ویرگول
ورودثبت نام
طاها ربانی
طاها ربانی
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

خاطرات شاهزاده هری #1

از امروز به بعد، ان‌شاءالله، هر روز حدود ۴۰۰ کلمه از ترجمه‌ی کتاب خاطرات شاهزاده هری، با عنوان اصلی زاپاس، را در اینجا قرار می‌دهم. امید که راهگشای کارهای بزرگتر باشد. ممنون می‌شوم با لایک و کامنت و به‌اشتراک‌گذاری از ما حمایت کنید.

خاطرات شاهزاده هری، یا زاپاس

مترجم: طاها ربانی




[صفحه‌ی تقدیم‌نامه]

گذشته اصلاً نمرده است. گذشته حتی نگذشته است.

ویلیام فاکنر




[آغاز]

هماهنگ کرده بودیم که یکی دو ساعت بعد از خاکسپاری همدیگر را ببینیم. در پارک فراگمور، کنار خرابه‌های قدیم گوتیک. من پیش از همه رسیدم.

نگاهی به اطراف انداختم، هیچ‌کسی را ندیدم.

گوشی‌ام را نگاه کردم. نه پیامکی و نه صوتی.

همان‌طور که به دیوار سنگی تکیه داده بودم با خودم گفتم «دیر می‌کنند».

گوشی‌ام را کنار گذاشتم و با خودم گفتم «صبور باش».

آب‌وهوا همان چیزی بود که از آوریل انتظار می‌رفت. نه خیلی زمستان بود و نه چندان بهار. درخت‌ها لخت شده بودند، اما هوا صاف بود. آسمان خاکستری بود، اما لاله‌ها می‌شکفتند. نور خورشید بی‌حال بود، اما دریاچه‌ی نیلی‌رنگ، در گذر از میان پارک، تلألو داشت.

با خودم گفتم «چقدر همه‌چیز زیبا است». و چقدر هم غمگین بود.

روزگاری، قرار بود اینجا خانه‌ی همیشگی من باشد. اما بعد معلوم شد که اینجا هم فقط ایستگاهی است برای توقفی کوتاه.

وقتی من و همسرم از اینجا فرار کردیم، مبادا که روح و جسم‌مان آسیب ببیند، نمی‌دانستم آیا هیچ‌وقت به اینجا برخواهم گشت یا نه. ژانویه‌ی ۲۰۲۰ بود. حالا، پانزده ماه گذشته و من اینجا هستم. چند روزی بعد از اینکه با سی‌ودو تماس ناموفق و یک تماس کوتاه موفق از خواب بیدار شدم. موقع صحبت با مامان‌بزرگ قلبم داشت از جا کنده می‌شد: «هری... بابابزرگ رفت.»

باد گرفت. هوا خنک شد. بازوهایم را بغل کردم و مالیدم. نباید پیراهن سفیدم را که این‌قدر نازک بود می‌پوشیدم. کاش کت‌وشلوار مخصوص خاکسپاری را عوض نکرده بودم. کاش پالتویی با خودم آورده بودم. پشتم را به باد کردم. خرابه‌های گوتیک در پیش چشمانم نمایان شد. گوتیک‌بودنش واقعاً بیش از چرخ هزاره نبود. مقداری هنر معماری و مقداری هم نمایش‌بازی. با خودم گفتم «مثل خیلی چیزهای دیگر اینجا».

از کنار دیوار سنگی دور شدم و رفتم به سمت نیمکتی چوبی و کوچک. نشستم و دوباره گوشی‌ام را چک کردم. بالا و پایین باغ را از نظر می‌گذراندم.

کجا مانده‌اند؟

دوباره باد وزید. خنده‌دار اینکه من را به یاد بابابزرگ می‌انداخت. شاید یاد خُلق سردش افتاده بودم. یا شوخ‌طبعیِ یخی‌اش. به‌طور خاص، یک تیراندازی آخر هفته را در چند سال پیش به یاد آوردم. یکی از همراهانمان، فقط برای اینکه صحبتی کرده باشد، از بابابزرگ پرسید نظرش درباره‌ی ریشی که آن‌موقع تازه گذاشته بودم چه است. ریش من مایه‌ی نگرانی خانواده و جدال در رسانه‌ها شده بود. «آیا ملکه نباید پرنس هری را مجبور کند ریشش را بتراشد؟» بابابزرگ نگاهی به همراهم کرد، بعد به چانه‌ام نگاه کرد، و بعد نیشش به پوزخندی افتضاح باز شد. «اینکه ریش نشد.»

خاطرات شاهزاده هریخاندان سلطنتی انگلستانملکه الیزابتشاهزاده هریانگلستان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید