چشمانم را را باز کردم. نمیدانم چه رویم افتاده بود اما کنارش زدم تا بتوانم مطمئن شوم آن نور نارنجی که هنگام چرخش اتوبوس صورتم را گرم کرد آتش بود. سرم را بالا آوردم...
چپ و راستم را با ترس و وحشت نگاه کردم. آتش اتوبوس را احاطه کرده بود. پایم در شیشه شکسته شده اتوبوس مانده بود. احساس کردم آتش دارد پایم را داغ میکند. آن را بیرون کشیدم. کفشم افتاد پایین. نمیدانستم اتوبوس چگونه افتاده است. چپ کرده است؟ به بغل افتاده است یا..؟
به خودم آمدم. اما فقط در این حد هوشیار بودم که از عمق وجودم داد بزنم. ناخودآگاه در کسری از ثانیه یاد شوهر خاله ام افتادم که وقتی دخترش چهار دست و پا میرفت و نزدیک بود از پله بیافتد فریاد زد یا ابالفضل. بدون وقفه ، با صدای بلند ، فریادرس میخواستم «یا ابالفضل». تا به حال در عمرم چنین از کسی کمک نخواسته بودم. با تمام وجود. با آخرین توان از جوهرهٔ صدا. بگذریم...
بی توجه به بالا و پایینم فقط به دنبال جایی بودم که از آن جهنم خارج شوم. معذرت میخواهم که کمی حادثه تلخ است اما چه بسیار تلخی هایی که دارویی شفا بخش است. این حادثه برای من یک نقطه عطف بود در زندگی ام. یک زندگی دوباره. انگار خدا به من گفت : «برو از اول زندگی کنی.»
به هر سختی بود از اتوبوس غرق در آتش بیرون آمدم. پشت سرم را نگاه کردم انگار هنوز لاستیک های نیمه سوخته اش داشت تکان میخورد و میچرخید! داشتم تلو تلو میخوردم و میدویدم. هنوز فاصله زیادی نگرفته بودم که ناگهان.. بومم! صدای انفجاری مهیب! اگر نزدیک تر بودم شاید از موجش پرت میشدم. خدای من! باک اتوبوس بود که ترکید. باکی که دو دقیقه پیش داشتم زیرش دست و پا میزدم ترکید..!
صدای ترمز ماشین ها یکی پس از دیگری میآمد. جاده بسته شده بود اتوبوس دقیقا در مکان دور شدن لاین رفت و برگشت از هم افتاده بود. کنار مردم آمدم. بهت زده بودم. آنها فکر میکردند آن شَبه آتشین پیش رویشان فقط یک تریلی است که من کمک راننده اش هستم وقتی با صدایی خراشیده داد زدم اتوبوس بود ، آن ها هم مثل من بهت برشان داشت. روی آسفالت جاده با حالی عجیب داشتم آن آتش را نگاه میکردم. مثل یک بچه دادم میزدم : «رفیقــــام!» «اونا تو اتوبوسن!!» آتشی که آرزو داشتم برای سه رفیقم که آنجا گیر کرده بودند گلستان شود. عجیب بود. داد میزدم. دلم شکسته بود اما اشکی از چشمم نمیآمد. سینه ام پر از دود و صورتم پر از دوده شده بود به طوری که وقتی به بیمارستان رسیدم وقتی در آینه خودم را دیدم نشناختم.
در این میان یک نفر به من یک بطری کوچک آب معدنی داد. همه چیز آماده بود تا قلب مرا با چیزی شبیه رعد شوکه کند و عمیقا مرا متوجه باورهای دینی ام کند. من یه طلبه ام. یه بچه هیئتی. یه امام حسینی. میدونی.. آخه اونجا آتش بود ، تشنگی بود. از دست دادن یار و همراه بود ، تنهایی بود ، مرگ بود ، عشق بود، زن بود ، دختر بچه بود. آتش بود. مادر بود ، خدا بود ، خدا بود.... انگار داشتم خودم را در کربلا تصور میکردم که کمی متوجه شوم یار از دست دادن یعنی چه. تشنه بودن یعنی چه. تنها بودن یعنی چه. برادر از دست دادن یعنی چه ؛ در آتش گرفتار شدن یعنی چه. اما هنوز هم بر این باورم که هر چه در روضه ها شنیده ام هیچ وقت نفهمیدم یعنی چه. فقط در ذهنمان تصور کردیم و گریه کردیم و تمام...
