۹۳۱ یکی از تحسین شده ترین فیلم های تاریخ سینما است. فیلمی که با گذشت نزدیک به یک قرن از تولیدش همچنان برای بینندگان و منتقدان تازگی و طراوت دارد. اما مهم ترین سوال این جاست: در دورانی که سینما دستخوش تغییرات فراوان تکنیکی و روایی شده، چرا منتقدان همچنان این فیلم را شاهکار و تاثیر گذار می دانند؟
خلاصه داستان: چاپلین، در قامت شخصیت اصلی فیلم، فردی بیکار و ولگردی است که برحسب اتفاق با دختری گلفروش که نابینا است آشنا می شود و.....
هشدار : در ادامه مقاله ، داستان لو میرود. اگر این فیلم را ندیده اید توصیه میکنم بیش از این درنگ نکنید و هرچه زودتر این فیلم را تماشا کنید.

چرا روشنایی های شهر همچنان مهم است؟
۹۴ سال از تولید فیلم روشنایی های شهر می گذرد اما همچنان مورد استقبال منتقدان و مخاطبان است ، شاید بخاطر این است که این فیلم چیزی فراتر از کمدی است. چاپلین با وجود ارائه یک کمدی بی نظیر انسانیت و انسان بودن را به ما یادآوری میکند، عشق و محبتی بی همتا در دل یک روایت کمدی می سازد و همچنان دغدغه اجتماع و مردم را دارد و باز هم از نقد باز نمیایستد. اما همه اینها مربوط به درونمایه فیلم بود ولی چیز هایی که چنین روایتی را زینت می بخشند هم کم نیستند. جالب است بدانید که چاپلین همزمان کارگردان، تهیه کننده، فیلمنامه نویس و حتی آهنگساز این فیلم است. قاب های دقیقی که در هیئت کارگردان به مخاطب نشان میدهد، بازی بینظیر و در احساس او به عنوان بازیگر، موسیقی ای بینظیر و همراه کننده روایت و در نهایت نتیجه فیلمی می شود که با تلفیق هنر کارگردانی بازیگری آهنگسازی و نویسندگی چاپلین، همچنان در تاریخ سینما میدرخشد.
یکی از نکات جالب توجه دیگر این است که این فیلم در سال ۱۹۳۱ و در زمانی که سینما ناطق شده بود و شخصیت ها توانایی تکلم داشتند ساخته شده و این توانایی چاپلین است که با تسلط بر همه چیز، بدون نیاز به سخن گفتن روایتی زیبا از دل جامعه می سازد. در واقع چاپلین به ما نشان می دهد که نیازی به تکنولوژی های روز ندارد بلکه حتی با تحول سینما همچنان زنده است و روایتی زنده خلق میکند.
معرفی شخصیت ولگرد؛ انسانیت در دل سادگی:
توجه: چون شخصیت اصلی در فیلم نام مشخصی ندارد، در این نقد از واژه «ولگرد» برای اشاره به او استفاده میکنیم.
اولین بار که ولگرد را در فیلم میبینیم، او روی مجسمهای خوابیده است؛ مجسمهای که قرار است همان روز از آن رونمایی شود و بهظاهر یادبود «صلح و سعادت» است. در صحنه بعد، سیاستمدارانی را میبینیم که در حال سخنرانیاند. همین لحظات ابتدایی به ما سرنخ میدهد که نقدهای اجتماعی و سیاسی همیشگی چاپلین آرامآرام آغاز شده است.
سال ساخت فیلم، دورانی بود که صدا وارد سینما شده بود. جالب اینجاست که سیاستمداران هنگام رونمایی از مجسمه، در حال صحبت هستند، اما نه با کلماتی که ما انتظار شنیدنش را داریم؛ بلکه با صداهایی نامفهوم و بیمعنا. چاپلین آگاهانه این انتخاب را کرده تا نشان دهد سخنان سیاستمداران تهی از معنا شده و کل این مراسم صرفاً تشریفاتی بیروح است.
وقتی ولگرد، که روی مجسمه خوابیده، با همهمه جمعیت بیدار میشود و سعی میکند از آن پایین بیاید، شمشیر مجسمه «صلح و سعادت» به ماتحت او فرو میرود! چاپلین این لحظه را به شکل یک صحنه کمدی طراحی کرده، اما در دلش انتقادی تلخ نهفته است: سیاستمدارانی که شعار صلح و سعادت میدهند، در جهانی زندگی میکنند که بیخانمانی مجبور است شبش را روی همان مجسمه بگذراند. گویی چاپلین با زبان تصویر میگوید: «این را صلح و سعادت مینامید؟ وقتی عدهای بیخانماناند و عدهای دیگر ادعای برقراری عدالت میکنند؟»

