طاها ربانی
طاها ربانی
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

خاطرات شاهزاده هری #5

هر روز حدود ۴۰۰ کلمه از ترجمه‌ی کتاب خاطرات شاهزاده هری، با عنوان اصلی زاپاس، را در اینجا قرار می‌دهم. ممنون می‌شوم با لایک و کامنت و به‌اشتراک‌گذاری از ما حمایت کنید.

خاطرات شاهزاده هری، یا زاپاس

قسمت پنجم

مترجم: طاها ربانی

شاهزاده هری در کنار شاه چارلز و ولیعهد ویلیام
شاهزاده هری در کنار شاه چارلز و ولیعهد ویلیام

به غیر از ترس، یک‌جور هوشیاری فوق‌العاده پیدا کرده بودم و همین‌طور احساس آسیب‌پذیری شدید و غلیظ که در دیگر لحظات مهم زندگی‌ام هم تجربه‌اش کرده بودم.

وقتی پشت تابوت مادرم راه می‌رفتم.

وقتی اولین بار به میدان نبرد پا می‌گذاشتم.

وقتی وسط وحشت‌زدگی سخنرانی کردم.

درست همان حسی را داشتم که وقتی ماجرایی را آغاز می‌کنی داری، وقتی نمی‌دانی آیا برایش آماده هستی یا نه، و البته کاملاً آگاهی که هیچ راهی برای برگشت وجود ندارد. تقدیر حکم‌فرما بود.

با خودم گفتم، باشه مامان. قاچ زین را می‌چسبم. رفتم که رفتم. دعا کن موفق بشوم.

وسط راه به هم رسیدیم. ویلی؟ بابا؟ سلام.

هارولد.

آب یخ.

چرخیدیم، هم‌ردیف شدیم، و در مسیر شن‌ریزی‌شده‌ی روی پل سنگی کوچکی که با عاج تزئین شده بود راه افتادیم.

این‌طور که ما هماهنگ و هم‌ردیف شدیم، این روشی که ما بدون گفتن کلمه‌ای گام‌هایمان را هماهنگ کردیم و سرهایمان را پایین انداختیم، به‌علاوه‌ی نزدیکی این قبرها... همه‌ی این‌ها غیر از اینکه من را به یاد تشییع جنازه‌ی مامان بیندازد چه کار دیگری می‌توانست بکند؟ به خودم گفتم به‌ش فکر نکن، عوضش به صدای شن‌ریزه‌ها در زیر پاهایمان فکر کن، و به اینکه چطور کلماتمان مثل دودی که در باد گم می‌شود از دهانمان خارج می‌شد.

انگلیسی باشی و از خاندان وینزر باشی، کاری که در چنین شرایطی می‌کنی این است که خیلی عادی درباره‌ی آب‌وهوا حرف می‌زنی. متن نوشته‌هایمان در مراسم خاکسپاری بابابزرگ را با هم مقایسه کردیم. همه‌ی جزئیات خاکسپاری را، تا کوچکترین جزئیات، خودش برنامه‌ریزی کرده بود. این را با لبخندی محزون به همدیگر یادآور شدیم.

صحبت کوتاهی بود. بلکه حتی کوتاه‌ترین بود. درباره‌ی هر موضوع فرعی‌ای که بود حرف زده بودیم و من منتظر بودم که برویم سراغ موضوع اصلی. متعجب بودم که چرا این همه دارد طول می‌کشد و چطور ممکن است که پدرم و برادرم این‌قدر آرام ظاهر شوند.

دور و اطراف را نگاهی انداختم. مسیر نسبتاً زیادی را پیموده بودیم و حالا درست وسط محوطه‌ی خاکسپاری سلطنتی قرار داشتیم. بیش از آنکه یاد شاهزاده هملت در ما زنده شود، حواسمان به قوزک پایمان بود. فکرش را بکن... نه که خود من هم یک بار درخواست کردم اینجا دفن شوم؟ چند ساعت قبل از آنکه عازم جنگ شوم، منشی خصوصی‌ام گفت لازم است مکانی را که می‌خواهم باقی‌مانده‌هایم دفن شود مشخص کنم. «اگر بدترین اتفاق ممکن افتاد، والاحضرت... جنگ پیش‌بینی‌پذیر نیست...»

چندین گزینه داشتم. نمازخانه‌ی سنت جورج؟ سرداب سلطنتی در وینزر، جایی که بابابزرگ قرار بود در آنجا آرام بگیرد؟

خاطرات شاهزاده هریانگلیسبریتانیاشاه چارلزخاندان سلطنتی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید