طاها ربانی
طاها ربانی
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

خاطرات شاهزاده هری #6

خاطرات شاهزاده هری، یا زاپاس

قسمت ششم

مترجم: طاها ربانی


نه. من اینجا را برگزیدم، چون این پارک خیلی دوست‌داشتنی بود، و چون به‌نظر می‌آمد صلح و آرامش دارد.

پاهایمان تقریباً روی صورت والیس سیمپسون قرار داشت. بابا شروع کرد به ارائه‌ی نیمچه‌سخنرانی‌ای درباره‌ی فلان شخص در اینجا و بهمان پسرعمو در آنجا. همه‌ی آن دوک‌ها و دوشس‌هایی که زمانی خیلی بااهمیت بودند. بابا عمرش را به مطالعه‌ی تاریخ گذرانده و حجم عظیمی از اطلاعات برای ارائه داشت. بخشی از وجودم می‌گفت که ساعت‌ها آنجا خواهیم ماند و قرار است در پایان امتحان هم بگیرند. ولی به ما رحم کرد و صحبت را پایان داد. در مسیر چمن‌های کنار دریاچه ادامه دادیم و به دسته‌ای از گل‌های کوچک نرگس رسیدیم.

آنجا بود که بالاخره سراغ اصل کار رفتیم.

سعی کردم قضایا را از دید خودم توضیح بدهم. بهترین ارائه‌ام نبود. اول از همه اینکه هنوز عصبی بودم و در تکاپو بودم که احساساتم را در کنترل داشته باشم و، درعینِ‌حال، تلاش می‌کردم روشن و کوتاه حرفم را بزنم. به‌علاوه، با خودم عهد بسته بودم که نگذارم این مواجهه به یک بگومگوی دیگر تبدیل شود. اما خیلی زود فهمیدم که این کار را من نباید انجام بدهم. بابا و ویلی هم باید نقش خودشان را بازی می‌کردند و آن‌ها آمده بودند که دعوا راه بیندازند. هربار که خطر می‌کردم و توضیح جدیدی می‌دادم یا اندیشه‌ی جدیدی را پی می‌گرفتم، یکی‌شان یا هر دوی آن‌ها حرفم را قطع می‌کردند. به‌خصوص ویلی اصلاً نمی‌خواست هیچ چیزی بشنود. بعد از اینکه چندین بار صحبت‌های من را قطع کرد، شروع کردیم به جریحه‌دارکردن همدیگر. همان چیزهایی را گفتیم که ماه‌ها بود، و بلکه سال‌ها بود، به همدیگر می‌گفتیم. آن‌قدر کار بالا گرفت که بابا آخرش دستش را بالا آورد. «بسه!»

بین ما ایستاده بود و به صورت‌های گرگرفته‌مان نگاه می‌کرد: «بچه‌ها، لطفاً! این سال‌های آخر من را مصیبت‌بار نکنید.»

صدایش خراشیده و شکننده بود. اگر بخواهم صادق باشم، باید بگویم صدای پیرمردها بود.

به بابابزرگ فکر کردم.

یک‌دفعه چیزی درون من جابه‌جا شد. به ویلی نگاه کردم، شاید برای اولین بار از زمانی که بچه بودیم واقعاً به او نگاه کردم. درون خودم ثبتش کردم: اخم آشنایش، که به‌صورت پیش‌فرض موقعی که با من طرف بود روی صورتش داشت؛کچلی سرش، که از مال من شدیدتر بود؛ شباهت چهره‌اش به مامان، که در گذر زمان، در گذر عمر، داشت از بین می‌رفت. از بعضی جهات آیینه‌ای بود که جلوی من گرفته باشند، از بعضی جهات هم نقطه‌ی مقابل من بود. داداش عزیز من، رفیق و رقیب من، چطور اوضاع این‌طور شد؟

خاطرات شاهزاده هریکتابمطالعهپیشنهادانگلیس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید