طاها ربانی
طاها ربانی
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

خاطرات شاهزاده هری #2

هر روز حدود ۴۰۰ کلمه از ترجمه‌ی کتاب خاطرات شاهزاده هری، با عنوان اصلی زاپاس، را در اینجا قرار می‌دهم. ممنون می‌شوم با لایک و کامنت و به‌اشتراک‌گذاری از ما حمایت کنید.

خاطرات شاهزاده هری، یا زاپاس
قسمت دوم
مترجم: طاها ربانی

همه خندیدند. با ریش بودن یا بی ریش بودن، مسأله‌ی همه این بود، اما اگر از بابابزرگ می‌پرسیدی، این ریش هنوز آن‌قدر ریش نبود که مسأله باشد. «بگذار آن‌قدر بلند شود که آن وایکینگ‌های خدازده هم جلویت کم بیاورند.»به عقاید مستحکم بابابزرگ فکر کردم، به علائق متعددش: کالسکه‌رانی، باربیکیو، تیراندازی، غذا، آبجو. آن‌طوری که زندگی را در آغوش گرفته بود. از این جهت مثل مادرم بود. شاید برای همین بود که این‌قدر به مادرم علاقه داشت. خیلی وقت پیش از آنکه مادرم تبدیل شود به پرنسس دایانا، همان‌وقتی که فقط دایانا اسپنسر بود، معلم مهدکودک، دوست‌دختر مخفی پرنس چارلز، بابابزرگم از همان موقع رساترین صدا در میان حامیان مادرم داشت. بعضی می‌گویند که در واقع او بود که زمینه‌ی ازدواج پدر و مادرم را فراهم کرد. اگر این‌طور باشد، می‌توان این‌طور استدلال کرد که بابابزرگ دلیل اصلی وجود من در این دنیا است. اما از نظر او، من نباید اینجا می‌بودم. همین‌طور هم برادر بزرگم.
از آن‌طرف، شاید مادرمان باید اینجا می‌بود. اگر با بابا ازدواج نکرده بود...
یکی از گپ‌های اخیرمان را یادم آمد. فقط من و بابابزرگ بودیم. خیلی از نودوهفت‌ساله‌شدنش نگذشته بود. به پایان فکر می‌کرد. گفت که دیگر نمی‌تواند علائقش را دنبال کند. و بااین‌حال، آن چیزی که بیش از همه دلش برایش تنگ می‌شد کار بود. گفت که بدون کار همه‌چیز فرومی‌ریزد. غمگین به‌نظر نمی‌رسید. صرفاً آماده شده بود. «باید بدانی که کی وقت رفتن است، هری.»
اکنون به دوردست‌ها می‌نگریستم، به خط افق کوچکی از گوردخمه‌ها و یادمان‌های پراکنده در طول فراگمور. محوطه‌ی خاکسپاری سلطتنی. آخرین مکان آرامش برای بسیاری از ما، از جمله برای ملکه ویکتوریا. همین‌طور برای والیس سیمپسونِ بدنام. و همچنین برای شوهرِ دوبار بدنام‌تر از خودش، ادوارد، پادشاه سابق و دایی مادربزرگم. بعد از اینکه ادوارد تاج پادشاهی را برای ازدواج با والیس واگذار کرد و بعد که با هم از بریتانیا فرار کردند، هر دو نفرشان دل‌نگران آخرین بازگشتشان بودند. هر دو شوق این داشتند که درست همین‌جا دفن شوند. ملکه، یعنی مادربزرگم، درخواستشان را پذیرفت. اما آن‌ها را در فاصله‌ای از دیگران قرار داد، در زیر چناری خمیده. لابد آخرین فرصت برای انگشت نهی نشان‌دادن. شاید آخرین فرصت برای از خود راندن. در سوالم که والیس و ادوارد حالا چه حسی درباره‌ی آن همه دل‌نگرانی دارند. آیا آخرِ سر، هیچ‌کدام از این‌ها اهمیتی داشت؟ در سوالم که آیا اصلاً برای آن‌ها جای سوالی داشت. آیا آن‌ها در قلمرویی هوایی خرامان می‌گردند و هنوز درباره‌ی گزینه‌هایی که انتخاب کرده‌اند تعمق می‌کنند؟ یا اینکه هیچ‌کجا نیستند و به هیچ‌چیز فکر نمی‌کنند؟ آیا ممکن است که واقعاً بعد از اینجا هیچ خبری نباشد؟ آیا خودآگاهی نیز مثل زمان توقفی دارد؟ یا شاید -با خودم این‌طور فکر کردم- فقط شاید، آن‌ها همین حالا همین‌جا هستند، در کنار آن خرابه‌ی قلّابی گوتیک، یا کنار خود من، در حال استراق سمع افکارم. و اگر این‌طور باشد... نکند مادرم هم همین‌جا باشد؟
یکینگ‌های خدازده هم جلویت کم بیاورند.»به عقاید مستحکم بابابزرگ فکر کردم، به علائق متعددش: کالسکه‌رانی، باربیکیو، تیراندازی، غذا، آبجو. آن‌طوری که زندگی را در آغوش گرفته بود. از این جهت مثل مادرم بود. شاید برای همین بود که این‌قدر به مادرم علاقه داشت. خیلی وقت پیش از آنکه مادرم تبدیل شود به پرنسس دایانا، همان‌وقتی که فقط دایانا اسپنسر بود، معلم مهدکودک، دوست‌دختر مخفی پرنس چارلز، بابابزرگم از همان موقع رساترین صدا در میان حامیان مادرم داشت. بعضی می‌گویند که در واقع او بود که زمینه‌ی ازدواج پدر و مادرم را فراهم کرد. اگر این‌طور باشد، می‌توان این‌طور استدلال کرد که بابابزرگ دلیل اصلی وجود من در این دنیا است. اما از نظر او، من نباید اینجا می‌بودم.
همین‌طور هم برادر بزرگم.
از آن‌طرف، شاید مادرمان باید اینجا می‌بود. اگر با بابا ازدواج نکرده بود...
یکی از گپ‌های اخیرمان را یادم آمد. فقط من و بابابزرگ بودیم. خیلی از نودوهفت‌ساله‌شدنش نگذشته بود. به پایان فکر می‌کرد. گفت که دیگر نمی‌تواند علائقش را دنبال کند. و بااین‌حال، آن چیزی که بیش از همه دلش برایش تنگ می‌شد کار بود. گفت که بدون کار همه‌چیز فرومی‌ریزد. غمگین به‌نظر نمی‌رسید. صرفاً آماده شده بود. «باید بدانی که کی وقت رفتن است، هری.»
اکنون به دوردست‌ها می‌نگریستم، به خط افق کوچکی از گوردخمه‌ها و یادمان‌های پراکنده در طول فراگمور. محوطه‌ی خاکسپاری سلطتنی. آخرین مکان آرامش برای بسیاری از ما، از جمله برای ملکه ویکتوریا. همین‌طور برای والیس سیمپسونِ بدنام. و همچنین برای شوهرِ دوبار بدنام‌تر از خودش، ادوارد، پادشاه سابق و دایی مادربزرگم. بعد از اینکه ادوارد تاج پادشاهی را برای ازدواج با والیس واگذار کرد و بعد که با هم از بریتانیا فرار کردند، هر دو نفرشان دل‌نگران آخرین بازگشتشان بودند. هر دو شوق این داشتند که درست همین‌جا دفن شوند. ملکه، یعنی مادربزرگم، درخواستشان را پذیرفت. اما آن‌ها را در فاصله‌ای از دیگران قرار داد، در زیر چناری خمیده. لابد آخرین فرصت برای انگشت نهی نشان‌دادن. شاید آخرین فرصت برای از خود راندن. در سوالم که والیس و ادوارد حالا چه حسی درباره‌ی آن همه دل‌نگرانی دارند. آیا آخرِ سر، هیچ‌کدام از این‌ها اهمیتی داشت؟ در سوالم که آیا اصلاً برای آن‌ها جای سوالی داشت. آیا آن‌ها در قلمرویی هوایی خرامان می‌گردند و هنوز درباره‌ی گزینه‌هایی که انتخاب کرده‌اند تعمق می‌کنند؟ یا اینکه هیچ‌کجا نیستند و به هیچ‌چیز فکر نمی‌کنند؟ آیا ممکن است که واقعاً بعد از اینجا هیچ خبری نباشد؟ آیا خودآگاهی نیز مثل زمان توقفی دارد؟ یا شاید -با خودم این‌طور فکر کردم- فقط شاید، آن‌ها همین حالا همین‌جا هستند، در کنار آن خرابه‌ی قلّابی گوتیک، یا کنار خود من، در حال استراق سمع افکارم. و اگر این‌طور باشد... نکند مادرم هم همین‌جا باشد؟

خاطرات شاهزاده هریپرنسس دایاناانگلیسبریتانیااستعمار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید