بابای طاها
بابای طاها
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

چشمهایش... | ناتمام فاطمه جلد اول صفحه 70

این قصه ناتمام توست... #عاشقانه #عاجل #ناتمام_فاطمه
این قصه ناتمام توست... #عاشقانه #عاجل #ناتمام_فاطمه


هوالمونس

چشهمایش روی عقربه های ساعت قفل شده بود. ساعت حوالی ظهر را نشان میداد ولی آنچه برای او مهم تر از هر چیز دیگر بود نزدیک شدن به آن ساعت بود. ساعتی که هرگز باورش نمیشد یک روز برای آن نیز انتظار بکشد!

و چه رنج بزرگی است انتظار!

وقتی میخواهد به تو بدهد منتظرت میگذارد و همو نیز هنگامه گرفتن اش باز تو را چشم انتظار میگذارد...

.

.

.

لمحه ها میگذشت و چشمان مهربان کوثرمان، نوزاد نوزده روزه ی تو در آغوش من در سالن انتظار دادگاه مرا به دنیایی برد که در آن خبری از درد و رنج و حسرت و تنهایی نبود!

 #چشمهایش... #ناتمام_فاطمه
#چشمهایش... #ناتمام_فاطمه


به خود که آمدم دیدم کسی روی دوشم میزند:

خانم موسوی، جلسه دادگاه همسرتان آغاز شده و هنگامه حضور شماست.

چشمهای تو آنروز خیلی غریب بود محسن جان!

.

.

.

#کوثر #محسن #مادر #عاشقانه
#کوثر #محسن #مادر #عاشقانه


در جلسه دادگاه هیچ کس نبود.

من ، تو ، قاضی ، دادستان و کوثر

چه دادگاه ظالمانه ای...

چقدر مظلوم بودی محسن جان!

قاضی دستور داد جرم ات را قرائت کنند:

- ایشان متهم هستند به شیعه دوازده امامی بودن یعنی دارا بودن محبت ائمه اطهار (سلام الله علیها) در قلب و جانشان و عمل نمودن به سیره ایشان در سرتاسر زندگی اشان. وی بدلیل عدم تمکین نسبت به "قانون ممنوعیت عمل به سیره ائمه اطهار (سلام الله علیها)" مجرم شناخته شده و حکم ایشان از این لحظه لازم اجراست.

" سه بار اعدام با طناب دار در ملاء عام"

از رئیس دادگاه خواستم تا لحمه آخر تو را ببینم.

هرگز نفهمیدم چرا رویت را برگرداندی. تو که سرافکنده نبودی عزیز دل! مرا و خانواده ام را با بیان و عمل ات سرافراز کردی.

چرا شرم کردی از حضورم محسن جان؟

چرا از من آخرین آغوش را دریغ کردی محسن جان؟

چرا حتی اجازه ندادی کوثر برای اولین بار و آخرین بار بوی تو را حس کند ای مهربان ترین پدر دنیا؟

یادت هست همیشه میگفتی :

تو و چشمهایت برای من تنها دلخوشی دنیایی هستند که چشم براهی برای هم راهی با انها در آخرت.

اینگونه میخواهی مرا در این دنیای دنی تنها بگذاری محسن جان؟

آدم در سرزمین وحی بدنیا بیاید، محب خاندان رسول الله و از خونشان باشد و اینقدر مظلومانه جان دهد؟

.

.

.

چشمهایش غرق بود در سوگی مدام و با خود زمزمه میکرد:

وا اماه... وا اماه...وا اماه... وا اماه

کتاب ناتمام فاطمه جلد اول صفحه 70 بقلم فوآد شبانی




عربستان سعودیشیعهناتمام فاطمهمحسناعدام
همسر، پدر، ایده پرداز، عاشق نوشتن، مترجم و نویسنده T.me/FouadShabani
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید