ویرگول
ورودثبت نام
بابای طاها
بابای طاها
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

نرم نرمک میرسد اینک بهار... | کتاب ناتمام فاطمه جلد اول صفحه 56"

#نرم_نرمک_میرسد_اینک_بهار #عاشقانه #عاجل #ناتمام_فاطمه
#نرم_نرمک_میرسد_اینک_بهار #عاشقانه #عاجل #ناتمام_فاطمه


هوالمونس

اخلاقش خاص بود، همیشه ی خدا خنده رو بود و با همه میجوشید. کلی اهل فعالیات های داوطلبانه بود، سرش درد میکرد که برود وقتش را در جایی مثل هلال احمر بگذراند یا جاهایی مثل محک ولی انگار باز هم راضی نمیشد. بعضی از اوقات هم تک و تنها راه می افتاد و یک هفته ای گم و گور میشد و بعدها کاشف به عمل می آمد

"که سر از جنوب در آورده و دریا و ساحل و به قول خودش "عشق

هر چند ما که هیچ وقت نفهمیدیم منظورش از عشق چیست!!!

نامزد بینوایش هم کمتر از ما او را میدید انگار اسما با همند و رسما ترمه ی نازنین من هر جا هست الا در کنار سینا!

بارها به او در خلوت گفته بودم که

خواهرکم!

اینگونه نمیشود که...بدبخت خون نکرده یک دل نه صد دل عاشقت شده

آن روزها را هم فراموش نکرده ام که دل میدادید و قلوه میگرفتید، چه شد آن درگوشی های عاشقانه...

یک دفعه بعد از این نصیحتهای خواهرانه مرا کناری کشید و در گوشم گفت :

گلرخ!

تا حالا عاشق شدی؟؟؟

خشکم زد....

این حرف خیلی دو پهلو بود!

چون هیچ ارتباطی به شرایط ما نداشت و قیاسی بود که بوهای خوبی از ان نمیامد.

این بود که ساکت شدم و سرم را به زیر انداختم و در دل اما خواهر عزیز تر از جانم را به خدای احد و واحد سپردم چون نفهمیدم منظورش چیست و فراتر از آن حتی شرم کردم بیشتر پا پی شوم.

روزها از پی هم می آمدند و ترمه هر روز حال دگرگون تری میافت تا جایی که سینا هم کم کم مهرش را انکار میکرد، همه ی شواهد و قرائن دلدادگی ترمه را گواهی میداد اما هر چه میگشتیم این معشوقه ی شبهای تاریک جگرگوشه را نمیافتیم که نمیافتیم.

این قصه ناتمام توست... #ناتمام_فاطمه
این قصه ناتمام توست... #ناتمام_فاطمه


مادرم وقت رهایی سرش را کنار گوشم گرفت و با نوایی ملتمسانه زمزمه کرد:

گلرخم!

جان تو و جان ترمه....

من مانده بودم و حالی که هر ثانیه بیقرار ترم میکرد!

قرار بود قرار ترمه باشم ولی حالا خود نیازمند کسی بودم که حالم را آرام بخشد.

روزها از پی هم میامدند و ترمه ی من بی هیچ کسر انرژی و اتفاقا با افزایش روحیه مضاعف و حال و هوایی

منحصر به فرد و مثال زدنی تبدیل به نقطه ای مبهم در درون ذهن پرسشگر

اطرافیان و بالاخص من و پدر شده بود....

ترمه شاد بود، انگار تازه عاشق شده بود مثل اولین لحظه ی تولد عشق

جای سوال بود که هر با از او میپرسیدم

معشوقه ات را به ما نشان نمیدهی

میگفت :

او هست ولی تو نمیبینی....

کم کم داشتم نگران اوضاع ترمه میشدم.

یکبار او را کناری کشیدم و تلاش کردم کاملا جدی با او صحبت کنم.

پرسیدم : ترمه!!!

جریان این عاشقی چیست؟

گفت: قول بده بمن نخندی!

گفتم : قول خواهرانه

گفت : من عاشق خودم شدم و بشدت از این عشق لذت میبرم و خوشبختم

به کسی آسیب نمیزنم و اجازه نمیدهم کسی به من آسیب بزند

تلاش میکنم مطابق طرز تفکرم انسان خوبی باشم و وارد حریم کسی نشوم

این عشق هم به من کمک میکند راحت تر زندگی کنم

باور کن حتی تازگی ها خدا را هم بهتر میفهمم.

تا عاشق خودم نشوم خودم را نمیشناسم

تا خودم را نشناسم کاری مثل ازدواج عین حماقت است

باید عاشق خدا شوم و تا عاشق خدا نشوم کامل شدن را نمیفهمم...

برای ازدواج نیازمند شناخت کامل خودم هستم

پس بگذار واحدههای عشق خودم را خود تکمیل کنم...

نگرانم نباش!!!

جگر گوشه ات نه دیوانه شده و نه روان پریش

سعی میکند آنگونه که باوردارد عمل کند نه انگونه که عرف است!

همین.

ناتمام فاطمه..."

جلد اول صفحه 56"

بقلم : فوآد شبانی

--------------------------------------------------

(عکس صرفا جنبه تزیینی دارد.)

ترمهسیناعشقناتمام فاطمهکتاب
همسر، پدر، ایده پرداز، عاشق نوشتن، مترجم و نویسنده T.me/FouadShabani
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید