کتابهایی هست که فوراً در دنیا گل میکند، اما تا مراحل مختلف چاپ و کسب مجوزها را از سر بگذراند مدتی طول میکشد تا به دست مخاطب فارسیزبان برسد. ما امیدواریم بتوانیم بر این مشکل غلبه کنیم. فعلاً کتاب خاطرات شاهزاده هری را بهصورت روزانه ۴۰۰ کلمه خدمت شما عرضه میکنیم. با لایک و کامنت و بهاشتراکگذاری از ما در این راه حمایت کنید.
خاطرات شاهزاده هری، یا زاپاس
قسمت چهارم
مترجم: طاها ربانی
مادر من هم همین است.
برای همین است که من میتوانم او را ببینم، حسش کنم، همیشه میتوانم، اما بهخصوص در آن بعدازظهر آوریلی در پارک فراگمور بیش از همیشه میتوانستم.
هم این بود و هم این واقعیت که من داشتم پرچم او را حمل میکردم. من به این پارک آمده بودم چون صلحوصفا میخواستم. بیش از هرچیزی میخواستمش. بهخاطر خانوادهام و برای خودم، و البته برای او، صلحوصفا میخواستم.
مردم یادشان میرود که مادر من چقدر برای صلح تلاش میکرد. کرهی زمین را بارها گشت، از روی زمینهای مینگذاریشده میخرامید، بیماران ایدزی را در آغوش میگرفت، بچههایی که در جنگ یتیم شده بودند را تسلی میداد، همیشه تلاش میکرد کسی را در جایی به صلحوآرامش برساند؛ و من میدانم که چقدر بیتاب این بود که بین پسرانش صلحوآرامش برقرار باشد، و همینطور بین ما دو تا و بابا. و بین کل خانواده.
چندین ماه بود که در خانوادهی وینزر [خاندان سلطنتی] جنگ بود. همطبقههای من همیشه و هر-از-چندی با هم ستیز و کشمکش داشتهاند و این قضیه چندین قرن قدمت دارد، اما این یکی فرق داشت. این یکی یک گسیختگیِ تمامعیار در پیش روی عموم مردم بود و این تهدید وجود داشت که این گسیختگی رفوناپذیر باشد. برای همین، با اینکه من صرفاً و مخصوصاُ برای شرکت در خاکسپاری بابابزرگ به خانه رفته بودم، وقتی آنجا بودم درخواست این جلسهی محرمانه را دادم تا با برادر بزرگترم، ویلی، و پدرم دربارهی شرایط موجود حرف بزنیم.
تا راهی برای برونرفت از این شرایط پیدا کنیم.
اما الان داشتم به گوشیام نگاه میکردم و بار دیگر بالا و پایین مسیر پارک را برانداز کردم و با خودم فکر کردم: شاید نظرشان تغییر کرده است. شاید نمیخواهند بیایند.
کمتر از یک ثانیه به تسلیمشدن فکر کردم، به اینکه بروم و برای خودم در پارک قدم بزنم یا برگردم به کاخ، جایی که همهی خانواده داشتند مینوشیدند و داستانهایشان از بابابزرگ را برای همدیگر تعریف میکردند.
بعد، بالاخره، دیدمشان. شانهبهشانه، با قدمهای بلند به سمتم میآمدند. اخمآلود بهنظر میرسیدند. میشود گفت تهدیدآمیز بود. بهعلاوه، بهنظر میرسید کاملاً هماهنگ هستند. دلم خالی شد. در حالت عادی، آنها سر فلان یا بهمان چیز یکیبهدو میکردند، اما الان همگام و همقدم ظاهر شده بودند. در یک تیم بودند.
این فکر به سراغم آمد: بگذار ببینم، ما آمدهایم قدمی با هم بزنیم... یا اینکه دوئل کنیم؟
از روی نیمکت چوبی بلند شدم، با دودلی قدمی به سمتشان برداشتم، و لبخندی زورکی زدم. لبخندم را جواب ندادند. حالا دیگر واقعاً قلبم در سینه میکوبید. به خودم گفتم «نفس عمیق بکش».