پرده اول: برای نوشیدن
شب از نیمه گذشت. و تنها تغییری که رخ داد، تاریک تر شدن آسمان بود. آسمان بیرحمی بود.
صدای موسیقی در خانهاش طنین انداز شده بود. نام موسیقیدان را نمیدانست. فقط میرقصید. البته حتی اسمش را رقص هم نمیتوان گذاشت. فقط تلوتلو خوردن یک دائمالخمر در طول و عرض خانه بود.
«پیک ها را بالا بیاورید.
همه با هم؛
به سلامتی جنون ...»
دو دستش با هم برخورد کردند و دو پیک را همزمان نوشید.
با خود تکرار میکرد:
« دنیا بدون جنون چه معنایی دارد ؟
البته شاید هم داشته باشد ...
ولی نه برای انسان های تنها
شاید برای آنها ...
برای آنها معنی دارد ...
برای احمق ها چه چیزی جز جنون حقیقی است؟
البته این نظر کمی بیرحمانه است ...
همه احمق ها که مثل هم نیستند.
مثلا همهشان که مثل من، با خودشان حرف نمیزنند.»
خاموش شد.
پرده دوم: برای او
از خواب بیدار شد. خواب «او» (حتی اسمش هم از یادش رفته بود) را میدید. خواب عمیقی بود. چهار صبح تا پنج عصر ... از تخت بلند شد و پنجره کنارش را باز کرد. باد، پرتو های ضعیف خورشید را با خود به داخل میآورد.
عصر دلانگیز بود. پس تصمیم گرفت کمی بنوشد.
«برای او»
یک نفس تمام پیک را سر کشید. شاید این تنها مهارتی بود که طی یکسال اخیر به دست آورده بود.
از چندین جهت شراب نوشیدن را بسیار پسندیده میدانست. اما دو دلیل از بقیه مهم تر بودند: اولیاش حس حیرانی و فراموشی بعدش بود و دومی هم حس فیلسوفمآبانهای که به سراغش میآمد.
با خود گفت :
« اگر واقعا اینقدر برایم مهم بود، پس چرا هرگز بهاش نگفتم؟ چرا اعتراف نکردم؟ شاید بخاطر ظاهرم بوده ... شاید هم بیحوصلگی، شاید مغرور بودم ... اما گور پدر غرور ... همین الان هم خود را در برابر او ذرهای ناچیز میدانم. »
هرچه فکر کرد به نتیجه ای نرسید. پس تصمیم گرفت یک پیک دیگر بریزد بلکه با ذوق فیلسوفانهاش ، راحت تر بتواند زنجیره علت و معلول را پیدا کند.
این هم از دومی.
دوباره افکارش شروع شد:
« حتما تقصیر او است ... زیادی خوب بود ... اگر او هم یک انسان معمولی بود، شاید من هم جرئت اعتراف را پیدا میکردم. اما اگر او هم یکی مثل بقیه بود، چرا باید او را دوست میداشتم؟
چطور است بروم و به او بگویم؟ بالاخره باید انجامش دهم. اما نه .. شانسم نزدیک به صفر است. چه کسی میتواند یک مرد مست بیاراده را دوست داشته باشد؟ »
دوباره شروع کرد:
« پس چه؟ فقط بسوزم و بسازم؟ نمیتوانم. دیگر تحمل ندارم.»
تغییر صدا داد و در جواب خود گفت:
« پس چه؟ مگر میتوانی او را از یاد ببری؟»
(تغییر صدا هم یکی دیگر از موهبت های فراوان شراب نوشیدن بود که به او اعطا شده بود )
حالا صدایش را خشن و جنون آمیز کرد:
«باید فراموشش کنی. احمق. اینطوری نمیشود زندگی کرد. فراموشش کن.»
ظاهراً صدای خشن برایش جذابتر بود. یا هم برایش منطقی تر بود. پس تصمیم گرفت «او» را فراموش کند.
پرده سوم: رهایی (اسارت)
به خوابی عمیق فرو رفته بود. وقتی بیدار شد، هوا تاریک شده بود. این را درخشش شیشه شراب درون تاریکی میگفت.
پنجره هنوز باز بود. یخ کرده بود. با خود به یاد آورد:
« فراموشی. زندگی ... »
با فکر فراموشی، دوباره «او» به یادش افتاد. میخواست فراموش کند. درد بدی بود.بلند شد و پنجره را بست.
باید فراموش میکرد.
رفت و آبی به دست و صورتش زد. (یادش نمیآمد آخرین بار کی این کار را کرده )
کمی کش و قوس به بدن خود داد و به سوی شیشه شراب رفت. اگر به فراموشی فکر میکرد، دوباره به یادش میافتاد. پس تصمیم گرفت باز هم بنوشد؛ تا که فراموش کند باید فراموش کند؛ و به یاد «او» نیفتد.
این بار از پیک استفاده نکرد. مستقیم به سراغ شیشه یک لیتری نیمه پر رفت.
«به سلامتی قربانیان جنگ جهانی چهارم»
(دوباره به یاد او افتاد)
پایان