در همین برخورد کوتاه، متوجه میشویم که شخصیت اصلی، مردی بیخانمان و بیهدف است که سرپناهی برای خوابیدن ندارد. او سپس بیمنظور در خیابانها پرسه میزند تا اینکه دختری نابینا را میبیند که گل میفروشد. اینجا نخستین جرقه محبت در دل ولگرد زده میشود. با اینکه خودش فقیر است و ظاهرش این را آشکار میکند، سکهای ته جیبش پیدا میکند و از او گلی کوچک اما زیبا میخرد.
البته خرید گل بهتنهایی نمیتواند عشق یا محبت را نشان دهد، اما نگاه طولانی و مجذوب ولگرد این حس را منتقل میکند. چاپلین با بازی دقیق و کنترلشدهاش، این مجذوبیت را تنها از طریق حالت چهره و نگاه منتقل میکند و ما آن را بهوضوح حس میکنیم. ولگرد برای مدتی کنار دختر نابینا میماند و شیفته او میشود، سپس دوباره پرسهزنی خود را ادامه میدهد.
در نیمه شب، او با مردی روبهرو میشود که تصمیم دارد با غرق کردن خود به زندگیاش پایان دهد. ولگرد با مهربانی و حسن نیت جلو میرود، او را منصرف میکند و جانش را نجات میدهد. مرد، که از این کار متأثر شده، از ولگرد تشکر میکند و او را به خانهاش دعوت میکند. وقتی ولگرد به آنجا میرسد، متوجه میشود که این مرد یک میلیونر ثروتمند است.
همین دو برخورد ــ یکی با دختر نابینا و دیگری با مرد میلیونر ــ نقطه آغاز زنجیرهای از موقعیتهاست که ولگرد را میان عشق، دوستی و واقعیتهای بیرحم جامعه سرگردان میکند.
رابطه ولگرد و مرد میلیونر:
اولین برخورد این دو در نیمهشب، کنار رودخانهای آرام اتفاق میافتد؛ جایی که مرد میلیونر، با چهرهای غمگین و صدایی شکسته، میگوید از زندگی خسته شده و میخواهد به آن پایان دهد. ولگرد با جملاتی ساده اما سرشار از امید، مثل «زندگی زیباست» و «پرندهها هنوز آواز میخوانند»، سعی میکند او را از این تصمیم منصرف کند. این تلاش بیریا نتیجه میدهد و مرد از خودکشی صرفنظر میکند.
همین آشنایی ناگهانی به شروع دوستیای عجیب و غیرمنتظره میانجامد. مرد میلیونر با رویی گشاده ولگرد را به خانهاش دعوت میکند. آنها به خانه میروند؛ مرد نوشیدنی زیادی مینوشد و مست میشود، اما همچنان با مهربانی و صمیمیت رفتار میکند. او ولگرد را «بهترین دوستش» خطاب میکند، همراهش میخندد و او را با خود به یک مهمانی شبانه میبرد. در این ساعات، همه چیز عالی به نظر میرسد البته تا زمانی که مرد هنوز مست است.
اما صبح روز بعد، با رفتن اثر مستی، ناگهان همهچیز تغییر میکند. گویی مرد میلیونر هرگز ولگرد را ندیده است؛ با نگاهی سرد و بیگانه او را مینگرد، و حضورش را چیزی بین مزاحمت و تهدید تعبیر میکند. این تضاد رفتاری در طول فیلم چندین بار تکرار میشود: میلیونر تنها زمانی که ناخوشاحوال، بیپناه یا در مرز فروپاشی است، به یاد محبت، انسانیت و دوستی میافتد و ولگرد را به آغوش میکشد. اما وقتی به حالت عادی برمیگردد، دوباره همان مرد ثروتمند بیاعتنا و سنگدل میشود که ولگرد را به چیزی نمیگیرد ــ حتی فراموش میکند که همین مرد بیخانمان، جانش را نجات داده و دیدش را به زندگی تغییر داده است.
چاپلین این تضاد را تنها در سطح مفهومی رها نمیکند، بلکه با زبان تصویر آن را عمیقتر میکند. وقتی میلیونر پریشانمو و آشفتهحال است، به نظر میرسد به زندگی و دوستی محتاج است؛ اما وقتی ظاهری آراسته پیدا میکند، لباسهای اتوکشیده میپوشد و در جمعِ همطبقههایش قرار میگیرد، تنها چیزی که برایش اهمیت دارد موفقیت و پول است، و برای آدمی مثل ولگرد ارزشی قائل نیست.
میلیونر تبدیل به نماد قشری از جامعه میشود که در روزهای آرام و بیدغدغه، دیگران را نادیده میگیرد، اما در لحظات فروپاشی حتی به یک ولگرد هم چنگ میزند تا کمی گرما و انسانیت را حس کند.
رابطه ولگرد و دختر نابینا:
رابطه میان ولگرد و دختر نابینا از همان ابتدا آغاز میشود و تا پایان فیلم نیز پایدار میماند. در همان برخورد اول، علاقه ولگرد به دختر را میتوان در نگاهش دید؛ علاقهای که بدون حتی یک کلمه دیالوگ و تنها با قدرت بازیگری چاپلین و فیلمنامه دقیق شکل میگیرد. این آغاز، با یک گل کوچک شروع میشود، اما در دیدار بعدی ولگرد نه یک گل، بلکه یک دسته گل بزرگ از او میخرد. این بار، ولگرد پیگیر دیدن دوباره دختر میشود. سپس، با استفاده از ماشین مرد میلیونر، دختر را به خانهاش،جایی که با مادربزرگش زندگی میکند،میرساند.