داشتم به لباس های پاره و تن خراشیده هم سفرم نگاه میکردم. همینطور که همه مبهوت بودیم و به غیر آژیر آمبولانس صدایی نمیآمد. باز هم به گذشته برگشتم اما اینبار کمی نزدیک تر... آخه من که دو هفته هم از طلبه شدنم نمیگذرد چرا باید شرایطم اینطور میشد؟ چرا تصادف؟ چرا اتوبوس چپ کند ؟ و از این مهم تر ؛ من چرا اینطوری ماندم؟ منظورم این است که چرا من در آن حادثه آسیبی ندیدم؟ باورش سخت است نه؟ حتی یک خراش جدی نداشتم. فقط صورتم سیاه شده بود از دود. و پهلویم خراش کوچکی برداشته بود.
به روز های آخر دوره اختبار و تثبیت حوزه علمیه برگشتم. اینبار در بیمارستان داشتم فکر میکردم ، وقتی روی یک تخت خالی مخصوص تزریقات دراز کشیده بودم. همه تخت ها پر شده بودند چون حال من خوب بود از تختم پا شدم و یک تخت عادی و جمع جور که برای تزریقات بود را برای دراز کشیدن به من نشان دادند. در طوفان افکارم ایستاده ام. روز های آخر را مرور میکنم. منی که تو معنویت و عبادت تا الآن پیاده بودم آن روز بعد از نماز ظهر دعا کردم که ما را سالم به مقصد برسان. نمیدانم چرا این دعا را میکردم اما به هر حال این را خواستم.
وقتی پشت دیوار بایستی و داد بزنی و سوال بپرسی که آیا کسی آنطرف دیوار هست یا نه. آنگاه اگر چوپی به این طرف دیوار پرت شود چه فکر خواهیم کرد؟ آیا اطمینان حاصل نمیکنیم که کسی بود و خواست خودش را به ما ابراز کند؟
انگار چند واقعه پشت سر هم چیده شده بودند تا با زبان بی زبانی داد بزنند : حاجیییی! اونی که صداش زدی. اونی که ازش خواستی امسال محرم توفیق نوکری بهت بده. اون هست. حواسشم بهت هست. فقط تو باید حواست را جمع کنی و صدای او را بشنوی که میگوید من خدا هستم که دارم با تو حرف میزنم.
احساس میکردم خدا به بهانه این حادثه خودش را به ما نشان داد. و ما را از جهنم نفسمان کمی دور و به یکدیگر نزدیک تر کرد. رفقایم را میگویم. وقتی در همین افکار غوطه ور بودم ناگهان صدای «امیر حسین» را شنیدم که با تلفن حرف میزد. از بهترین لحظات عمرم بود. او و دو دوست دیگرم «علی» و «محمد مهدی» هم داشتند باند پیچی میشدند. همه چیز برای ما خوب پیش آمد و فردای آن روز در مراسم عزاداری ظهر هشتم محرم در روستایمان در آشپزخانه کمک میدادم و ذهنم از این واقعه عجیب جدا نمیشد. خدا راشکر میکردم که دعای مرا مستجاب کرد.
بیشتر سرتان را درد نمیآورم. خلاصه اینکه این هم یک راه است برای یافتن خدا. از یکی از علما نقل شنیدم که گفته بودند اگر کسی واقعا از ته قلبش از خدا هدایت بخواهد خدا او را به راه صحیح و مستقیم راهنمایی میکند. خدا به خیلی ها از ما این راه را نشان داده است اما پا گذاشتن و حرکت کردن در آن مسأله دیگری است که بعد از این چنین حوادثی باید برایش تلاش کرد. هر کسی میتواند از عمق قلبش بخواهد تا خدا راه را به اون نشان دهد و نشان هم خواهد داد فقط به شرط اینکه احساس کند ما پای حرفش هستیم تیم چرا که فرمود :«هدًی للمتقین» یعنی کتاب من برای آن هایی که پای کار من هستند هدایتگر است.
خدایا نه تنها راه را بلکه مقصد را به ما بنمایان که مقصد تویی و راه بی تو راه نیست که بیراهه است.
در راه رسیدن به خودت ، خودت همراه ما باش و ما را به قدر یک چشم به هم زدن به حال خودمان واگذار نکن.