اینجا رابطه میان این دو، دوطرفه میشود. دختر رفتارها و مهربانی ولگرد را برای مادربزرگش تعریف میکند و تأکید دارد که ثروتمند بودن او اهمیتی ندارد، بلکه شخصیت و قلب مهربانش بیش از هر چیز برایش ارزشمند است. تا این نقطه، ولگرد عاشق دختر نابینا شده و این حس برای مخاطب کاملاً ملموس است. در مقابل، دختر هم مجذوب انسانیت و عطوفت ولگرد شده است و رابطهای انسانی، بر پایهی درک متقابل شکل میگیرد.
این رابطه ادامه مییابد و ولگرد مرتب به دختر سر میزند. روزی او در حال خواندن روزنامه است که به مطلبی برمیخورد مبنی بر اینکه نابینایی قابل درمان است. این خبر انگیزهای تازه در او ایجاد میکند تا به دختر کمک کند بیناییاش را باز یابد. همان روز نیز متوجه میشود دختر و مادربزرگش بدهی سنگینی دارند که باید به زودی پرداخت شود. از آنجایی که دختر بیمار است و نمیتواند مانند همیشه گل بفروشد، ولگرد تصمیم میگیرد خودش دست به کار شود و پول تهیه کند.
با انگیزهی عشق و انساندوستی، کاری پیدا میکند، اما موفق نمیشود درآمد کافی به دست آورد. چاپلین اینجا نشان میدهد که ارزش دختر برای ولگرد فراتر از یک علاقه ساده است؛ این رابطه، عمقی دارد که در کنشها ساخته میشود، نه فقط در جرقههای دیدار اول. فداکاریهای ولگرد هم تنها به خاطر عشقش به دختر نیست، بلکه ریشه در روحیه انساندوستانهاش دارد؛ همانطور که پیشتر جان مردی غریبه را از خودکشی نجات داده بود. این عمل هم هیچ پیوند عاشقانهای در پی نداشت و صرفاً از ذات مهربانش برمیخاست.
وقتی کار جواب نمیدهد، ولگرد راه دیگری پیدا میکند: شرکت در مسابقه بوکس.وارد مسابقه میشود. پس از مدتی انتظار، وارد رینگ میشود و چاپلین این صحنه را با اوج هیجان و کمدی ناب به تصویر میکشد. ریتم تند موسیقی ــ که خود چاپلین ساخته این سکانس را پرانرژیتر میکند. ولگرد با تمام توانش مبارزه میکند تا پول عمل دختر را تهیه کند، اما در نهایت شکست میخورد. بعد از مسابقه، در رختکن به هوش میآید؛ میتوان غم و ناامیدی را در چهره ولگرد حس کرد در حالی که دستکشهای آویزان بالای سرش، همچون نمادی از واقعیت تلخ و جبر زندگی، بر او سایه انداختهاند.و دقیقا یکی از دستکشها بر سرش فرود میآید و دوباره او را از پا میاندازد.

در ادامه، ولگرد از مرد میلیونر کمک میخواهد. وقتی مرد مست است، با سخاوت به او پول میدهد، اما در حالت هوشیار همه چیز را انکار میکند و حتی باعث میشود ولگرد به جرم دزدی بازداشت شود. این دوگانگی، نمادی از چهره واقعی طبقه مرفه است؛ بخش بیدغدغه و مهربانش در مستی، و بخش بیرحم و بیتفاوتش در هوشیاری. با وجود همه این موانع، ولگرد به هر شکل ممکن پول را به دختر میرساند.
رابطه میان ولگرد و دختر نابینا از قانون فراتر میرود اما از آن فرار نمیکند
پس از مدتی، ولگرد از زندان آزاد میشود. حالا نه دوست میلیونری دارد، نه خانه و نه هدف مشخص. مانند ابتدای فیلم، دوباره بیهدف در خیابانها پرسه میزند، اما این بار چهرهاش آمیخته با خستگی، ناامیدی و فرسودگی است. کودکان او را مسخره میکنند و آزار میدهند. چاپلین با مدیومشاتهایی دقیق، این احساسات را عریان به ما نشان میدهد.

در این میان، ناگهان دختر را میبیند. همان نگاه نخستین، دوباره در چشمانش زنده میشود. دختر که حالا بینا شده، او را نمیشناسد. تنها سر و وضع فقیرانهاش را میبیند و از روی حسن نیت، یک گل کوچک و یک سکه به او میدهد. اما وقتی به قصد دادن گل و سکه دستش با دست ولگرد تماس پیدا میکند، ناگهان او را به یاد میآورد؛ همان مرد مهربانی که بیچشمداشت، هزینه درمان و بدهیاش را فراهم کرد.

گلی کوچک که روزی آتش عشق را روشن کرده بود، حالا شعله خاطره را زنده میکند. دختر با تعجب میپرسد: «تو؟» و ولگرد با لبخندی آرام تأیید میکند. وقتی میفهمد دختر بیناییاش را باز یافته، خوشحالی در چهرهاش موج میزند. فیلم با نمای کلوزآپ از ولگرد، غرق در شادی و شوق، به پایان میرسد.

دوربین پنهان:
چاپلین در این فیلم قصد ندارد با زاویه های دوربین پیچیده داستان خود را روایت کند. نمیخواهد تکنیک خود را به نمایش بگذارد بلکه میخواهد مخاطب حس کند، میخواهد مخاطب نزدیک تر از هر موقعی ولگرد را بفهمد. چاپلین میخواهد ما روایت را حس کنیم نه اینکه زوایای دوربین پیچیده را تحلیل کنیم تا در دل آنها به مفهومی دست پیدا کنیم و خود این از والاترین تکنیک هاست. دوربین قرار نیست فریاد بزند و بگوید من را ببینید بلکه میخواهد بگوید من اصلا وجود ندارم، شما دارید به طور مستقیم تجربه را لمس میکنید. ما نمونه چنین چیزی را بعداً در کارگردانانی مثل هاکس و فیلمی مثل ریوبراوو میبینیم.
هدف چاپلین این نیست که تماشاگر تکنیک را ببیند بلکه میخواهد تجربه را حس کند.
موسیقی، راوی پنهان:
قبلاً اشاره کردیم که موسیقی این فیلم توسط چاپلین نوشته شده است و چقدر هم دقیق نوشته شده است. موسیقی در روشنایی های شهر روایت کننده ای است که کسی او را نمیبیند. موسیقی سعی نمیکند احساسی اضافه بر فیلم به ما تحمیل کند بلکه هر آنچه ما در فیلم به زبان تصویر میبینیم توسط موسیقی ادامه پیدا میکند و بدون اضافه کاری قدرت صحنه ها را دوبرابر میکند. برای مثال در صحنه مسابقه بوکس، مسابقه دارد در اوج هیجان و سرعت برپا میشود و موسیقی با ریتمی بسیار سریع و پرتنش، هیجان سکانس را دوچندان میکند.
در بعضی جاها موسیقی حتی از روایت هم جلو میزند. چاپلین تصویر چیزی را به ما نشان میدهد اما این موسیقی است که به ما میگوید معنای این پلان چیست. برای مثال وقتی مرد میلیونر و ولگرد از مهمانی برمیگردند، مرد راننده پشت فرمان است. میلیونر بسیار بیاحتیاط و خطرناک رانندگی میکند در این لحظه ریتم موسیقی تند و سریع است اما وقتی که ولگرد او را کنار میزند و رانندگی را برعهده میگیرد، سرعت موسیقی هم کاهش پیدا میکند و ملایم تر میشود. گویی موسیقی میخواهد بگوید که اکنون همه چیز امن است و خطری کسی را تهدید نمیکند.
جمع بندی:
روشنایی های شهر فیلمی است که میخواهد بخنداند و بسیار هم استادانه این کار را انجام میدهد و در دل این خنده عشقی را روایت میکند، انسانیت را معنا میکند و همزمان دغدغه جامعه خودش را دارد و در همه این امر ها کم نقص عمل میکند.
نمره من به فیلم:100 از 100